اینجا بلند بلند فکر می کردم



اینجا داره برف می باره؛ از اون برف های رویایی و انیمیشنی :)
انگار کن فرشته ها اون بالا داشتن با بالشتا بازی می کردن و رو سر و تن همدیگه می کوبوندن و حالا ترکیده و داره رو سرمون پَـــر می باره ^_^
پــَر.پـــَــــر. پــَــــــــــــــــــر می باره. :)

+ محض تصور دونه های خیلی درشت برف.

اینجا داره برف می باره؛ از اون برف های رویایی و انیمیشنی :)
انگار کن فرشته ها اون بالا داشتن با بالشتا بازی می کردن و رو سر و تن همدیگه می کوبوندن و حالا ترکیده و داره رو سرمون پَـــر می باره ^_^
پــَر.پـــَــــر. پــَــــــــــــــــــر می باره. :)

+ محض تصور دونه های خیلی درشت برف.

+ آقا حالا که قضیه کراش و این بحث ها این روزا داغه. بذارید بگم که من رو این دو نفری که گزینه های سرمربی گری تیم ملین، یه جورایی کراش دارم؛ منظورم خوزه و یورگنه :)))) ولی جدی از رفتن وش ناراحت شدم. شاید تنها سرمربی تیم ملی بود که رفتنش ناراحتم کرد. طفلی تو ایران پیر شد!!!

+ خوبه که نود دوباره قراره رو آنتن بره :)

+ جشنواره فجر  بیشتر از این که منو یاد فیلم بندازه، یاد شوی لباس میندازه!

+ دیگه خندوانه و رامبد و جناب خان هم نباشن تلویزیون چیزی برای ارائه نداره، چقدر زود قراره دیگه نباشن! 

+ این گریم سریال بچه مهندس2 چقدرررر افتضاحه اون از کبودی دور چشم که کلی سایه بنفش و یاسی زده بودن فکر می کردن گریم کردن اینم از سوختگی صورت یکی از شخصیت ها که هر سکانس، یه شکلِ دیگه است :/ داستان فیلمم که دیگه نگم:/ حیفِ فصل اول نبود! این ماجرای عشق و عاشقی جواد واقعا رو مخمه!!!!

+ بالاخره بینوایان 2015 رو که سه چهار سالی بود، داشت خاک می خورد رو نشستیم دیدیم که ای کاش میذاشتیم هزار سال دیگه هم خاک بخوره. واقعا دو ساعت و سی و چند دقیقه برای یک فیلم خیلی زیاده اونم فیلمی که حوصله سربر بود و جذابیت آنچنانی نداشت و تازه کاملا هم موزیکال بود. دیگه از صحنه ها و لباس های مبتذل نگم بهتره! البته که خیلی با موزیکال بودنش مشکلی نداشتم ولی بعضی قسمت های فیلم کاملا اضافی بود، هر چند اقتباسی باشه! شاید یکی از نکات مثبت فیلم بازی خوب جک هیومن بود و تمام!

+ عطیه میرزاامیری تو کانالش گفته بود بیاین از سه تا چیزی که بقیه دوست دارن و خودمون نه بگیم. من می گم: چاووشی، زیتون، والیبال! فعلا اینا به ذهنم رسید!

پریشب تو سریال خط تماس که تقریبا می شه گفت نمی بینم، بس که تو این مدت فیلم و سریال انقلابی به ملت تحمیل می کنن! یکی از شخصیت های فیلم یه نوار کاست گذاشت و یهو ترانه معروفی پخش شد؛ فکر کردم حتما بی کلامشه و الا که شبکه ملی و این صحبتا؟!! 0_O ولی بعد دیدم نه حسن گلنراقی واقعا داره می خونه :))) درسته آهنگه تو پس زمینه بود و شخصیت ها داشتند هی دیالوگ می گفتن ولی من حواسم فقط پرت ترانه مرا ببوسِ حسن گلنراقی بود که یهو وسطش آهنگ قطع شد و یکی از اون سخنرانی های قبل از انقلاب پخش شد :دی قضیه استتار و این صحبت ها بود ؛) ولی من بی جنبه بازی در آوردم و بقیشو با صدای تقریبا بلند خوندم [آی خنده شیطانی :)]

 با هم گوش کنیم.

 

دریافت


بالاخره دیدمش. یک انیمیشن استرالیاییِ دوست داشتنی که برای سنین 15 سال به بالا خوبه! داستان انیمیشن راجع به نامه نگاری و  دوستی یک دختربچه هشت ساله استرالیایی با یک مرد چهل و چهار ساله آمریکاییه که هجده سال طول می کشه! انیمیشنی که دیالوگ های خوبی داره و خوب هم پرداخت شده؛ فقط اینکه دنبال یه انیمشن هیجان انگیز نباشید. این انیمیشن با شخصیت های خمیریش، داستانش رو به آرامی و در محیطی تا حدی تیره روایت می کنه!

چند تا دیالوگ:

تو هم ناکاملی، مثل من. همه ی انسان ها ناکامل هستند. وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگه ای باشم به جز خودم. دکتر برنارد هازلهاف گفت اگه تو یه جزیره بودم مجبور می شدم به همنشینی با خودم عادت بکنم. اون گفت که باید با خودم کنار بیام با تمام عیب ها و نقص ها. ما خودمون نیستیم که عیب و نقص رو انتخاب می کنیم اونا بخشی از وجود ما هستن و باید باهاشون کنار بیایم اگر چه دوستامون رو، خودمون می تونیم انتخاب بکنیم.

دکتر برنارد یه چیز دیگه هم می گه این که زندگی هرکس مثل یه راهِ بی انتهاست؛ بعضی هاشون صاف و آسفالت شده هستن و بعضی دیگه مثل مال من پر از شکاف و پوست موز و ته سیگارن.

درباره نخندیدن نگران نباش؛ دهن من تا حالا لبخند به خودش ندیده اما به این معنی نیست که توی ذهنم لبخند نمی زنم :)


             

تشکر ویژه از 

بهار و

آقاگل به خاطر پیشنهادشون.

و نکته دیگه ای که هست اینه که می تونه یه تمرین خوب برای زبان انگلیسی باشه! :)))


داشتم راجع به تسلیم و رضا فکر می کردم. به اینکه ممکنه تو شرایط و اتفاقاتی که برامون پیش میاد، یه وقت هایی فکر کنیم واقعا راضی هستیم به رضای خدا. این مقام، مقام والائیه که مطمئنا ازیک ایمان محکم نشأت می گیره.داشتم فکر می کردم شده که همچین حسی داشته باشم؟!! جوابش مثبت بود اما با خودم گفتم من واقعا راضی بودم یا تسلیم! بعضی ها ممکنه بگن این دو تا مقام یکین ولی خب به نظرم اینطور نیست اکثرا برامون پیش اومده که رضا رو با تسلیم اشتباه گرفتیم. ممکنه تسلیم باشیم اما راضی نه ولی ممکن نیست راضی باشیم و تسلیم نه. به عبارت دیگه هر انسان راضی به رضای خدایی، تسلیمم هست ولی برعکسش همیشه صادق نیست!



تو یکی از قسمت های سریال مینو، وقتی که عراقی ها تقریبا کل شهرو گرفتن و اکثر مردم به خصوص زنها و بچه ها از شهر خارج شدن و فقط تعدادی دکتر و پرستار و زخمی و جوونایی که می تونن مبارزه کنن، موندن؛ زینب هنوز تو شهره و یه جورایی به این رزمنده ها کمک می کنه. تو یه سکانسی به مهدی که همدیگه رو دوست دارن، برمیخوره و یه سکانس عاشقانه و بامزه رقم می خوره :)

 

- مهدی: شما موندید، وظیفتونو انجام دادید، خدا خیرتون بده. ولی از این به بعد تکلیف به رفتنه.

+ زینب: کی گفته؟!!

- من می گم. موندن شما یعنی باز شدن پای ناموس.

+ ببین مهدی.! 

- O_0

+ آقا مهدی.! ما درسته اولش به خاطر یه دلیلی نرفتُم؛ یه دلیل شخصی. ولی ببخشیدا. حتی اگه اون دلیل شخصی بخواد وادارُم کنه که بِرُم، نمیرُم.

- خواهرِ من!!!!

+ ://////    مُ خواهر شما نیستُم!!! :(

- . دلیل شخصیم که هستی؛ حرف گوش بده پس.

+ :))))))))))))

 

 


داشتم فکر می کردم کتابهایی مثل شاهنامه و لیلی و مجنون و خسرو وشیرین و نوشته های عبید زاکانی و گلستان و بوستان و کتابهایی از این دست که اگه بخوام اسم ببرم یه طومار میشه، اگه در زمانی که هستیم نوشته می شدن، نصفشون هم به زووووووووووووور به دست نسل بعد می رسید؛ البته حداقل نصف جذابیتشون رو هم از دست می دادن و تبدیل به آثاری تکه پاره می شدن و شاید خیلی هم ارزشی نداشتن.  باور کنید همین طور می شد!حتی به اشعار حافظ هم رحم نمی کردیم!!!!!! 

ما استااااااد سان*سور کردنیم. 

(اصل مطلبو گفتم. خواستید چند سطر پایانی رو هم بخونید ولی بقیه اش پرحرفی و غر زدنه  ^_*)

مثلا فیلم هایی که پخش می شن، جوری سانسور می شن که حتی گاهی نقش شخصیت های فیلم و داستان فیلم هم عوض می شه!!!!  تو همین سریال مینو  که اخیرا پخش شد کل صحنه های خشونت فیلم، که بازسازیِ تا حدِ زیادی نزدیک به واقعیت بوده، حذف شده؟! چرا؟!! چون استدلالشون اینه که نشون دادن خشونت بیش از حد چه فایده ای داره؟!!! در صورتی که شما تو این قسمت های فیلم دارید تاریخ رو بازگویی می کنید!!!!! نمی تونید خشونت موجود رو تا حد خیلی لطیفی پایین بیارید که! تازه خشونت های یه سریال ایرانی چی می تونه باشه مثلا!!!!! می تونست فیلم بهتری باشه اگه این حذفیات نبود.

یا مثلا تو همین سریال اوک نیو که ملت می بینن فکر می کنن دختر کاااااملا عاقلی بوده که بقیه رو حالا به هردلیلی اذیت نمی کرده!!! :دی ، خودکشی دو شخصیت منفی فیلم نشون داده نمیشه و تو فیلم گفته می شه به خاطر ترس و توهم مردن :دی ما هم که مثلا . هستیم و نمی فهمیم. بلی خودکشی درست نیست ولی اگه یه کم درایت به خرج بدن متوجه می شن که دو شخصیتِ بدِ فیلم این کارو کردن! یا مثلا ضجه زدن یه پسر به خاطر مرگ مادرش چیه که سانسور می شه! یا افتادن یه مادر به پای پسرش برای بخشش و . چیه که باید حذف شه. یا غذا خوردن یه پسر و دختر تو یه فضای عمومی!!!

شما فقط یه قسمت از سریال سرنوشت رو هم دوبله و سانسور شده اش و هم بدون سانسورش رو ببینید تا متوجه بشید که چه چیزهایی رو حذف می کنن. می تونید یک ساعتِ تمام بخندید :/

دوست دارن ملت با یه فیلم غم انگیزِ اشک درآر ببینن یا صحنه های اکشن لطیف حتی به امور فانتزی و خیالی هم رحم نمی کنن :دی 

این عزیزانِ من :دی نمی فهمند که سریال های کره ای عموما یک ساعت و سه یا چهار دقیقه هستن. بلی ! و حدود بیست دقیقه از هز قسمتی حذف می شه. مهم نیست اون قسمت یه سکانس عاشقانه باشه، نه اصلا. چون تایم سریالی که دوستان برای ما ملت در نظر می گیرن عموما چهل و پنج دقیقه است پس هر سریال خارجی که قراره پخش بشه باید تایمش همین قدر باشه و وقتی نیست مشخصه که باید قسمت های اضافه به نظر خودمون حذف بشه. چی از این واضح تر  ؛)

بلی دوستان ما چیزهایی رو باید ببینیم، گوش بدیم، بفهمیم، متوجهش شیم و انجام بدیم که عزیزان می خوان. هر کارو نظر و عقیده ای جز این، مخالف عقایدِ درست ایشان و حتی مخالفِ اسلامه.

خلاصه که وقتی می گن ماست سیاهه بحث نکن و تمام :دی

فقط بذار تو عوالم خودشون خوش باشن :) ؛) :دی


این بار دامادِ طوس داوطلب می شه که بره کار فرود رو بسازه اما از اونجایی که شخصیت های خوب همیشه یه مشاور بد دارن، فرود به راهنمایی تخوار، قبل از رسیدن داماد طوس با تیری جانش رو می گیره و بعد از اون، جان پسر طوس رو. بعد اسب طوس رو می زنه و طوس مجبور می شه برگرده پیش سپاهیانش. تا اینکه گیو تحمل از کف می ده و معتقده که درسته طوس تندی رو آغاز کرده ولی شروع کننده و ادامه دهنده این نبرد فروده. گیوه هم با کشته شدن اسبش مجبور می شه عقب نشینی کنه و این بار نوبت بیژنه که قدم به میدان بگذاره و با وجود کشته شدن اسبش ، پیاده فرود رو مجبور به عقب نشینی به طرف دژش می کنه
جریره شب در خواب می بینه که دژ و ادم هاش دارن در آتش می سوزند اما فرود آماده جنگ می شه و در نبرد با رهام دستش قطع می شه و می میره. بعد از این اتفاق جریره دژ رو به آتش می کشه و خودش رو کنار پسرش می کشه! و تازه بعد از تمام این اتفاقات، طوس و پهلوانان پشیمان می شوند :/ (خسته نباشند! من جای فردوسی بودم تمام این پهلوانانِ کوته فکر رو می کشتم، نابود می کردم!!! فردوسی بیش از حد صبوری کرده! باور بفرمایید)
بعد از آگاهی ترکان، جنگی دیگه سر می گیره که بزرگی ازشون کشته می شه و هفت روز سرما و یخبندان می شه. در نبردی دیگه بزرگی فرار می کنه و در وسط راه چون کارِ فرار سخت می شه، زنش رو همراه خودش نمی بره :/ و اسپنوی به دست ایرانیان میفته.
ایرانیان به خاطر این پیروزی ها به بزم و مستی مشغولند که پیران شبیخون می زنه. بعد از اون از پیران می خوان که یک ماه بهشون مهلت بده تا سرِ پا بشن و بهش می گن که شبیخون زدن رسم جوانمردان نیست (نه همون کشتن فرود رسم جوانمردانه!!! :/)
بالاخره خبر این اتفاقات و کشته شدن فرود، به کیخسرو می رسه. کیخسرو دستور خلع طوس رو می ده و به جاش فریبرز رو فرمانده سپاه می کنه :/ طوس برمی گرده و کیخسرو اون رو در پیش جمع خوار و خفیف می کنه.
در نبردی که بعد از یک ماه اتفاق می افته دوباره ایرانی ها شکست می خورن و فریبرز فرار می کنه. گودرز، بیژن رو میفرسته تا فریبرز رو با درفش کاویانی برگردونه اما فریبرز حتی از دادن پرچم هم امتناع می کنه. پس بیژن با شمشیرش پرچم رو به دو نصف می کنه و با خودش میاره. در این نبرد ریو، نبیره کاووس هم کشته می شه.
بهرام برای آوردن تازیانه اش به میدان جنگ برمی گرده و به نصیحت کسی هم در این مورد گوش نمیده اما وقتی تازیانه به دست می خواد برگرده، اسبش قدم از قدم برنمیداره بنابراین بهرام عصبانی شده و با شمشیر به پای اسب می زنه. اکنون که پیاده است تورانیان از حضورش اطلاع پیدا می کنند. بهرام به نصیحت پیران مبنی بر ملحق شدن بهشون گوش نمی کنه و دستش توسط تژاو با فرود آمدن ضربه ای قطع می شه. تنی چند از ایرانیان فرامی رسن و بهرام از گیو می خواد که انتقامش رو بگیره . گیو، تژاو رو با کمندی اسیر می کنه و طناب رو به اسب می بنده تا تژاو برروی زمین کشیده بشه. (مثل داستان تروی)

+ ایرانی های شاهنامه بالاخص پهلوانانشون فکر می کردن آسمون باز شده و ایرانی ها از توش افتادن پایین و تنها خودشونن که خوبن و ماهن و پهلوانند و جوانمرد! فکر و عقیده ای که الان هم کم و بیش وجود داره! فردوسی حقیقت رو بیان کرده، هر چند تلخ!
+ باز هم تعبیر شدن  و به واقعیت پیوستنِ یک خواب!
+ این هم از درایت کسانی جون کیخسرو و بهرام! 
+ بدانید و آگاه باشید که یک چهارم شاهنامه طی شد :))
+ از اتفاقات بامزه ای که طی خوندن این یک چهارم افتاد، این بود که روزی جوگیر شده و در حیاط مشغول شاهنامه خوانی بودم که گنجشکَک محترم، شاهنامه ی گرانبهایم را به گند کشید. بنابراین توصیه من به شما اینه که هیچ موقع جوگیر نشوید. نقطه. 
+ طولانی بودن پست رو بر من ببخشایید. اونایی که کاملشو تونستن بخونن، دستا بالا ؛)

قطاری به بوسان برای سال 2016 و ساخت کره جنوبی هست. یکی از بهترین فیلم هایی که موضوعش حولِ "مردگان متحرک" می چرخه؛ ولی فکر نکنید این فیلم فقط یه فیلم ترسناک راجع به تبدیل آدم ها به زامبی هاست؛ نه! فیلم خیلی فراتر از این هاست. نشون می ده که آدم ها چقدر می تونند خطرناک تر، وحشی تر و بی رحم تر از هر موجود دیگه ای باشن. فیلم مفاهیم دیگه ای  هم بهتون انتقال می ده مثل عشق، فداکاری، مهربونی و انسانیت رو. 

به نظر من کره ای ها تو انتقال حس بهترینن و یه چیزی که اینجا جالب توجهه اینه که یه نفر قهرمان نیست مثل برد پیت تو جنگ جهانی زد، یا خبری از اسلحه برای جنگ نیست، خبری از واکسن نیست و یا خبری از کشتی یا هواپیما برای نجات. دولت از قبل همچین پیش بینی ای نکرده!!!! آدما باید خودشون بجنگن؛ باید خودشون یه راهی پیدا بکنن و با تمام وجودشون درک می کنن که قرار نیست کسی از بیرون به کمکشون بیاد! 

نکته ای که مهمه اینه که فکر نکنید چون ساخت کره است، نمی تونه فیلم خوب و جالب توجهی باشه؛ تو رو خدا این کلیشه ها رو بریزید دور.  کره ای ها حداقل تو ژانر ترسناک فیلم های خیلی خوبی دارن. ما حتی فیلم های خودمونو بهتر از فیلم های هندی می دونیم بدون اینکه تازگی ها چند تا فیلم هندی خوب دیده باشیم! اینقدر کلی تعمیم ندیم هر چیزی رو!

به نظرم که خودتونو از دیدنش محروم نکنید. بی نظیره و اگه از زامبی ها نمی ترسید، حتما ببینینش. 

بهم اعتماد کنید ^_*

                       


ایرانیان بعد از مرگ بهرام به ایران برمی گردند تا ببینند که شاه چی دستور میده. کیخسرو به خاطر کشتن فرود از اون ها روی برمی گردونه و اون ها به رستم روی میارند تا شفاعتشون رو بکنه؛ سرانجام شاه طوس و سپاهش رو می بخشه و اون ها رو دوباره به جنگ تورانیان می فرسته. بزرگ سپاه توران کسی نیست جز پیران :) ایرانیان به پیران پیشنهاد می کنند که به خاطر خوبی هاش در حق سیاوش و کیخسرو به ایران ملحق بشه تا آسیب نبینه اما پیران یار وفاداریه بنابراین نمی پذیره!

سپاه توران با استفاده از جادو وضعیت هوا رو به نفع خودشون دگرگون می کنند و سرما و برف به جای آفتاب حاکم می شه اما ایرانیان آگاه شده و با قطع دست جادوگر وضعیت رو به حالت طبیعی برمی گردونند! با این وجود سپاه ایران شکست می خوره و مجبور میشن به سمت کوه عقب نشینی کرده و به شاه نامه درخواست کمک بنویسند.  اکنون که سپاه ایران ناامید و خسته است و آذوقه کمی داره پیران تصمیم می گیره با صبوری و استفاده از این حربه اون ها رو شکست بده و از این طرف بهش خبر می رسه که افراسیاب سپاهی از سرزمین های اطراف گرد آورده و به یاری فرستاده و این بیش از پیش خوشحالش می کنه.

طوس شب خواب سیاوش رو می بینه که بهش مژده ی پیروزی می ده و این باعث قوت قلبش می شه و از اون طرف هم کیخسرو رستم رو برای یاری می فرسته و مژده و خبر آمدن و در نهایت رسیدن رستم باعث قوت گرفتن ایرانیان می شه.

دوباره جنگ شروع می شه و رهام پهلوان ایرانی از مقابل اشکبوس می گریزه پس رستم خشمگین شده و در حالی که قرار بوده روز نخست به استراحت بپردازه تا رنج راه مرتفع بشه، پیاده* به نبرد اشکبوس می ره و اونو می کشه (احتمالا این بخش رو تو کتاب فارسی ها خونده باشید ؛) )

گویا این نبردهای تن به تن با فاصله ی خیلی زیادی از هر دو سپاه صورت می گرفته بنابراین تورانیان از این جنگجو به شگفت میان و متوجه نمیشن که رستمه! پس در نبرد بعدی هم رستم یکی از سران لشکر توران به اسم کاموس کشانی رو شکست می ده و دست بسته، افتخار کشتنش رو به دیگر پهلوانان ایرانی می ده!!! :////

* نبرد به شکل پیاده کار هر کسی نبوده!

+ گودرز که یکی از پهلوانان ایرانیه، تقریبا تمام نوادگانش رو در این جنگ از دست می ده! 

+ شاید شنیده باشید که رستم لباسی داشته از پوست ببر به اسم ببر بیان که موقع جنگ می پوشیده و خیلی براش ارزش داشته! از ویژگی هاش این بوده که آتش و آب در اون اثری نداشته! یه چیزی حتی فراتر از جلیقه ضد گلوله ؛) بعد تازه اینو از روی یک زره و یک جوشن دیگه می پوشیده! بلی! یک جورهایی صفت جان دوستی در ذهن تداعی می شود :)

خب یه توضیح هم تو پرانتز راجع به زره و جوشن بدم.اون جوری که من متوجه شدم، زره همون لباس فی جنگ بوده تا تیغ و شمشیر درش اثر نکنه و جوشن همون رویه ای بوده که از حلقه های فی ساخته می شده! بنابراین زره و جوشن با هم متفاوتن!

+ قصد دارم بعد از این از تصویرسازی های زیبای فردوسی هم براتون بنویسم یا مثلا ابیات زیبای شاهنامه.

خب همین ابتدا، از ابیات زیر شروع می کنم. تو سه بیت اول، فردوسی طلوع آفتاب رو به زیبایی هر چه تمام به تصویر کشیده و بیت آخر به غروب خورشید اشاره داره (اگه بعضی قسمت های ابیات رو متوجه نشدید، در خدمتم).

چو خورشید بر گنبد لاژورد               سراپرده ای زد ز دیبای زرد 

بدانگه که دریای یاقوت زرد              زند موج بر کشور لاژورد

چو خورشید زان چادر قیرگون           غمی شد، بدرّید و آمد برون

ز خورشید چون شد جهان لعل فام    شب تیره بر چرخ بگذاشت گام  غروب

+ و خب صبور باشید که داریم آهسته آهسته به یه داستان عاشقانه نزدیک می شیم ^_^

+ و نمی دونم که این بار تو انتقال این قسمت از داستان موفق بودم یا نه!!!


دیشب عراقی ها حمله کرده بودن داشتیم از دستشون فرار می کردیم. تنها چیزی که یادم میاد استرسی که داشتم بود و اینکه همه چیز خاکی رنگ بود و فرار!
قبلشم از طبقه ی دوم یه پاساژی که هیچ نرده محافظی نداشت افتادم پایین! حس کردم پام شکسته ولی نشکسته بود با این حال من و با یه مصدوم دیگه گذاشتن تو آمبولانس :/
از یه طرف هم با دوستم رفته بودیم پیش روانشناس! یه چیزی شنیدم تو مایه های اینکه خودت باید باهاش کنار بیای؛ مشکلی نداری!!!
چند شب پیش هم یه همچین خوابی دیدم و اینکه یه چیزی به سر یکی وصل کرده بودن و تمام تراوشات ذهنیشو نوشته بودن رو یه بلک بورد! تقریبا دو تا نوشته رو تونستم بخونم قبل از اینکه همه چیزو پاک کنن. یکیش اسم خودم بود با رنگ سیاه نوشته شده بود. با چند تا رنگ مختلف نوشته بودن کلمه ها رو و کلمه های مرتبط با یه رنگ مشخص! تا حدی فضا مثل یه کلاس درس بود.
+ قرار بود فقط یه سطر بنویسم ولی دونه به دونه همشون یادم اومد!!!
+ تا کی قراره خوابهای عجیب غریب ببینیم!

ایرانیان بعد از مرگ بهرام به ایران برمی گردند تا ببینند که شاه چی دستور میده. کیخسرو به خاطر کشتن فرود از اون ها روی برمی گردونه و اون ها به رستم روی میارند تا شفاعتشون رو بکنه؛ سرانجام شاه طوس و سپاهش رو می بخشه و اون ها رو دوباره به جنگ تورانیان می فرسته. بزرگ سپاه توران کسی نیست جز پیران :) ایرانیان به پیران پیشنهاد می کنند که به خاطر خوبی هاش در حق سیاوش و کیخسرو به ایران ملحق بشه تا آسیب نبینه اما پیران یار وفاداریه بنابراین نمی پذیره!

سپاه توران با استفاده از جادو وضعیت هوا رو به نفع خودشون دگرگون می کنند و سرما و برف به جای آفتاب حاکم می شه اما ایرانیان آگاه شده و با قطع دست جادوگر وضعیت رو به حالت طبیعی برمی گردونند! با این وجود سپاه ایران شکست می خوره و مجبور میشن به سمت کوه عقب نشینی کرده و به شاه نامه درخواست کمک بنویسند.  اکنون که سپاه ایران ناامید و خسته است و آذوقه کمی داره پیران تصمیم می گیره با صبوری و استفاده از این حربه اون ها رو شکست بده و از این طرف بهش خبر می رسه که افراسیاب سپاهی از سرزمین های اطراف گرد آورده و به یاری فرستاده و این بیش از پیش خوشحالش می کنه.

طوس شب خواب سیاوش رو می بینه که بهش مژده ی پیروزی می ده و این باعث قوت قلبش می شه و از اون طرف هم کیخسرو رستم رو برای یاری می فرسته و مژده و خبر آمدن و در نهایت رسیدن رستم باعث قوت گرفتن ایرانیان می شه.

دوباره جنگ شروع می شه و رهام پهلوان ایرانی از مقابل اشکبوس می گریزه پس رستم خشمگین شده و در حالی که قرار بوده روز نخست به استراحت بپردازه تا رنج راه مرتفع بشه، پیاده* به نبرد اشکبوس می ره و اونو می کشه (احتمالا این بخش رو تو کتاب فارسی ها خونده باشید ؛) )

گویا این نبردهای تن به تن با فاصله ی خیلی زیادی از هر دو سپاه صورت می گرفته بنابراین تورانیان از این جنگجو به شگفت میان و متوجه نمیشن که رستمه! پس در نبرد بعدی هم رستم یکی از سران لشکر توران به اسم کاموس کشانی رو شکست می ده و دست بسته، افتخار کشتنش رو به دیگر پهلوانان ایرانی می ده!!! :////

_____

* نبرد به شکل پیاده کار هر کسی نبوده!

+ گودرز که یکی از پهلوانان ایرانیه، تقریبا تمام نوادگانش رو در این جنگ از دست می ده! 

+ شاید شنیده باشید که رستم لباسی داشته از پوست ببر به اسم ببر بیان که موقع جنگ می پوشیده و خیلی براش ارزش داشته! از ویژگی هاش این بوده که آتش و آب در اون اثری نداشته! یه چیزی حتی فراتر از جلیقه ضد گلوله ؛) بعد تازه اینو از روی یک زره و یک جوشن دیگه می پوشیده! بلی! یک جورهایی صفت جان دوستی در ذهن تداعی می شود :)

خب یه توضیح هم تو پرانتز راجع به زره و جوشن بدم.اون جوری که من متوجه شدم، زره همون لباس فی جنگ بوده تا تیغ و شمشیر درش اثر نکنه و جوشن همون رویه ای بوده که از حلقه های فی ساخته می شده! بنابراین زره و جوشن با هم متفاوتن!

+ قصد دارم بعد از این از تصویرسازی های زیبای فردوسی هم براتون بنویسم یا مثلا ابیات زیبای شاهنامه.

خب همین ابتدا، از ابیات زیر شروع می کنم. تو سه بیت اول، فردوسی طلوع آفتاب رو به زیبایی هر چه تمام به تصویر کشیده و بیت آخر به غروب خورشید اشاره داره (اگه بعضی قسمت های ابیات رو متوجه نشدید، در خدمتم).

*چو خورشید بر گنبد لاژورد                    سراپرده ای زد ز دیبای زرد 

*بدانگه که دریای یاقوت زرد                    زند موج بر کشور لاژورد

*چو خورشید زان چادر قیرگون                غمی شد، بدرّید و آمد برون

*ز خورشید چون شد جهان لعل فام         شب تیره بر چرخ بگذاشت گام  (غروب)

+ و خب صبور باشید که داریم آهسته آهسته به یک داستان عاشقانه نزدیک می شیم ^_^

+ و نمی دونم که این بار تو انتقال این قسمت از داستان موفق بودم یا نه!!!


سلام به روی ماه همتون. عید همگیتون مبارک باشه. ان شا الله که از این به بعد روزهای خوبی داشته باشید، زندگی بهتون لبخند بزنه و اون چیزی که تو فکرشید و آرزوش رو دارید اما غیرممکن می دونیدش براتون ممکن بشه. الهی آمین.

خیلی وقت بود که نبودم! می خوام بخونمتون! 16 تا ستاره ی زرد دارن بهم چشمک می زنن :))

+ پس زمینه وبم به فنا رفته بس که نبودم !


خب تا اونجا پیش رفتیم که ایرانیان که برای انتقام خون سیاوش با تورانیان می جنگیدند، شکست خوردند ولی کیخسرو رستم رو برای یاری فرستاد و رستم یکی از بزرگان سپاه توران رو کشت و بخت برگشت. حالا بقیه داستان رو گوش کنید:

رستم یکی دیگر از سران سپاه توران را با وجودی که از وی امان می خواهد، می کشد. سرانجام هومان به پیش می رود تا ببیند این جنگجو کیست! اما می دانید که رستم اهل گفتن رسم و نشان نیست! * پس از گفت و گویی، رستم که نرمی گفتار هومان را می بیند به او می گوید که ما تنها به دنبال گرفتن انتقام از کسانی هستیم که در مرگ سیاوش نقش داشتند و نمی خواهیم بی گناهی کشته شود و پس از آن، از این گناه کاران نام می برد و اسم هومان نیز در این میان می آید! برای همین هومان در معرفی خود به خاطر ترسش، به جای گفتن نام خود، نا م دیگری را می گوید و خود را شخص دیگری معرفی می کند. رستم از او می خواهد تا پیران را فرابخواند که با هم سخنی داشته باشند که بر گردن سیاوش حقی داشته. هومان به نوعی مطمئن می شود که او رستم است. پیران به دیدار رستم می رود و اینبار رستم خود را معرفی می کند. پیران، خواسته های رستم(: تحویل گناهکاران) را با بزرگان سپاه مطرح می کند اما آن ها نمی پذیرند.

از این طرف رستم با بزرگان سپاهش از خوابی که دیده سخن می کند و می گوید که در آن خواب تمام گناهکاران و پیران و افراسیاب به وسیله کیخسرو کشته شدند. با این حال رستم امیدوار است که به جای جنگ صلح اتفاق بیفتد. گودرز به رستم می گوید که پیران حتما به جنگ ما می آید و این از نیرنگ اوست که در ظاهر با حرفهای تو موافقت نشان داده اما رستم به نیک بودن پیران ایمان دارد ولی می گوید در صورت جنگ، او را خواهم کشت.

در این فاصله رستم مشغول بزم و شکار می شود و در این بین به شهری می رسد به نام بیداد و به او آگاهی می رسد که خورش پادشاهان این شهر گوشت انسان است** و نام پادشاهش کافور. رستم با بیدادیان می جنگد و پس از نبردی سخت شکستشان می دهد. پس بر می گردند.

از این طرف افراسیاب که ترسیده نامه ای به پولادوند می نویسد تا برای شکست رستم خود را برساند و در ازای این کار قول نیمی از سرزمینش را می دهد. رستم و پولادوند پس مدتی جنگ با سلاح، به کشتی می پردازند و قبلش پیمان می بندند که کسی از دو سپاه به یاری هیچکدام نیاید اما افراسیاب با وجود نهی پسرش شیده، به نزد آن ها آمده و به پولادوند می گوید که هر وقت پشتش را به خاک مالیدی با خنجری او را بکش. گیو که اوضاع را چنین می بیند مقابله به مثل کرده و به نزد آن ها می آید. پس رستم می گوید:

گر ایدونک این جادوی بی‌خرد***          ز پیمان یزدان همی بگذرد

شما را ز پیمان شکستن چه باک          گر او ریخت بر تارک خویش خاک 

:))

خلاصه رستم پولادوند رو شکست می ده و به هوای این که مرده، رهاش می کنه؛ پولادوند دو پای دیگه هم قرض می کنه و الفرار به سوی سرزمین خودش :))) افراسیاب نیز که اوضاع رو چنین می بینه، به سوی چین فرار می کنه و بدین سان بسیاری از تورانیان کشته می شن و سرانجام شکست می خورند! و تمام ****

__________________________________________________________

* یه استادی داشتیم می گفت تو اون دوران با دونستن اسم پهلوان، می تونستن با بهره گیری از جادو شکستش بدن و در واقع نگفتن اسم و رسم یه نوع احتیاط و حربه جنگی بوده! هر چند رستم با همین به ظاهر احتیاط، باعث مرگ پسرش شده باشه!

** اگه اشتباه متوجه نشده باشم!

*** افراسیاب

**** اسمی از کشته شدن گناهکاران و باعثان مرگ سیاوش به میان نمیاد و خب به نظرم باز انتقام بی نتیجه می مونه! فقط جنگی به این نیت شروع شده و پایان یافته!

+ بیتی زیبا: 

کنون هر چه گفتم تو را گوش دار      سخن‌های خوب اندر آغوش دار

مصرع دوم چقدر جالبه؟ نیست؟!! سخن های خوب را در آغوش بگیر :))) البته ترجمه اش از لطافتش کم می کنه.

+ قسمت بعدی، ماجرای اکوان دیوه و بعد از اون داستان بیژن و منیژه :) گفتم که در جریان باشید.؛ مسأله ی در جریان بودن مهمه :)


این فیلم مال حدود 16 سال پیشه ولی با این حال و با وجود گذشت این همه سال، یکی از اون هندی های خوبه بخصوص برای اونایی که فیلم هندی عاشقانه دوست دارن. اینجا عشق مثلثی برعکسه! فیلم راجع به سه تا دوسته که تو کودکی از هم جدا می شن و پسرِ داستان با پدرو مادرش میره یه شهر دیگه و به تینا می گه که برای هم ایمیل بفرستن اما تینا اهل این کارا نیست پس پوجا که راج رو دوست داره به جای تینا و با امضای تینا برای راج ایمیل می فرسته. سالها می گذره و این دوستی عمیق تر شده و راج تصمیم داره که برای چند روز به هندوستان بیاد و.

آهنگ های فیلم خیلی خوب بودن. به خصوص آهنگی که تو یکی از سکانسهای فیلم خونده می شه و همون سکانسیه که من تصویرش رو گذاشتم :) بازی هریتیک اینجا بی نهایت به دلم نشست و بااااااااالاخره بهش ایمان آوردم. خلاصه اینکه به اونایی که فیلم هندی ، عاشقانه و موزیکال دوست دارن پیشنهادش می کنم. من که کلی لذت بردم البته اگه از اون پایانِ اندکی بی مزه و کلید اسراریش بگذریم :)) . پایانش اگه مثل روال خودِ فیلم رئال تر اتفاق می افتاد، بهتر می شد.

* با من دوست می شی؟!


سیانور: داستان درباره سازمان مجاهدین خلق و اختلاف و چند دستگی که بینشون به وجود میاد، هست و خب یه داستان عاشقانه هم در این بین روایت می شه. فقط آخرشو دقیقا نمی دونم چی شد اونم به این خاطر که از تلویزیون دیدم و دقیقا آخر فیلم، ما باید شاممونو می خوردیم :) خلاصه که برای یه آشنایی مختصر و ایجاد کنجکاوی درباره این سازمان و اون دوره از تاریخ، فیلم بدی نیست! آهنگی که محمد معتمدی هم تو همین فیلم خونده رو حتما شنیدید. 

ماجرای نیمروز: اینم داستانش درباره سازمان مجاهدین خلق و مخصوصا ترورها و اختلافاتشونه و فیلم خوبی بود. شاید بهتر از سیانور! 

ایستاده در غبار: نمی دونم اصطلاح مستند- فیلم درسته یا نه ولی خب این فیلم تو این ژانره و داستانش درباره حاج احمد متوسلیانه و تا حد خیلی زیادی اطلاعات خوبی ازش میده. من تا قبل از این فیلم اصلا ایشونو نمی شناختم. حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم. حداقل برای یه آشنایی جمع و جور، فیلم خوبیه. من دوستش داشتم و خب چقدر سرنوشت غم انگیزی داشتن. دل آدم یه جوری می شه :(

از اون فیلمائیه که می تونه باباها رو هم مشتاق به دیدنش کنه! از هادی حجازی فر خوشم میاد. اگه درست یادم باشه. با این فیلم ، 4 تا فیلمشو دیدم و تو همشون هم خوب و متفاوت بوده!

خجالت نکش: بامزه بود. به لطف تی وی دو سه بار دیدمش. هم شبنم مقدمی هم احمد مهران فر خوب بودن. داستان هم راجع مرد میانسالیه که دلش می خواد یه بچه داشته باشه مخصوصا اگه دختر باشه و خب زن ماجرا هم همیشه دیر از تفکرات مردش باخبر می شه :))

لونه زنبور: تا حد بسیار زیادی بی مزه بود و گاه حتی کسالت بار می شد. بازیگراش پژمان جمشیدی و سام درخشانی بودن. ماجراش هم بسیار بسیار شبیه به یه فیلم هندی کسالت بارتر از خودش بود. فیلم هندیه نابود بود یعنی! ولی حداقل شروعش و ایجاد گرهش خوب بود. اونجا یه یه الماس معروفی رو ید و تو یه ساختمون نیمه کاره مخفیش کرد و بعد که از زندان آزاد شد دید که شده اداره پلیس! اینجا ولی پدرش یه شی باستانی رو سپرد دست پسرش و ادامه ماجرا :/ فیلم هندی اسمش " ناشی" بود!

در مدت معلوم: یه پسر یه جزوه ای تهیه کرده که می خواد چاپش کنه و کتابشو منتشر کنه ولی نوشته هاش قابل نشر نیست :) کتابشم درباره یکی از نیازهای بشری و درد و مشکل جامعه و جوانان و آگاه سازی و این چیزاست و هی هم با بقیه وارد بحث می شه. یه قسمت هاییش واقعا بامزه بود. با خانواده نبینید بهتره؛ از من گفتن! و اینکه مشخصه تا حد زیادی سانسور شده؛ بخصوص اینکه اسم یه بازیگر تو تیتراژش میاد و تو خود فیلم خبری ازش نیست! :/ بازیگر نقش پسره، جواد عزتیه! از اون بازیگرائیه که می تونه آدمو بخندونه و انگار نقش هم برا خودش نوشته شده!

فصل نرگس: از اون فیلماییه که چند تا داستانو با هم می بره جلو و آخرش داستان ها به هم مربوط می شن. چون از امیر آقایی خوشم میاد ، دیدمش که خب اون چیزی که انتظار داشتم، نبود. حتی بازی امیر آقایی. از اون فیلماییه که می سازن تا شما رو به یه کاری ترغیب کنن ؛) معمولی بود‍!

مارمولک: بالاخره بعد از سالهای زیادی که از پخشش می گذره، دیدمش و به نظرم اون تازگیشو حفظ کرده اونم بعد از این همه سال! فیلمی مال سال 1382! احتمالا هم همتون دیدینش! داستان هم راجع به یه که از زندان فرار می کنه و در لباس یک سعی داره تا به هدفش برسه! اما درگیر اتفاقات دیگه ای هم می شه :))) بالاخره هر کی خربزه می خوره باید پای لرزش هم بشینه. یه جاهاییش خیلی خیلی بامزه بود. ببینیدش اگه هنوز ندیدید.


+ وبلاگ نویسی شاید به گفته عده ای رونق گذشته اش رو نداره ولی بی رونق هم نشده! والا من یه هفته، ده روز طول کشید تا تونستم پستای چندین و چند وبلاگو بخونم!

+ بالاخره در حرکتی جانانه عینکم رو به دیار باقی رهسپار کردم! شکستگیش طوریه که بعید می دونم دیگه قابل تعمیر باشه! بالاخره عمر خودشو کرده! صداشو در نیاوردم فعلا :))))! الکی مثلا قانع بازی در میارم! تا چه پیش آید زین پس! 

یه داستانی هست می گه ما وقتی یه چیزی خراب می شه دورش نمیندازیم و تعمیرش می کنیم، قصه همونه!  :)))

+ مجریه داره می گه چیه مد شده از هر کی می پرسی می گه من تلویزیون نمی بینم :/ لازمه یکی بهش متذکر بشه که مد نشده عزیز دلم، برنامه های تلویزیون بی کیفیت شده!

هر چی هم فیلم و سریاله یا راجع به بچه ایه که داره دنبال پدر و مادر گم شده اش می گرده یا برعکسش! خسته نشدن از این سناریوی تکراری اونم بدون اضافه کردن هیچ سکانس تازه و هیجان انگیزی!

+ می گفت اگه کسی بهت دروغ بگه و تو متوجه باشی که داره دروغ می گه چیکار می کنی؟!  یادم اومد که همچین اتفاقی افتاده و من به صورت کلی چیکار کردم اما یادم نبود کی بود و جزئیات ماجرا چی بود. شب خوابیدم صبح اولین چیزی که یادم اومد اون آدمه و جزئیات اون اتفاق بود! خب من تا حدی غیرمستقیم بهش فهموندم که دروغ می گه و صحبتامونو ادامه دادیم و دیگه چیزی نگفتم و خودش هی شروع کرد به انکار و انکار و انکار و من هم بصورت خنثی فقط گوش کردم! دو روز بعد به اشتباهش پی برده می گه داشتم باهات شوخی می کردم! همین قدر .!

+ تو این روزهایی که نبودم، خوابای عجیب غریب هم دیدم ولی چندان یادم نمونده. شاید تنها چیزی که یادمه اینه که چند تا از دوستان وبلاگی رو هم تو خواب دیدم مثل نگار و آقا گل و هولدن! یکی از کسایی که جای خالی نوشته هاش تو بیان احساس می شه هولدن کالفیلده!

+ از دیروز داره برف می باره!!! واقعا عجیب و غریبه! نمی دونم چه بلایی سر آب و هوا اومده! :/

پریروز هم هوا طوفانی بود و باد می زد و در عین حال آفتاب بود و بارون میومد و چون بارونو باد می زد فقط یه محدوده یه متر در یه مترِ حیاطِ کوچکمان خیس شده بود! فضا چنان و معنوی و در عین حال معجزه وارانه بود که چشمامو بستمو ایستادم به دعا! شاید دومین باری بود که باد بهم حس خوبی داد و دوستش داشتم و الا که من و باد همچین از هم خوشمون نمیاد!

 


داستان اکوان دیو

چوپانی نزد کیخسرو و رستم آمد و گفت که گوری زرین داخل گله شده. شاه رستم را به نبرد با این گور شگفت فرستاد. رستم خواست گور را بگیرد که گور ناپدید شد. پس فهمید که آن گور نیست و چاره به جای زور، تدبیر است. روزها گذاشت و رستم مشغول استراحت شد و در یکی از این روزها که خواب او را در ربود، اکوان دیو خود را به شکل بادی در آورد و قسمتی از زمین را که رستم بر آن خفته بود بریده و به آسمان برد. وقتی رستم بیدار شد دیو به او گفت که حال به سمت کوه بیندازمت یا داخل دریا؟!!

رستم آگاه بود که کار دیو وارونه و مع است بنابراین چون می دانست که اگر به طرفی خشکی انداخته شود جان به در نمی برد با این نیرنگ به دیو گفت که مرا به کوه انداز که شنیده ام هر کس در دریا بمیرد، روحش به بهشت نمی رود و سرگردانی نصیب اوست نه آرامش! :)

پس دیو رستم را به دریا افگند و رستم نرسیده، شمشیر کشید و با نهنگان مبارزه کرد و سرانجام به خشکی رسید. پس به دنبال رخش رفت و او را در گله اسبان افراسیاب یافت؛ پس آنان را شکست داد و دیو را که دوباره بر او ظاهر گشته بود با کمندی گرفتار کرد و از میان برد و با غنایم و رخش به سوی ایران رهسپار شد.

+ اینم از ماجرای اکوان دیو. جمع و جور و خلاصه.

 


+ انقدر اردیبهشت اردیبهشت کردید که اردیبهشت چشم خورد! یا هوا سرده یا داغ و گرم! هوای خل و چل :/ کی دیده تو اردیبهشت برف بباره آخه؟!! کی؟!!

+ هی هر روز می خوام بیام بنویسم هی نمی شه! چرا مولودی های ما اکثرا شبیه عزاداریه؟!

+ چند روز پیش حسنا راجع به یه کتابی تو وبش نوشته بود که داستانش تو کره شمالی اتفاق افتاده بود؛ چند روز بعدشم خودم به صورت اتفاقی مطالبی راجع به کره شمالی خوندم که منو یاد کتابِ "اتاق" انداخت! [آی ترس و لرز]

+ با جرات می تونم بگم ترکی استانبولی یکی از عاشقانه ترین زبان های دنیاست ^_^

معلومه که دارم استانبولی یاد می گیرم؟! ؛) هی این یادگیری رو نصفه ولش کردم ولی اینبار دیگه فرق می کنه! محکم چسبیدش :) با ترکی آذری از لحاظ دستور زبان چندان فرقی نمی کنه ولی نصف کلمات و افعالشون متفاوته! 

+ دیروز بعد از ماه ها رفتم بیرون. فکر می کردم خیلی ذوق داشته باشم اما فقط اندکی خوشحال بودم! حتی وقتی رفتیم کتابخونه هیچ خوشحالی و ذوق خاصی نکردم! فقط به صحیفه سجادیه سلام کردم! کتابایی که می خواستمو جستجو کردم! 5 دقیقه نشده 5 تا کتابو پیدا کردمو برگشتیمو و تا رسیدمم خونه کتابا رو باز نکردم که بخونم تا الانم یه صفحه نخوندم. عوضش دیروز  به جای اون دو ساعت و نیمی که بیرون بودم اندازه یک روز خستگی نشست به جونم. خوابیدم؛ استراحت کردم ولی هنوزم خسته ام و پاهام درد می کنه! یادمه یه بار یکی از دوستام روز تولدم تو کارت تبریک نوشته بود: تولدت مبارک ای تجلی لوس بودن!!:/ یه همچین چیزی! 

 تازه دیروز اولین قیافه ای که تو کتابخونه دیدم قیافه ی خانوم کتابدارِ تپلِ اخمویِ عبوسِ همیشه عصبانی بود! بعدشم یه دخترک معمولی ای اومد ازشون آینه خواست یه ساعت به جونش غر زدن و اینکه آینه می خوای برا چی و اینا! انگار صد سالِ پیشه! شاید یه چیزی رفته تو چشمش اصلا! شما چه می دونی!!! یه کلمه بگو نداریم! چرا کتابدارای کتابخونه های اینجا بداخلاقن!

بعدم دیروز با اون پیامکه خستگیم تکمیل شد که چند ماهه از خود من خبر نداره ازم سراغ یکی دیگه رو می گیره که ازش خبر داری؟! [آی سر تکان دادن و تاسف خوردن] 

خلاصه که فهمیدم دلم هیچم برا پیاده روی تنگ نشده بود! هیچم برا ماه رمضون تنگ نشده حتی!


اول یه چیزهایی راجع به سریال و مینی سریال کره ای و اندکی خودِ کره جنوبی بگم و بعد بریم سراغ معرفی. اول اینکه شاید خوب باشه بدونید که کره جنوبی اقتصادی قوی داره و در عین حال کشور بسیار گرونیه. از طرف دیگه برای تحصیلات عالی باید کلی پول خرج کنی و از اون ور هم ساعات کاری طولانیه و سن ازدواج بالا! از یه ور دیگه هم حداقل یک سومشون دین ندارن و خب شاید عجیب نباشه که آمار خودکشی بالاست! از این رو هم شاید عجیب نباشه که سریال های عاشقانه و فانتزی و جادویی و . زیاد داشته باشن؛ پیام خیلی از این فیلمهای فانتزی جادویشون اینه که جادو ممکنه تاثیر داشته باشه اما چیزی که در ادامه مهمه باور داشتن خودته و اینکه تو سریالهاشون یه سری خط قرمزهای اخلاقی رو حتما رعایت می کنن بنابراین با خیال راحت می تونید اکثرشون رو تماشا کنید.

یه سری چیزها و نکته های مثبتی تو سریال هاشون وجود داره که دوست داشتنیه مثلا اینکه تو اکثر سریال ها، تو خونه اکثر شخصیت ها یه کتابخونه وجود داره که پر از کتابایی با جلدای رنگی پنگیه :) یا مثلا تو وسایل خونه ها و لباساشون رنگ خیلی نمود داره و بهش اهمیت داده می شه چیزی که ما خیلی تو زندگی های خودمون بهش توجه نمی کنیم یا کمتر بها می دیم. عموما تو خیلی از خونه هاشون رد پایی از چند  تا عروسک گوگولی هم دیده می شه! شیطنت های بخصوصی دارن و شاید کودک درونشون بیشتر زنده است یا حداقل سعی می کنن زنده نگهش دارن. لباساشون عموما ساده و گشاده شاید چون راحتی رو دوست دارن و اینکه من یادم نمیاد تو سریالهاشون کسی سیگار بکشه شاید خیلی کم باشه! اما برعکسش فقط می خورن و از اون چیزها می نوشن:/ طبیعتشون خیلی زیباست!و  آخ از شکوفه های گیلاسشون.

بعضی از مینی سریالهاشون بیشتر جنبه تبلیغی دارن و اونجوری که متوجه شدم بعد از پخش نیم ساعت از یه برنامه یا سریالی حتما باید بینش پیام بازرگانی پخش بشه بنابراین خیلی ها سریال هاشونو سی دقیقه ای می سازن که بینش وقفه نیفته و مخاطب داستان رو یادش نره :))

من یکی از علاقمندان سریال و مینی سریال های کره ای هستم ولی سعی می کنم که متعصب نباشم بنابراین راحت می گم که همشون خوب نیستن. بنابراین امیدوارم این پستای معرفی به دردتون بخوره! فقط یه وب مخصوص نقد سریال های کره ای بود که اونم فعلا فیل شده! به درد بخور بود!

حالا جدای از همه اینها تو پیشگیری از آایمر هم می تونه مفید باشه :دی چون شاید به نظر هممون کره ای ها شبیه هم به نظر میان و تو با دیدن سریال ها ممکنه برات پیش بیاد که اِ من این بازیگرو کجا دیدم و نتونی بر حسِ حلِ این معما غلبه کنی و مجبور می شی یه کمی فسفر بسوزونی؛) حالا از من گفتن ^_^ برای من مثل حل کردن یه جدول سودوکو می مونه و پس از حل کردنش برق ذوق رو می شه تو چشمام دید :)

نکته: اون عنوان هایی که بنفش شدند، ارزش دیدن دارن پس اگه سریال کره ای دوست دارید، ببینیدشون ^_* بقیه اشون رو تقریبا همینجوری الکی دان کردم؛ گفتم شاید قشنگ باشن، دیدم نه، می تونم به انتخابهای خودم و حس ششمم اعتماد کنم و اینگونه شد که به خود ایمان آوردیم :))

Hot and sweet

2016   8 قسمت 15 دقیقه ای  :پسرکی که یه آشپزخونه سیار ولی بی رونق داره (یه ماشین ون مانند) توی ساحل با دخترکی آشنا می شه و خب این آشنایی باعث یه تغییراتی می شه!

اول اینکه دخترک فیلم یک لوس بی مزه بود و بعد هم حس می کردی کلا فیلم یه چیزی کم داره؛ روح نداشت. حرفش هم این بود که اون کاری رو بکن که دلت می خواد و توش استعداد داری اما خیلی کند و کسالت بار پیش می رفت.

Choco bank

2016   6 قسمت 10 دقیقه ای: داستان دخترکیه که یه کافه شکلات باز کرده و رونقی نداره تا اینکه سرو کله یه پسرک بیکار پیدا می شه و شرایطی پیش میاد که مجبور می شه تو این کافه مشغول شه!

 اگه از اون برخورد خیلی لوس قسمت اول بگذریم، خیلی حال خوب کن بود و سکانس های بامزه ای داشت. کلا دوستش داشتم. کافه شونم قشنگ بود. تو یه سکانسی یکی از شخصیت ها می گه برای خوشحال کردن بقیه اول باید خودت خوشحال باشی و باز یه جای دیگه می گه دنبال کاری برو که دوستش داری. تو این مینی سریال داشت یه اپی رو تبلیغ می کردیعنی هدف بیشتر همین تبلیغه بود! یه چیزی مثل اپ اینترنت بانک و اینا بود ؛ اگه درست گفته باشم.  

                

Queen of the ring

2017    6 قسمت 30 دقیقه ای: داستان راجع به دختر جوونیه که حس می کنه هیچ زیبایی به خصوصی نداره که باعث شه یکی دوستش داشته باشه. چندان به خودش نمی رسه و خودش رو آدم دوست داشتنی ای نمی دونه تا اینکه مادرش داستان حلقه ای که تو دستشه رو براش می گه و مجبور می شن به شکل شریکی ازش استفاده بکنن و این باعث رقم خوردن ماجراهای بامزه و بعدا ناراحت کننده ای می شه!

کنجکاو بشید برید ببینید از من گفتن! این مینی سریال از یه مجموعه سه مینی سریاله است و بین اون دوتای دیگه بهش طلایی می گن یکی دیگه اش سبزه و یکی سفید. خلاصه ای که از سفیده خوندم قانعم نکرد ببینمش ولی سبزه رو می بینم. خلاصه یکی از اون مینی سریال های فانتزی خوب و خیلی خیلی حال خوب کن بود. یعنی یه سکانس هایی داشت که باعث شد از ته دل بخندم :) یه چیزی که توجهم رو جلب کرد پارکی بود که تو یه محوطه ای ازش چراغهایی شبیه گل رز رو زمین داشت. خیلی باحال بود. یه کافه ای هم داشت با مبل هایی که دور تا دور میزو گرفته بود به شکل دایره سرخ رنگ. خیلی قشنگ بود خلاصه. 

                         

Secret queen makers

2018  7 قسمت 15 دقیقه ای: اینم داستان دخترکیه که علاوه بر اینکه حس می کنه زیبا و جالب توجه نیست اعتماد به نفسشم بابت همین موضوع از دست داده! ولی این کجا و ملکه حلقه کجا! با اینکه تبلیغ لوازم آرایشی رو می کرد ؛) ولی بیشتر حرفش این بود که اعتماد به نفس داشته باشید؛ حتی با وجود زیبایی، اگه اعتماد به نفس نباشه شما بازم همون آدم قبلی هستید.  یه وقتهایی کسل کننده می شد ولی بدم نبود. فقط  کیفیتی که من دیدم به معنای واقعی کلمه افتضاح بود! گول خوردم :/ :(

I am

2017  6 قسمت 15 دقیقه ای: داستان ماجرای یه ربات انسان نمای دختره که یهو خودش رو تو خونه یه خواهر و برادر  می بینه و .

فیلمنامه ای پر از سوراخ و سنبه داشت! و چون قبل از این چند تا مینی سریال خوب دیدم و انتظارم از مینی سریال ها بالا رفته، این، یکی از بدترین ها بود! فقط آشپزخونه ساده، کوچیک و رنگیشون ^_^

Ruby Ruby love

2017  5 قسمت  10 دقیقه ای: داستان یه دختریه که طراح جواهره و یه نوع فوبیا داره و کلا پاشو از خونه نمیذاره بیرون و اینم ریشه در نوجوونیش داره. تا اینکه یه شخصی بهش یه انگشتر جادویی می ده اما دختره اوایل حواسش به این نیست که انگشتره تاریخ مصرف داره!!!

Romance blue

2015  6قسمت 15 دقیقه ای: دخترک قصه کارش نوشتن نامه های عاشقانه ی دیگران به عشقشونه و پسره کارش اینه که (یه کم توضیحش سخته!) با درخواست دیگران و پرداخت پول پا می شه می ره سرقرار و یک روز رو با طرف مقابل گشت و گذار می کنه و حرف می زنه. کارش همیناست. فکرای بد نکنید! مثلا بعضی ها ازش می خوان حتما سرقرار دلداریشون بده یا مثلا یه دفعه ای قرار و به هم بزنه! شاید بیشتر برا اینه که خاطره های قبلی رو بتونن کم رنگ تر بکنن! ( خلاصه که همچین شغلی ندیده بودیم :////// این بار دیگه واقعا عجیبا غریبا). خلاصه پسرک یه بار دخترک قصه رو اشتباهی می گیره و .

زیرنویسش گاهی مبهم می شد؛ شایدم من جمله های فیلسوفانه رو متوجه نمی شم و تو این مورد خنگم :/ ولی مینی سریال آروم و ملایمی بود!

First k*iss for the seven time

2017   8 قسمت 10 دقیقه ای: دخترک قصه تو یه پاساژ لوازم آرایشی کار می کنه و یه جوری راهنمای اونجاست. دخترک تنهاست و آرزو داره که حداقل با کسی تجربه همون عنوان فیلم رو داشته باشه. از قضا به زنی کمک می کنه و زنه می خواد که آرزوش رو برآورده کنه بنابراین قراره چندین نفر سر راهش قرار بگیرن و .

نگران نباشید از چیزی که تو عنوانه خبری نیست. با خیال راحت ببینید. زیرنویس بامزه تر از خود فیلم بود. قشنگ بعضی صحبتاشون ایرانیزه شده بود :)))) امان از این مترجمان خودبامزه پندار!!!!! مثلا از دختره می پرسن امروز قرار داری؟!! این می گه نه ندارم. مترجم ترجمه کرده: گور ندارم که کفن داشته باشم ://// من دیگه حرفی ندارم :/ ولی یه جورایی فیلمو بامزه تر کرده بود!

line romance

2014  3 قسمت 10 دقیقه ای: یه آهنگساز معروف خیلی اتفاقی با یه دختر چینی آشنا می شه و چون دختر قراره برگرده چین با هم از طریق لاین ارتباط برقرار می کنن! 

معلومه داره لاین رو تبلیغ می کنه یا نه؟! :) حتی هر کدومشون چند تا عروسک داشتن که همش استیکرای بامزه لاین بود. دخترک چینی فیلم بسی ملیح بودن! این دیدار این دو نفر با هم و هی این لبخند هی اون لبخند بسیار بسیار بی مزه بود!

One sunny day

2014  10 قسمت  10 دقیقه ای: داستان دو تا آدم تنهاست که یه اتفاقی باعث می شه کنار هم قرار بگیرن! 

اوایلش می گه: " وقتی تنهایین و خیلی احساس تنهایی می کنین اون موقع است که یه نفر هر چقدرم دور باشه، قدم به زندگیتون میذاره".

ایجاد گرهِ داستان یه جورایی مشکل داشت ولی عاشقانه ی بسیار ملایمی بود و من دوستش داشتم. مرد شخصیت اول منو یاد اشکال هندسی مینداخت :/ و دخترک  قیافه دلنشینی داشت.

                   

Nightmare teacher

2016  12 قسمت 15 دقیقه ای: فیلم تو یک مدرسه اتفاق میفته و داستان با اومدن یه معلم جدید به جای معلم آسیب دیده شروع می شه! اما این معلم آدم ساده و معمولیی به نظر نمی رسه و بعد از اومدنش کم کم اتفاقات مرموزی میفته! آدمایی ناپدید می شن؛ خاطراتی محو می شن و کنجکاوی هایی برانگیخته می شن هاهاهاها ها. کنجکاو بشید برید ببینید دیگه. اَه.

خلاصه که 11 قسمت هیجان انگیزِ جذاب داشت و بی شک قسمت اولو که ببینید دیگه تا تموم شدنش دست بردار نیستید. قسمت آخرش ولی پایین تر از حد انتظارم بود، مرموزانه تر بود و شاید مثل بقیه فیلمهای معمایی - ترسناک و اتفاق افتادن یه دور باطل! و . بازیگر نقش معلم حضورش شاید به نظر کوتاه برسه ولی پررنگ و تاثیرگذاربود. لبخندای جذابِ مرموزی هم داشت. تمام بازیگرا هم خوب بودن. پومِ متشکرم هم تو فیلم نقش داشت. چقدررر بزرگ شده!

     

 و  ادامه دارد. ^_^


چون از این کتاب کسی تو  وبلاگش تعریف کرده بود، خوندمش. سطحی و گذرا خوندم اما برای دختران نوجوون فکر می کنم کتاب خیلی مناسبی باشه. تا حدی هم ایرانیزه شده! 

و حسن اکثریت اینجور کتابها هم فونت بزرگشونه که به فکر چشمای مخاطبینشون هستن :) ولی کتابهای خودیار شبیه همن. بنابراین در مورد اعتماد به نفس یکی همینو بخونه فکر کنم کافی باشه! 

  


این کتاب مجموعه یادداشت های شهید چمران در آمریکا، لبنان و ایران بر حسب داشتن تاریخ است که بیشترِ کتاب شامل نوشته هایی است که ایشان در لبنان نگاشته اند. محتوای نوشته ها هم راجع به موضوع مشخصی نیست ولی بیشتر عاشقانه و عارفانه است و راجع به جنگ داخلی لبنان. اسم کتاب هم از یکی از همین نوشته ها گرفته شده که ابتدایش با همین عنوان شروع می شود.

کتاب با اینکه حجم کمی داره اما نمی شه یک روزه تمومش کرد و از اون دست کتابهائیه که باید روزی چند ورق خوند تا برات احساس کسالت پیش نیاره! ولی به واقع که دکتر چمران روح بزرگی داشتند! این اولین نوشته هاییه که از دکتر چمران خوندم و شخصیتی که ازشون دیدم خیلی فراتر از چیزی بود که من فکر می کردم! در ادامه چند سطری از نوشتشون رو که حس خوبی بهم داد می نویسم، شاید دوست داشته یاشید و اگر هم نه با شیوه ی نگارشش آشنا بشید. توصیه خاصی هم نمی کنم که حتما بخونید یا نخونید. انتخاب به عهده خودتون و نکته آخر اینکه حیف نیست همچین کتابی این حجم از تاریکی رو روی جلد خودش جا بده! کلا جدای از این، طراحی جلدش رو دوست نداشتم!

- گاهی فکر می کنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایی به در آید. خدا اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید ولی هیچ یک جوابگوی تنهایی او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهایی خود را بنماید.

- آن جا که آدمی از همه چیز می برد، از لذات زندگی دست برمی دارد و از مال و منال دنیا می گذرد. خوشی ها و خواستنی های زندگی در نظرش ناچیز و پست می شود. از ابعاد احتیاجات بشری می گذرد و به خاطر هدفی بزرگ تر فوق همه چیز و فوق حب ذات و خودخواهی ها و فوق تجارت طلبی های زندگی به دنیای انقلاب به خاطر عدل، عدالت و به عالم فداکاری برای تامین هدف مقدسش قدم می گذارد و از همه چیز خود حتی حیات خود نیز می گذرد. آن گاه اگر مایوس و ناامید گردد فاجعه ای رخ می دهد!

- مگر ممکن است که ملتی آزاد و مستقل گردد بدون آنکه بهترین عزیزانش را قربانی کند؟

 


واقعا اسم همسرانِ مومن و کافر حضرت نوح به چه دردِ یه بچه هفت هشت ساله [حتی یه آدم بالغ] می خوره که تو کلاس بهش یاد می دن و بعد ازش سوال می پرسن؟!! اینم از نظام آموزشی ما! تازه وقتی همچین سوالی رو از معلمِ؟! گرامی؟! می پرسن، جواب می ده خوبه که به گوششون بخوره!

که چی بشه مثلا؟!! واقعا که چی بشه؟! به شدت احمقانه و مضحکه!!! 

+ خدایا از نادونی ما به شگفت بیا!!!!   


تو دعای شانزدهم صحیفه اومده:

"ای گشایش ِ هر اندوهگینِ دل‌شکسته"

ترکیبِ غم‌آگین و دل نشینیه! چقدررر قشنگ خدا رو فره!

تو اواسط دعای بیستم صحیفه سجادیه هم اومده:

" الهی چون اندوهناک شوم تو دلخوشی منی و چون محروم گردم تو محل امید منی و چون غم و غصه و مصیبت بر من هجوم آرد پناهم به توست."


برای دیدن سریال های کره ای چیزی که نیازه اینه که حتما یه زمانی ببینیدشون که دم دستتون خوراکی باشه! از من گفتن! هِی دهن آدمو آب میندازن ماه رمضونی! :دی قرار بود یه نکته دیگه هم بگم که الان هر چی به ذهنم فشار میارم چیزی یادش نمیاد!  (مثل قسمت قبل اون عنوانی که بنفشه، پیشنهاد می شه!)

Dr. Ian

2015   9 قسمت 10 دقیقه ای: داستان فیلم راجع به دختریه که یه شکست عاطفی می خوره و به صورت خیلی اتفاقی با یه روانشناس آشنا می شه که می تونه کمکش کنه؛ روانشناسی که مراجعینش رو با ترساشون روبرو می کنه! و البته خودش هم با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه! خوب شروع شد ولی هر چی به پایانش نزدیکتر می شد اُفت پیدا می کرد. داستان فرعیِ فیلم هم به جای کمک به فیلم، ضعیف ترش کرده بود و به مقداری هم پیچیده و مبهم بود. از یه طرف هم بازیگرای زن خیلی به هم شبیه بودن :/ ولی یه سکانسی داشت که دیالوگش خیلی خوب بود. براتون می نویسمش:

مهم نیست که همچین طوفانی به کی بخوره، مطمئنا سرنگونش می کنه؛ راجع بهش فکر کن. اگه بعد از پونصد روزی که تو کوه گذروندی بیای پایین بدون اینکه حتی یه دردسر کوچیک برات پیش اومده باشه، عجیب نیست؟! ممکنه خودت هم ندونی اما قدم به قدم پایین اومدن از اون کوه، راهِ درسته. پس صورتت رو نپوشون. با خودِ واقعیت با دیگران روبرو شو. اگه نتونی خودت رو دوست داشته باشی، حتی اگه بتونی بعد از پونصد روز از کوه بیای پایین، دیگه نمی تونی از یه کوهِ دیگه بری بالا.

Doll house

2014   10 قسمت 8 دقیقه ای:  یه دختری پاشو تو خونه ای میذاره که ما اصلا تا آخرش هم نمی فهمیم که دقیقا با چه ترفندی پاش به اونجا کشیده می شه و کلا داستانِ اون خونه رو هم کاملا متوجه نمی شیم که چیه و علت اینکه ساکنینش این کارهای عجیب و غریب رو انجام می دن دقیقا چیه و اصلا به کدومشون می شه اعتماد کرد. آخرش هم با ادامه همون دور باطل، تموم می شه! مبهم! کلی سوال ایجاد می کنن و بدون پاسخ با تیتراژ پایانیِ فیلم تو رو همینطور پریشون رها می کنن :/ فقط یه سکانسی داشت که بازیگره تو انتقال حسش و تغییر چهره اش برای احساسات مختلف، عالی بود! تحت تاثیر قرار گرفتیم!

I'm Going to Touch You

2016 12 قسمت 10 دقیقه ای: پسری بعد از تصادفی که براش اتفاق افتاده، می تونه با لمس پوست آدمها و بستن چشماش اولین اتفاق مهمی که قراره تو آینده براشون بیفته رو ببینه. یه روز با گرفتن دست یه دختر، چیزی رو می بینه که بنا به یه اتفاقات دیگه ای تصمیم می گیره تا جلوی اون اتفاق رو بگیره اما همه چی به این سادگی ها هم نیست! فیلم یه جورایی فانتزی،معمایی و عاشقانه بود اما دوازده قسمت براش خیلی زیاد بود و قسمت های اول بعضی جاها خیلی کشدار می شد. یه کافه ای تو فیلم بود که نمی شه گفت صندلی!اوووم. یه نشیمن گاه - پشتی های جذابی داشت که نگو! یه برج نامسان هم دارن اگه اسمشو اشتباه نگم؛ عشاق می رفتن اونجا قفل می بستن! شاید برای نشون دادن شدت و استحکام عشقشون. قشنگ بود و قفلاشم قفلای آهنیِ یک‌رنگِ رنگ و رو رفته نبود. رنگی پنگی بود ^_^ زیبایی اون محوطه رو صد چندان کرده بود. دخترک نقش اول هم بسیار ملیح بودن.

Drama world

2016   10 قسمت 15 دقیقه ای: با اینکه کمی بیشتر از اندکی، مرزهای تخیل رو در نوردیده بود :)، ولی راضیم ازش. دوستش داشتم و هیجان انگیز بود برام. داستان هم راجع به یه دختر خارجکی ایه که عاشقِ سریال های کره ای و طرفدار یکی از بازیگرای کره ایه و فیلماشو پیگیرانه دنبال می کنه؛ جوری که دیگه تو دنیای واقعی زندگی نمی کنه. یه روز یه اتفاق جادویی میفته و باعث می شه که اون وارد همون سریال کره ای بشه! اگه چندین و چندتا سریال کره ای دیدید اینم ببینید یا نه حتی اگه تا حالا سریال کره ای ندیدید اینو ببینید خیلی از کلیشه های سریال های کره ای رو دخترک و یکی دیگه توضیح می دن :)) در کل بامزه بود و کلی خندیدیم و همراه دخترک و بازیِ خوب و هیجان انگیزش، هیجان زده شدیم.

                    

You Drive Me Crazy

2018   4 قسمت 30 دقیقه ای: صحبتاشون خیلی اوقات وقیحانه بود؛ دیگه زیادی راحت بودن؛ آدم احساس می کرد داره گفتگوی خصوصی دو نفرو اتفاقی می شنوه :/ و کلا از اون سریال های تر و تمیز کره ای نبود! چندان خوشمان نیامد! داستان هم راجع به دو تا دوسته که بعد از یکی دو ماه، همدیگه رو می بینن اما از دو ماه پیش با اتفاقی که بینشون افتاده، رابطه اشون دستخوش تغییر شده!

Full of life

2017  6 قسمت 30 دقیقه ای: پسرکی که آه در بساط نداره و از محل کارش اخراج شده و از اتاقش به واسطه عدم پرداخت بدهیش، بیرون انداخته شده، تصمیم می گیره برای به دست آوردن پول، تو یه آزمایش پزشکی شرکت کنه! بعد از اون به جای عوارضِ منفیِ دارو، عوارض مثبتش تو بدنش نمود پیدا می کنه! و همه ی ضعف هاش علاوه بر برطرف شدن، تبدیل به نقاط مثبت می شن! این همون مینی سریاله که گفتم با ملکه حلقه همراهه و رنگش سبزه؛ تو یه سکانسی، شخصیت های این دو سریال اتفاقی با هم برخورد می کنن :) خلاصه اینکه تو چهار قسمت می شد تموم بشه و عوضش جذابتر باشه و داستان سریع پیش بره، ولی خیلی طولش داده بودن و بازیگرای نقش اصلیم چندان دوست نداشتم!


بیژن و منیژه  1

فردوسی از تیرگی شب دلتنگ می شود پس از یار و معشوقش می خواهد که شمع و چنگ و مِی بیاورد :)

بدان سروبن گفتم ای ماهروی              یکی داستان امشبم بازگوی

که دل گیرد از مهر او فرّ و مهر               بدو اندرون خیره ماند سپهر

و اینگونه داستان بیژن و منیژه به نگارش در می آید:

کیخسرو؛ پادشاه ایران به بزم نشسته بود که ارمانیان (مردمانِ سرزمینی در مرز ایران و توران) به دادخواهی آمدند که:

سوی شهر ایران یکی بیشه بود          که ما را بدان بیشه اندیشه بود

چه مایه بدو اندرون کشتزار                 درخت بَرآور همه میوه دار

چراگاه ما بود و فریاد ما                     ایا شاه ایران بده داد ما 

گراز آمد اکنون فزون از شمار              گرفت آن همه بیشه و مرغزار

شاه به پهلوانان می گوید که چه کسی داوطلب جنگ با گرازان می شود؟! تنها بیژن است که اعلام آمادگی می کند. گیو (پدر بیژن) از این رفتار پسرش که جوان است و خام، ناراحت می شود:

به راهی که هرگز نرفتی مپوی           برِ شاه، خیره مبر آبروی

ز گفت پدر، پُس* بر آشفت سخت      جوان بود و هشیار و پیروز بخت

* پسر

و بیژن در خلال این گفتگو پاسخ می دهد که "جوانم و لیکن به اندیشه پیر!" سپس شاه گرگین را به عنوان راه بلد و یار، همراهِ بیژن می کند. بیژن و گرگین، شکارکنان تا بیشه می روند. آنجا گرگین از کمک به بیژن امتناع می کند و می گوید این تو بودی که داوطلب جنگ شدی و پاداش آن را نیز قبل از آمدن به اینجا گرفتی. بیژن تنها با گرازان نبرد می کند و  سرانجام پیروز می شود. اینجاست که گرگین از کارِ خود و بدنامیِ خویش به واسطه آن، می ترسد بنابراین به این فکر می کند که بیژن را به دامی گرفتار سازد! فردوسی اینجا می گه که کسی که به فکرِ به دام انداختن دیگرانه، خودش بیشتر لایق این اتفاقه.

کسی کو به ره بر * کَنَد ژرف چاه        سزد گر نهد در بُن چاه، گاه

[* به ره بر: سبک فردوسی سبک خراسانیه و یکی از ویژگی های این سبک اینه که برای یه متمم، دو تا حرف اضافه میارن و این ویژگی بالطبع توی شاهنامه فراوان دیده می شه! همونجوری که اینجا برای ره (راه) دو تا متمم آورده! پس اگه خواستید شاهنامه بخونید خیلی تعجب نکنید. یه جوری محکم کاریه انگار :دی]

خلاصه گرگین ریاکارانه بعد از تعریف از شجاعتِ بیژن، به او پیشنهاد می کنه که به بزمی که در آن نزدیکی است و بزم دخترانِ توران زمین و در راس آن ها منیژه، دختِ افراسیاب است، برود.

همه دخت توران پوشیده روی           همه سرو بالا همه مشک بوی

همه رخ پر از گل همه چشم خواب    همه لب پر از می ببوی گلاب

بیژن نیز گرچه با این تعریفات به یکباره دل نمی بازد اما کنجکاو که می شود ؛) "جوان بُد، جوان‌وار برداشت گام!"

.

- سعی کردم اینجا بیشتر با ابیات همراهتون کنم. نمی دونم دوست داشتید یا نه! بهر حال تا اینجا رو یادتون باشه تا با ادامه ی جذابترش برگردم :)

+ و یه چیز دیگه اینکه بیژن کسیه که تو ابیات این داستان، به طهمورثِ دیوبند تشبیه می شه! حالا طهمورث کیه! طهمورث از پادشاهان اساطیری ایران بوده که تو اوایل شاهنامه بر دیوان مسلط می شه و از اون ها خط رو یاد می گیره و روزی که سوار بر دیوی بوده، دیو اونو به زمین می زنه و اینجوری مرگ، طهمورث رو فرا می گیره!

 


امام سجاد تو دعای 28 ام چقدر قشنگ می فرمایند:

"پیش از آن که کسی را بخوانم تو را می خوانم و بس. احدی در چشم اندازِ امیدِ من با تو شریک نیست!"

و تو دعای 31 ام صحیفه می گن:

"بارخدایا اینک منم که در پیشگاهت مطیع و سر به فرمان آمده ام در اینکه خود به ما گفتی که تو را بخوانیم و از تو وفای به وعده ای را که در مورد اجابت داده ای خواستارم زیرا که فرموده ای "مرا بخوانید تا خواسته ی شما را اجابت کنم." ".

و تو دعای 42 ام که دعا به وقت ختم قرانه، می فرمایند:

"از برکت قرآن آراستگی ظاهر ما را تداوم بخش و خطورات وسوسه ها را از پنجه انداختن به سلامتِ عمق وجودمان بازدار."

حالا من نمی دونم دعاها هم تفسیر دارند یا نه ولی اون چیزی که ما از ظاهرش می فهمیم اینه که ظاهر و باطن هر دو اهمیت دارند!

و در دعای 49ام می فرمایند: "و چه بسا حسودی که به سبب من اندوه گلوگیرش شد و شدت خشم همچون استخوان در گلویش گیر کرد و با نیش زبان مرا اذیت کرد و مرا به عیوب خودش طعنه زد و آبرویم را آماج تیر حسادت کرد و مسائلی بر من بست که دائم در خودش بود. "

می گن آدمی اون عیبها و بدی هایی که در خودشه به دیگران نسبت میده!

و در دعای 51ام خیلی دلنشین می فرمایند: "ای پناه من به وقتی که راه ها مرا خسته کند!"

پایان.

 


این روزها دارم  تمام وسایلمو مرتب می کنم و چیزهایی رو که نیاز ندارم و یا دیگه قابل استفاده نیستن، دور میندازم؛ این کارِ به ظاهر کوچیک اثرات بزرگتری داره برام و بهم حس رهایی و آرامش می بخشه. این روزها احساس آرامش بیشتری دارم و این رو واقعا مربوط به همین کارِ به ظاهر کوچیک می دونم! چون الان شاید تمام داراییم تو یک بسته کارتنِ متوسط جا بشه؛ البته جدای از لباس ها که شاید اونم اگه جمع و جور بکنم بشه یه کارتن دیگه! و خب الان حس می کنم هر کدومشون رو کاملا از دست بدم، شاید به غیر از چندین عکس هیچ وابستگی خاصی بهشون ندارم و واقعا اونقدرا ناراحت نمیشم بابت از دست دادن هیچ کدومشون. حس خوبی دارم! اون چیزهایی که باید، تو ذهنم هست! و بعد شروع کردم به پاک کردن پوشه ها و فایل های اضافیِ توی رم و کامپیوتر و . 

حتی تصمیم گرفتم آدم هایی رو که دیگه حس خاصی بهشون ندارم از زندگیم کنار بگذارم و این شد که دور بعضی از مثلا دوست ها رو خط کشیدم. دوستی که بعد از هفت هشت ماه بی خبری ازت خبر نگیره که دوست نیست؛ هست؟! فکر نمی کنم! دوستی رو حذف کردم که مدت ها بود دقت کرده بودم به رفتاراش؛ و تو این مدتِ بی خبری بهتر راجع بهش فکر کردم و متوجه چیزایی شدم که اولش شوکه ام کرد! تقریبا هیچ وقت به کسی حس خوب و مثبتی نمی داد؛ همیشه انتظار داشت ما ازش تعریف کنیم؛ ما حالش رو بپرسیم، ما وقتی نیست سراغش رو بگیریم و از چیزهایی که می خره و کارهایی که می کنه تعریف کنیم و تاییدش کنیم! تو این مدتی که با هم ارتباط نداشتیم به این فکر کردم که واقعا دیگه خسته شدم از برآورده کردن همچین انتظاراتی و تحمل شوخی های دل شکننده ای که با آدم می کنه! و بعد به این نتیجه رسیدم که مجبور نیستم تحمل بکنم! و فهمیدم که یه وقتایی باید و باید برای خودمون ارزش قائل بشیم و احترام بگذاریم! صِرف این که این احترام رو به خودمون یادآور بشیم کافی نیست! قرار نیست به خودمون دروغ بگیم.

اگه اشتباه نکنم امام علی (ع) می گن: آنچه ما را آزرده می کند، انسان ها نیستند، بلکه امیدی است که ما به آن ها بسته ایم!

شاید به بعضی ها زیادی امید بستیم و یا انتظار زیادی از بعضی آدم ها داریم که این درست نیست ولی گاهی هم آدم حس می کنه امیدش  به جاست ولی طرفِ مقابل  رو اشتباهی گرفته!


بیژن و منیژه/ 3 (پایان)

بیژن در جواب بازخواست افراسیاب بهش می گه من به میل خودم اینجا نیامده ام؛ زیر سروی خفته بودم که فرشته ای مرا در عماریِ منیژه گذاشت و او را نیز افسون کرد! (چه دروغ شاخداری! 0_O) معلوم است که افراسیاب نمی پذیرد و تصمیم بر آن می شود که بیژن را به دار بیاویزند! پیرانِ خردمند درست در لحظه ی موعود، فرا می رسد! و با افراسیاب شروع به سخن می کند و او را به نرمی نصیحت می کند که چنین نکن؛ دفعه پیش نیز تو را از کشتن سیاوش منع کردم و نپذیرفتی و شد آن که نباید!

اگر خونِ بیژن بریزی برین                             ز توران برآید همان گَردِ کین

پس به افراسیاب پیشنهاد می کند که بیژن را زندانی کنند تا نامش از صفحه روزگار محو گردد؛ چاهی تاریک و بندی گران آماده می کنند؛ بیژن را در آن به غل و زنجیر می کِشند و سنگی را که اکوان دیو در چین افکنده، آورده و بر بالای چاه می گذارند تا بدین گونه مرگ، اندک اندک بیژن را برباید! از آن طرف نیز، افراسیاب درباره منیژه چنین دستور می دهد:

وز آنجا به ایوان آن بی هنر                          منیژه کزو ننگ یابد گهر 

برو با سواران و تاراج کن                            نگون بخت را بی سرو تاج کن

بگو ای بنفرین شوریده بخت                       که بر تو نزیبد همی تاج و تخت

بننگ از کیان پست کردی سرم                   بخاک اندر انداختی افسرم

کشانش ببر تا به چاه                      که در چاه بین آنکِ دیدی به گاه

بهارش تویی غم‌گسارش تویی                 در این تنگ زندان زوارش تویی

خلاصه منیژه را اطراف چاهی که بیژن در آن زندانی است، رها می کنند؛ او روز را غذا گرد می آورد و از سوراخی داخل چاه می انداخت.

 یک هفته گذشت و کم کم پشیمانی گرگین را فراگرفت. به دنبال بیژن رفت و اسب او را پریشان و اندوهگین پیدا کرد؛ دانست که برایش اتفاق ناگواری افتاده پس برگشت و دروغی سر هم کرد و تحویلِ گیو داد! اما گیو از رخسار زرد و سخن لرزان و دل پر گناهِ گرگین دانست که این سخنان دروغی بیش نیست و بی شک گرگین مقصر است پس باورش نکرد:

به گرگین یکی بانگ برزد بلند                    که ای بدکنش ریمن پرگزند

تو بردی زمن شید و ماه مرا                     گزین سواران و شاه مرا

فگندی مرا در تک و پوی پوی                   بگرد جهان اندرون چاره جوی

پس اکنون به دستان و بند و فریب            کجا یابی آرام و خواب و شکیب؟!

پس گیو از شاه خواست تا دادِ او را از گرگین بستاند. شاه گرگین را زندانی کرد و سپاهیانش را برای یافتن بیژن فرستاد. اما او را نیافتند پس کیخسرو دانست که تنها راه، در استفاده از جامِ گیتی نماست. پس در وقتِ آن، که فروردین ماه بود به جام جهان نما نظر افگند و بیژن را زندانیِ چاه یافت. به رستم نامه ای نوشت تا همراه گیو برای رهایی بیژن چاره ای بیندیشند. گیو رفته و خود رستم را به درگاه شاه آورد. گرگین که از آمدن رستم آگاه شد از او خواست تا از پادشاه بخواهد که او را ببخشد رستم او را سرزش ها کرد که " تو دستان نمودی چو روباه پیر" اما چون دید که پشیمان شده پس او را گفت که در صورت رهایی بیژن، تو نیز رها می شوی و در غیر این صورت مهر از جان بگسل. شاه نیز این درخواست رستم را پذیرفت. رستم با عده ای از سواران و هفت پهلوان به شکل بازرگانان وارد توران شد و حتی پیران را نیز به صورت اتفاقی ملاقات کرد اما تقدیر چنین بود که پیران او را نشناسد. خبرِ این بازرگانانِ ایرانی، به منیژه رسید؛ پس خود را به آنان رساند و از بیژن سخن گفت اما رستم برای ترس و احتیاط، خود را عصبانی نشان داد و او را با مواد غذایی راهی ساخت در حالی که انگشتری خود را درون مرغِ بریان نهاده بود ؛) بیژن انگشتری را دید و نام رستم را بر آن یافت و او را نزد رستم فرستاد (البته قبلش به منیژه گفت که سوگند بخوره که به کسی چیزی نمی گه و منیژه در پاسخ بهش گفت منو که چنین به خاطرت اسیر شدم، به قسم وا می داری؟! (گپ و گفت دردناکی بود!) )

دریغ آن شده روزگارانِ من                  دل خسته و چشم بارانِ من 

بدادم به بیژن تن و خان و مان            کنون گشت بر من چنین بدگمان

منیژه نزد رستم رفت. رستم به او گفت که شباهنگام آتشی روشن دار و به گوش باش. رستم شب به همراه هفت پهلوان نزدیک چاه رسید و چون پهلوانان نتوانستند سنگ را از روی چاه بردارند خود دست به کار شد؛ پس روی بیژن را بدید و از او خواست تا گرگین را ببخشد تا او را نجات بدهد!( عجبا!)

بدو گفت بیژن که ای یار من              ندانی که چون بود پیکار من

ندانی تو ای مهتر شیرمرد               که گرگین میلاد با من چه کرد!

( آقا خودتم تا یه حدی مقصری دیگه! چرا وسوسه شدی؟!)

خلاصه گرگین را بخشید و رستم او را از چاه بالا کشید! پس رستم همان ابتدا منیژه را با کاروان رهسپار کرد:

منیژه نشسته به خیمه درون           پرستنده بر پیش او رهنمون

یکی داستان زد تهمتن*بروی          که گر مِی بریزد، نریزدش بوی**

(* تهمتن: رستم          ** همون ضرب المثلِ " از اسب افتادن و از اصل نیفتادن )

 و خود با پهلوانان و بیژن برای جنگ با افراسیاب آماده شدند: 

یکی کار سازم کنون بر درش          که فردا بخندد بر او کشورش

و چنان شد که افراسیاب از کاخ خویش گریخت! و اندکی بعد تورانیان به سرکردگی افراسیاب به سمت رستم و سپاهش آمدند اما شکست خوردند و افراسیاب دوباره گریخت. پس ایرانیان با اُسَرا به کشور خویش بازگشتند.

____________________________________________________________

+ یکی از صحنه های دردناک این داستان، رفتن گیو پیش رستم و آوردن او به کاخ برای پیدا کردنِ بیژنه! اینجا شاید تنها جایی بود که از رستم خوشمان آمد که مهربانانه گیو رو در آغوش گرفت و بهش قول داد بیژن رو بهش برگردونه. رستم، اینجا رستم بود!

+گیوِ بینوا؛ اون از هفت سال دنبال کیخسرو گشتن و اینم از رنجی که در فراقِ پسر بُرد! دلم ریش شد براش!

می بینید پدر، چطوری پسر رو به خورشید و ماه و شاه تشبیه می کنه!

+ اکنون اگه کسی از قسمت های مورد علاقم از شاهنامه بپرسه می تونم با قاطعیت و اطمینانِ خاطر بگم که دو داستان بوده که عمیقا دوستش داشتم یکی داستان زال از همون بدو تولدش و دیگری داستان بیژن و منیژه. البته دیدار سهراب با گردآفرید رو هم کمی تا قسمتی دوست دارم!

 


گفتم که دارم پاکسازی می کنم؛ یهو یاد این آهنگ افتادم؛گشتیمو پیداش کردیم؛ اونی که من دارم کلیپه؛ شما هم گوشش کنید، شاید لذت بردید ازش. ترانه ای قدیمیه از ابراهیم تاتلس؛ فقط دو سه تا از آهنگاشو دوست دارم!

 


بیژن و منیژه/ 2

بیژن و گرگین به نزدیکی بیشه می رسن، بیژن لباس نو می پوشه و زودتر از گرگین راه میفته و پشت سروی مخفی می شه و اونجا رو از زیر نظر می گذرونه! در همین حین منیژه، بیژن رو می بینه و دایه اش رو می فرسته تا ببینه که آن مردِ زیبارو کیست؟! :)

نگه کن که آن ماه دیدار کیست                   سیاوش مگر زنده شد گر پریست!

بپرسش که چون آمدی ایدرا                      نیایی بدین بزمگاه اندرا؟!

پریزاده ای گر سیاووشیا                           که دلها بمهرت همی جوشا

.

پیام منیژه به بیژن بگفت                           همه روی بیژن چو گل بر شکفت

(باید هم بشکفه :)) )

بیژن در جواب می گه:

سیاوش نیم نز پری‌زادگان                         از ایرانم از تخم آزادگان

خلاصه منیزه از او می خواهد که به خیمه درآید و بیژن نزد او می رود! سپس:

"بشستند پایش بمشک و گلاب"  0_O

 بلی و اینچنین شد که پس از سه روز و سه شب مستی، به بیژن داروی خواب آور نوشانده و او را با خود بردند :/ ( پسرِ مردم رو تو روز روشن یدند :) کلا توی این داستان همه چیز برعکسه)

بفرمود تا داروی هوش‌بر*                      پرستنده آمیخت با نوش‌بر*  

بدادند مر بیژن گیو را                            مر آن نیک‌دل نامور نیو* را

بیژن به هوش میاد و خودش رو تو کاخ افراسیاب و کنار منیژه می بینه!  و بعد از نفرین گرگین کمی آروم می شه. پس از اون منیژه بزم و سوری ترتیب می ده و خبرش به گوش نگهبان قصر می رسه! و برای گزارش میره پیش افراسیاب:

بیامد برِ شاه ترکان بگفت                     که دختت ز ایران گزیدست جفت

مشاورِ افراسیاب می گه:

اگر هست، خود جای گفتار نیست         و لیکن شنیدن چو دیدار نیست

پس افراسیاب گرسیوز رو برای دستگیری بیژن می فرسته! بیژن در ازای قولی که از اون برای حفظِ جانش نزد افراسیاب می گیره، تسلیم می شه!   

بیاورد بسته به کردار یوز                     چه سود از هنرها چو برگشت روز

 

+ هوش‌بر: خواب آور        نوش‌بر: شراب!      نیو: پهلوان

+ مردان محترم بدانید و آگاه باشید که فردوسیِ بزرگ شما را به پری و گل و . تشبیه کرده  ؛) پس از این بعد گلایه نکنید که فقط بانوان رو به چیزهای زیبا تشبیه می کنند! ^_*


یادم نیست چی گفت!  ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)

برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :) 

رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با خودت ببر هر جا که رفتی. بدون اینکه برگرده گفت مسخره بازی در نیار :/

منم که منتظر یه عکس العمل بودم، ادامه دادم: دیگه چیزی نمی خوام این آخریشــه. این آخریشه. (این یکی شبیه آواز بود) این بار یادمه خندید؛ خندیدم :))))

یادمه قبلنا که می خواست بره به سبک خراطها می گفتم خداااانگــــهداااااار عزیزم. :)))


همین اولش بگم که هر دو تا سریال به شدت پیشنهاد و توصیه می شه :))  تقریبا می شه گفت تو دیدن مینی سریال های کره ای یه جورایی با تجربه شدم ؛) و بدون هیچ گونه طرفداری یا برعکسش می تونم بگم تنها نصف این بیست و سه تا مینی سریالی که تا بحال دیدم خوب بودن! تازه اگر اونایی که امتیازشون از نظر خودم بین 6 و 7 بودن رو هم در نظر بگیریم. 12 تا مینی سریالِ خوب از 23 تا و به عبارتی 52 درصد!

splash splash love

2015   2 قسمت 1 ساعته : دخترکِ داستان قراره تو یه آزمونی شرکت بکنه که تحصیلاتِ آتی و شغل و زندگی آیندش رو تضمین می کنه! مادرش از این بابت نگرانه و دختر سعی می کنه خودش رو بی خیال نشون بده اما در واقع اون تو ریاضی ضعیفه و مدام سرزنش می شه! تا اینکه روز امتحان یه آرزویی می کنه؛ اون آرزو می کنه که یه اتفاقی بیفته که محو شه و اصلا اونجا نباشه؛ داره بارون میاد اون همینطور بی هوا داخل چاله های کوچیکی که آب بارون توشون جمع شده می پره و داخل یکیشون فرو میره و سر از یه دوران تاریخی درمیاره :) حالا چه دورانی؟!! دورانی که پادشاه سجونگ الفبای کره ای (هانگول) رو اختراع کرده :))) بلی همونطور که حدس زدید داستان در یه بستر تاریخی اتفاق میفته اما با داستان و حوادث و ماجراهای تخیلی- فانتزی! و اونجا دخترک مجبور می شه که یه نقشی رو بازی بکنه و مسئول آموزش ریاضیات به این پادشاه می شه :) و از طرفی مجبور می شه که از ریاضیات به شکل کاربردی استفاده بکنه.

به نظرم کره ای ها خیلی می تونن تو کمدی پررنگ ظاهر بشن. اینجا هم سکانس های بامزه ای وجود داره که مطمئنا خنده به لبتون میاره ؛) به خصوص اینکه بازیگر نقش دخترک، نمک ذاتی داره و همون بازیگریه که تو "ملکه حلقه" ایفای نقش کرده و توصیه ام به شما اینه که اول اونو ببینید بعد اینو! موسیقی ملایم کارو دوست داشتم و خب این فیلم به داشتن زندگی قبلی و بعدی هم اشاره می کنه که خب مرتبط با فرهنگشونه و یه چیز بامزه اینکه پادشاه یه وقتا به عنوان پاداش به اطرافیانش نارنگی می داد و نارنگی خیلی باارزش بود ( از این به بعد هر وقت نارنگی بخورم یادش میفتم :) تازه اینکه خوبه؛ تو فیلم خیاط سلطنتی، پادشاه جوراب کثیف و استفاده شده اش رو  به عنوان پاداش می داد؛ملت سرو دست می شکستن! آدم حالش به هم می خورد) یه چیز دیگه هم اینکه اکثرا کره ای ها تو فیلم های تاریخیشون مرغو آب پز می کنن و می خورن ولی اینجا یه جوری سرخش کرد که بوی خوشش به مشام منم رسید و دلم خواست! :دی

و بعد از دیدنش می دونید به چی فکر کردم؟! به اینکه چرا ما، چرا من هیچی از پیدایش زبان فارسی نمی دونیم! چرا به جای خیلی فیلم های بی خاصیت، یه همچین فیلم هایی ساخته نمی شه!

                      

Trap

2019   7 قسمت 1 ساعته: اولین و در واقع مهم ترین دلیلی که باعث شد دلم بخواد این فیلم رو ببینم حسِ خوب و بازی خوبی بود که از "لی سئو جین" تو سریال "قرارداد ازدواج" دیده بودم! و اینجا متوجه شدم که چقدر بازیگر بی نظیریه این بشر! و اما داستان فیلم: کانگ وو هیون یه گزارشگر تلویزیونی مطرحه که فعلا کارش رو کنار گذاشته و زمزمه هایی از وارد شدنش به عرصه ت شنیده می شه. تا اینکه یه روز با همسر و پسرش به یه سفر کوتاه می رن و اونجا حوادث و اتفاقاتی براشون پیش میاد که اتفاقات بعدی این مینی سریال رو رقم می زنه و باعث می شه که کاراگاه کو وارد میدانِ عمل بشه اما ماجرا پیچیده تر از اون چیزیه که بشه فکرش رو کرد

اگه به ژانر معمایی - پلیسی و  هیجان انگیز علاقه دارید به شدت بهتون پیشنهاد می کنم که ببینیدش! بازی ها بخصوص بازی شخصیت اولِ فیلم گیرا و خیره کننده است . فیلم یه سکانس هایی داشت که حس می کردم منم دارم به همراه اون شخصیت درد می کشم! ولی فقط یه تذکر بدم که اگه روحیه اتون خیلی لطیفه نبینیدش! 6 قسمت خیلی خیلی خیلی هیجان انگیز در پیش دارید که احتمالا نمی ذارید بینش وقفه بیفته. من یه جاهایی از فیلم مجبور می شدم نگهش دارم و به این فکر کنم که چی شد و چرا اینطوری شد تا سر دربیارم! ذهن آدمو درگیر می کنه. من از زیرنویس دینگوساب استفاده کردم که خب یه چیزایی رو اضافه داخل پرانتز می گن که گاهی رو اعصابه. قسمت آخرش هم حس می کنم ابهامِ زیرنویس رو خودِ فیلم اثر گذاشته بود. اگه زیرنویس بهتری یافتید که چه بهتر. بازیگر کاراگاه تو سریال "شکارچیان برده" هم بازی کرده و این دو نقش زمین تا آسمون با هم فرق داشت!

                    


کیم مین کیو رئیس و سهامدارِ اصلی یه شرکت بزرگ از یه بیماری رنج می بره. اون به آدم ها آلرژی شدید داره! و هر وقت دست یه آدم به بدنش می خوره دچار حالت های آلرژیک شدیدی می شه! به همین دلیل از وقتی که پدر و مادرش رو از دست داده یعنی از حدود پونزده سال پیش، داره به تنهایی زندگی می کنه! و از آدم ها دوری می کنه! تا اینکه یه گروه بهش پیشنهاد می دن که برای تکمیل ساختِ روباتی که درست کردن، بودجه ای در اختیارشون بگذاره و روش سرمایه گذاری کنه! کیم مین کیو وقتی روبات رو می بینه، قبول می کنه با این شرط که به مدت یک ماه ازش استفاده بکنه و تست بگیره و اگه از نتیجه راضی بود، این کار رو انجام بده اما اتفاقی میفته که باعث خرابی این روبات می شه پس سازندگانش تصمیم می گیرن از مدلی که روبات از روش ساخته شده، کمک بگیرن تا چند ساعتی نقش این روبات رو بازی بکنه اما چند ساعت تبدیل می شه به روزها و .

یک سریال 32 قسمتیِ جذاب در ژانر علمی- تخیلی و عاشقانه و کمدی! با اینکه تعداد قسمتهاش زیاد بود اما سریع پیش می رفت. کمدیِ کار بسیار خوب بود و تا قسمت آخر شما رو می خندونه! عاشقانه کار دوست داشتنی بود. بازی تک تک بازیگرا خوب بود. یو سئونگ هو حتی می تونه لقب لعنتیِ جذاب رو هم بگیره :)) پایان کار خیلی خوب بود و خوشحالم که با خوصله بهش پرداخته بودند و تنها یه مورد مهم بود که مشخص نشد! خلاصه که بسیار بسیار راضیم از دیدنش! اصلا نمی دونم چطوری این 32 قسمت رو تموم کردم. دلم براش تنگ شد!

حالا شاید براتون سوال پیش بیاد که این دیگه چه نوع آلرژی ای می تونه باشه! و جواب من اینه که می تونید یه جورایی تمثیل وارانه بهش نگاه بکنید و اون وقت همه چیز، همه ی این تنهایی ها، انزوا و این بیماری معنا می گیره وقتی به این فکر بکنید که آدمی که اعتمادش به بقیه رو از دست داده ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟! آدمی که اعتمادش رو از دست داده دیگه سخت اعتماد می کنه و تنها و تنهاتر می شه اگه نخواد اعتماد کنه! اوایل ممکنه براش سخت باشه اما باید این کار رو بکنه. یه جایی از فیلم می گه: "کسایی که به بقیه اعتماد نمی کنن، اعتماد هم نمی تونن به دست بیارن".  و یه چیزی که تو سریال  های کره ای خیلی روش تاکید دارن دوستی و معجزه دوستیه.

چند تا دیالوگ خوبِ دیگه:

- مزه، یه جور خاطره است!

- رابطه، تو قلب کسی ریشه کردنه!

- پس دوست داشته شدن همچین حسی داره! مثل این می مونه که تمامِ ثروتِ دنیا مال تو باشه!

- این که بدونی برای یکی مهمی دلگرمت می کنه.

- چطور می تونی چیزی رو که دیده نمی شه، ثابت کنی؟     

اون چیزی که حس می کنی، موثق ترین چیزه!

- یه جایی از فیلم یکی داره کتابی رو می خونه که دیالوگاش مثل شازده کوچولو بود؛ البته خودِ کتابِ شازده کوچولو نبود:

   - " وقتی واقعی می شی که یکی دوستت داشته باشه"    + واقعی شدن دردناکه؟     -  گاهی!

+ کره ای "من ربات نیستم" می شه : دا روبوت آنیا! ^_^

+ آقا معلمِ Nightmare teacher هم اینجا نقشِ سازنده ی روبات رو بازی می کرد؛ کسی که معتقد بود، قراره انقلاب صنعتی چهارم رو رقم بزنه :) . بازم بازیش خیلی خوب بود.

+ برام واقعا سواله اینا چطوری خرچنگ های کوچولو رو زنده زنده می پزن بعد خِرچ خِرچ می خورن! اَه!

+ لهجه کره ای ها وقتی انگلیسی حرف می زنن بامزه می شه! خودِ زبان انگلیسی، اصلا یه شخصیت شده بود تو فیلم!

+ منم دلم از اون لامپای قلبی و چترهای فانتزی خواست :(

+ دو تا بازی جمعی هم داشتن. یکی با انگشتاشون یکی هم مثل بازی بچگیای خودمون: هر کی شکلک درآره، شکل عروسک درآره، یک دو سه ^_^

+ یه فیلم دیگه از یو سئونگ هو تو لیستم بوده خبر نداشتم! الان بیش از پیش مشتاقم اونم ببینم.

+ خلاصه اینکه این همه حرف زدم که بگم برید ببینیدش.


   

این انیمه از روی یک مانگا* اقتباس شده. داستان تقریبا اینطوری شروع می شه که دختر ناشنوایی (نیشیما) وارد یه مدرسه می شه اما همکلاسی هاش با رهبری پسری به نام ایشیدا مدام آزارش می دن تا اینکه به خاطر همین آزار و اذیت ها نیشیما از اون مدرسه میره و همه تقصیرها میفته گردنِ ایشیدا و اینبار نوبت اونه که اذیت و طرد بشه. سال ها از اون اتفاق گذشته و ایشیدا الان پسریه افسرده، منزوی و تنها! اون این رو نتیجه همون کارهای بدِ خودش می دونه پس تصمیم می گیره که دوباره نیشیما رو پیدا کنه و ببینه و بعدتر سعی می کنه که چند تا از همکلاسی های دیگه رو هم دور هم جمع بکنه؛ اما زخم های کهنه سرباز می کنند!.

انیمه سعی داشت بگه همدیگرو باید همونطوری که هستیم بپذیریم و به هم عشق بورزیم و اینکه ارتباط یک امر دو طرفه است! و دوستی خیلی حال آدم رو بهتر می کنه. بعد از دیدنش چند تا نقد خوندم و متوجه شدم که بعضی از این نقدها اونقدر تو دنیای این انیمه غرق شدن که فقط به تعریف از نقاطِ مثبت این انیمه پرداختن. من تقریبا همه این چیزهایی که در تعریفش می گن رو قبول دارم اما یه چیزی این بین هست و اون اینکه با وجود تمام ویژگی های مثبت و پیام و مفهوم بسیار خوبی که داشت، خسته کننده بود! و دو ساعت، خیلی طولانی به نظرم رسید!  به نظرم هر اثری برای بیانِ مفهوم و پیامی که می خواد به مخاطبش بده، علاوه بر زیبایی های بصری و  محتوای خوب باید روند جذابی هم داشته باشه! این انیمه شروع جذابی داشت اما جذاب پیش نرفت! اوایلش هم به خاطرِ نبودِ توالی زمانی، برام گیج کننده بود.

این پسرک تپلو خیلی دوست داشتنی بود. یه جا با ایشیدا سرِ یه میز نشستن، ایشیدا می گه: دوست اصلا چی هستش؟!! چطور بگم؟! به کسی که نیازهایی رو که داری، برطرف کنه می گن دوست؟!

تپلو سیب زمینی رو می زنه تو سس و ادای سیگار کشیدنو در میاره و می گه: گوش کن یاشو؛ دستت رو بیار بالا - کف دست دوستش رو لمس می کنه و ازش می خواد که اونم همین کارو بکنه و بعد دستشو مخکم می گیره - و می گه : به این می گن رفاقت. می دونی ایشیدا تعریف دوستی تو کلمات و منطق نمی گنجه و نیازها می تونه بره به دَرَک.

من عاشق این سکانسم ^_^

* مانگا: داستان های مصورِ ژاپنی!

+ هِی می خوام کوتاه بنویسم، هِی نمی شه :/


           

به نظرم نمی شه این انیمه رو دید و دوستش نداشت. یه نقدی خوندم که می گفت به خاطر عدمِ پرداختِ عمقیِ شخصیت ها، کسالت بار بود! شاید با قسمت اول حرفشون موافق باشم اما برایِ منِ مخاطبِ عادی، کسالت بار نبود. اتفاقا جزء دو انیمه خوبی بود که این مدت تماشا کردم. خلاصه که خوشحالم دیدمش. البته من فکر می کردم نسخه دو زبانه رو دانلود کردم ولی دوبله فارسی بود! و اتفاقا دوبله بسیار بسیار دلنشینی داشت. بخصوص تو دوبله ی آهنگهایی که می خوندن، فوق العاده بود. واقعا دست مریزاد بهشون و فقط دو یا سه سکانس چند ثانیه ای حذف شده بود که اونم حقیقتا چیز خاصی نبود! 

داستان هم تو یه دهکده زیبا اتفاق میفته. دختری که پدرش رو در جنگ ( گویا جنگِ بینِ دو کره!!؟) از دست داده، با پسری آشنا می شه که بعد از مدتی اون پسر با دیدن یه عکس سعی می کنی اندکی از دخترِ داستان(یو) فاصله بگیره.

امان از اون آهنگ تیتراژ پایانی؛ بی نظیره. از اون آهنگائیه که آدم دوست داره فقط برا خودش نگه داره! ولی با هم بشنویم :)

 

دریافت

+آهنگ رو از یه سایت خارجی پیدا کردم و به خاطرش مجبور شدم عضو شم و باز دانلود نشد و رفتم تو Source صفحه اش و بالاخره دانلودش کردم. آدم اون چیزی رو که یاد گرفته باید یه روزی استفاده اشم بکنه دیگه :) و بعد از اون، نوبتِ  خنده هایی بود که همراهش چشمای آدم برقِ خاصی می زنه  :)))

 


i want to let you know that i love you 

انیمه راجع به تعدادی از بچه های دبیرستانیه که هر کدوم یکی رو دوست دارن اما هیچ کدومشون نمی تونه به اونی که دوستش داره این عشق رو اظهار بکنه. و اونی هم که اعتراف می کنه از ترس پذیرفته نشدن، به طرف مقابل می گه که فقط یه شوخی بود و ازش می خواد که با هم تمرین بکنن تا این بالاخره بتونه به اونی که عاشقشه این عشق رو اعتراف بکنه :/ 

کلا روندِ سریعی داشت و همین جذابش کرده بود. حدودا یک ساعت بود. به عبارتی زیادی طولش نداده بودن و ساده تر اینکه: دوستش داشتم. آهنگاشو نتونستم هیچ کجا پیدا بکنم برا همین می دونم که خیلی سراغ این انیمه خواهم رفت. البته خودشم جذاب بود از حق نگذریم! و یه نکته دیگه اینکه اگه خواستین ببینینش حتما تا ثانیه آخر ببینید. چون ماجرا بعد از تیتراژ هم ادامه داره.

پیامی که داشت از زبون یکی از شخصیت های ناکام می ده.؛ می گه: اگه کسی رو دوست داری بهش بگو. ممکنه قبول کنه و ممکنه نکنه. حداقلش اینه که یه روزی حسرت نمی خوری که چرا نگفتی!


Hall 2013  ماجرای زوجیه که یکیشون بر اثر یک اتفاق می میره و اون یکی دچار افسردگی می شه. پس برای اینکه حالش رو خوب کنن رباتی با قیافه اونی که از دنیا رفته درست می کنن تا اونو به زندگی برگردونن. خسته کننده بود ولی پایان بی نهایت شوکه کننده ای داشت!

Tamako love story 2014 گویا این انیمه ابتدا سریال بوده و بعد فیلمش رو ساختن! داستانِ دو تا دوسته که از بچگی با هم بزرگ شدن. پسر تصمیم می گیره عشقی که در طی این دوران تو قلبش بوده رو به دختره بگه! پس  می گه اما دختره نمی دونه چه عکس العملی از خودش نشون بده و فرار می کنه :دی سکانس برترش همون سکانسی بود که عشقش رو بهش ابراز کرد. خیلی بامزه بود! ولی باز هم انیمه کسالت باری بود!


داستان درباره هانا دختر جوانیه که عاشق یک گرگینه می شه و باهاش ازدواج می کنه بدون اینکه به این فکر بکنه که بچه هاش هم ممکنه گرگینه بشن! یوکی (برف) و آمه (باران) به دنیا میان و .

یکی از جذابترین انیمه هائیه که تا به حال دیدم. انیمه ی فانتزیی که داستانش رو درست و خوب روایت می کنه و با وجودی که حدودا دو ساعته اما به هیچ وجه کسالت بار نمی شه و لحظه های لذت بخشی رو براتون به وجود میاره! و درسته پایانش می تونست لذت بخش تر باشه ولی به اندازه کافی لذت بخش بود. تو تیتراژ پایانیش یه آوازی می خونه که آدم حس می کنه یه آواز فولکلوره! و اینم بگم که اون کوچولوها خیلی بامزه بودن. نمی خوام هیچ چیز اضافه دیگه ای بگم. خلاصه کلام اینکه به شدت توصیه اش می کنم.

دوباره نسخه اشتباه رو به جای زبان اصلی دانلود کرده بودم و دوبله انگلیسی بود :/ (گیج می زنم!) 

     


انیمه ای زیبا درباره قدرتِ کلمات. درباره گفتگو و وم بیان و ابراز احساست درونی! راجع به دختری که از سالها پیش دیگه حرف نمی زنهقشنگه و پیشنهاد می کنم ببینیدش. یه جورایی شبیه انیمه "صدای سکوت" بود ولی جذاب و تماشایی.

بسه. بس کن!. یه جوری به مردم نگو "گم شو" انگار چیز مهمی نیست.هیچ وقت. هیچ وقت.هیچ وقت نمی تونی حرفایی که می زنی رو پس بگیری. حتی اگه بعدا پشیمون شی، نمی تونی پسشون بگیری

این آهنگ رو خیلی دوست داشتم و ساعتها دنبالش گشتم تا یافتمش  ولی چون تو لحظات حساسِ انیمه خونده می شه، نمی دونم پیشنهاد کنم قبل از دیدن انیمه گوشش کنید یا نه! انتخاب با خودتون ولی به نظرم اگه انیمه رو خواهید دید، بذارید تو حینِ دیدنِ انیمه گوشتون رو نوازش بکنه.

 


دریافت

فیلمش هم ساخته شده با اقتباس از همین انیمه ولی چون درجه بندیش R هست، برای دیدنش دچار تردید شدم. کسی از شما دیده فیلمشو؟!


 

دریافت

 


+ خمارِ خمارم. سوء تعبیر نشه! خمار یک جرعه خوابم :دی شاید تاثیر این چند روز این ور اون ور بودنه! نمی دونم! پریشبم به شکل ماهرانه ای آرنجمو کوبوندم به گوشه ی اوپن و شبش درد مدام بیدارم کرد. خیلی بد بود. دیروز کلا دستمو نمی تونستم درست حرکت بدم. امروز بهترم خدا رو شکر.

+ فکر می کنم ماه رمضون بود که رفته بودیم خونه شون. نگاهشون یه طوری بود؛ ولی نمی تونستم اسمی که توصیفش بکنه روش بذارم. الان دیگه می دونم! فخرفروشی!

+ چند روز پیش یه حرفایی زدم که هر چی فکر می کنم نمی فهمم این من چطوری تونست! این حرف اصلا از کجا اومد تو ذهنش :/

+ بعد از چندین ماه، هفته پیش رو، قراره با دوستان بریم بیرون. امیدوارم حرف واسه گفتن داشته باشیم :/

+ نگار کجایی؟! وبتم که ناپدید شده! یه خبری از خودت بده بهم لطفا.

+ دیروز یه نبرد جدی با یه رتیل؟! عنکبوتی؟! چیزی داشتم که رو سقف داشت برای خودشون جولون می داد و چون کسی تو خونه نبود مجبور شدم ترس رو بذارم کنار و برای مبارزه آماده بشم. خلاصه رفتم بالای صندلی در حالی که تو دستم شمشیرم (دستمال :دی) رو داشتم! همین که خواستم بگیرمش چنان پرشی کرد که قلبم وایستاد و حواسم پرت شد که روی صندلیم و نباید منم بپر بپر کنم که خدا رو شکر تونستم تعادلم رو حفظ کنم ولی حالا اون رتیله با اون رنگش که می تونه استتار هم بکنه افتاده بود رو زمین :/ خلاصه بالاخره دیدمش و چشممو رو پرش هاش بستم و خرد و خمیر شد :/ ولی اصلا انتظار نداشتم پرش بکنه! جدی اون لحظه ترسیدم و چندشم شد!

+ سریال بدون شرح الان داره پخش می شه. نمی دونم دقیقا سرِِ این سریال بود یا سریال کمربندها را ببندیم، که این آقای کاووسی برای ما بامزه و خاطره ساز شد؛ اصلا یه اصطلاح به فرهنگ لغت شخصیمون اضافه کرده. "کاووسی شدن" اون اصطلاحه. آقای کاووسی با بازی فتحعلی اویسی تا اونجایی که یادم میاد علاقه ی خاصی به لو دادنِ داستان فیلم ها و علی الخصوص پایان فیلم ها داشت. با اشتیاق همه فیلم رو تعریف می کرد و آخرش با یه نفسِ راحت، قهقهه اش رو سر می داد و گوشش به حرفای بقیه که دلشون می خواد، خودشون فیلم رو ببینن بدهکار نبود. کاووسی نباشیم. نکنه منم تو معرفی هام کاووسیم؟! بگین بهم اگه بودم ؛)

+ تازه الان دارم می فهمم داشتن یه گلدون کوچیک یا اصلا کاشتن یه دونه و گیاه و رسیدگی بهش و تماشای رشدش چقدر می تونه حال خوب کن و لذت بخش باشه.

        


mirai 2018: من اعتقاد دارم فیلم و داستانی که می بینم، می شنوم و یا می خونم هر چقدر هم که پیام نیک، اخلاقی و مفهوم و محتوای خوبی داشته باشه اما اگر فاقد یک روایت جذاب و درگیرکننده باشه، اون اثری رو که باید روی مخاطبش نخواهد گذاشت. میرای داستان خوبی داره؛ داستان پسر بچه ای رو روایت می کنه که با تولد خواهرش اون توجهی رو که قبلا از دیگران و به خصوص پدر و مادرش، دریافت می کرد، دریافت نمی کنه بنابراین به فرزندِ تازه متولد شده حسادت می ورزه. تا اینجای داستان خوبه اما وقتی باب تخیلات پسربچه باز می شه، داستان کسل کننده و خسته کننده می شه هر چند توی همین تخیلات هم گاها اتفاقات بامزه ای می افته اما روایت اونجوری که باید جذاب نیست.

whisper of the heart 1995: داستان دختریه که به مطالعه خیلی علاقه داره ولی متوجه می شه هر کتابی رو که از کتابخونه می گیره تا بخونه، قبلا پسری اونو خونده و دنبال اینه که بدونه اون شخص کیه. البته داستان دیگه ای که همزمان به جلو برده می شه درباره درگیری های ذهنی این دخترک راجع به راهیه که آینده اش رو باید باهاش بسازه. به غیر از تخیلاتش، خوب بود.

seol station 2016: انسانی که مشخص نمی شه چه جوری توسط کسی یا جانوری گاز گرفته شده، با اولین گازش، ویروس زامبی رو پخش می کنه. برای هجده سال به بالاها مناسبه. جدای از اینکه اندکی ترسناکه، دیالوگ های نامناسبی داره و یک اتفاق که قبل از اینکه ناجور بشه، ختم می شه. اگه اشتباه نکنم طرح فیلم "قطاری به بوسان" با ساخت این انیمه شکل گرفته. در هر صورت انیمه ی تقریبا خوبیه.

sprited away 2001: احتمالا خیلی از شما این انیمه رو تماشا کردید و احتمالا خیلی هاتون هم خیلی زیاد دوستش داشتید ولی من اعتراف می کنم خیلی طولانی بود و گاهی از حوصله خارج می شد و آدم رو خسته می کرد. درسته خیلی از اتفاقات و شخصیت ها اون جور که تو نقدهاش خوندم، نمادین بودن و معانی فلسفی و اینا داشتن ولی برای من چندان جذاب نبود. از اولش هم می ترسیدم که دوستش نداشته باشم. باید بگم که اون سال اسکار بهترین فیلم رو گرفته و یکی از فیلم هاییه که با رتبه خوبی تو لیست 250 فیلم imdb هم هست و اگه اغراق نباشه معروف ترین انیمه ژاپنی هم هست و یکی از محبوبترین و پول سازترین ها. داستانش هم راجع به دختر کوچولویی به نام چیهیروئه که قراره با پدر و مادرش تو یه شهر دیگه زندگی بکنن اما ب طور تصادفی به تونلی می رسن و ازش رد می شن و وارد شهر اشباح می شن و اونجا چیهیرو باید کارهایی رو انجام بده تا بتونه خودش و پدر و مادرش رو نجات بده. یه کوچولو شبیه داستان آلیس در سرزمین عجایبه.

گلی می گه هر وقت تو قبل از دیدنِ فیلم، ازش تعریف می کنی، اون فیلم حتما یه فیلم متوسطه هر چند کلی جایزه برده باشه!

:///


بیاین با من گوش بدین.

دریافت

صداش. صداش. صداش.


دیروز تبلتِ داغونم، هنگ کرده بود و مجبور شدم یه بار ریست فکتوریش کنم. امروز برنامه ای که باهاش لغات استانبولی رو یاد می گرفتم، باز کردم دیدم کل مراحل دوباره قفل شده :( دلم می خواد بشینم یه دل سیر زار بزنم فعلا که دارم از دست خودم حرص می خورم! ورِ عصبانی ذهنم می گه همین الان پاکش کن! اما ورِ صبور ذهنم می گه آروم باش. فرصتیه که مرورشون بکنی. از یه طرف هم ورِ بی حوصله ام داره بهم نهیب می زنه.اَه. 

:((((((((


        

اوایل فیلم تو یه سکانسی گفته می شه: هرگز نگو خداحافظ؛ با گفتنش امیدها برای دیدار دوباره می میرند!

داستان فیلم راجع به ازدواج هاییه که موفق نبودن و همین باعث به وجود اومدن روابطی خارج از چهارچوب ازدواج می شه.  خب همون طور که متوجه شدید فیلم راجع به خیانته. افرادی که به واسطه شرایط مشابهی که دارن به هم نزدیک می شن!

 این فیلم تو اون سال دومین فیلم پرفروش هند تو خارج از هند بوده. همه بازیگرا نقششون رو فوق العاده بازی کردن و با این که فیلم مال خیلی سال قبله اما تازگیش رو حفظ کرده. نقطه ضعف فیلم شاید همون پایان تا حدّ زیادی هندیش باشه ولی در کل فیلم خوبی بود. هر چند نقش آمیتاباچان یه جوری بود. از شاهرخ و آبیشک هم انتظارِ قبولِ بازی تو بعضی سکانس ها رو نداشتم!!! هنوز که هنوزه از صحنه های نامناسب فیلم تو شوکم! فیلم هندی و این صحبتا! فیلم حدودا سه ساعته و یک ساعت ابتداییش رو فقط خندیدم بی نهایت بامزه بود. البته خیلی وقتا شوخیهاش مناسب هم نبود.


داشتم یه متن بلند بالا می نوشتم و تقریبا هم دیگه آخراش بود. یه فکری مثل برق از ذهنم گذشت که اگه یهو برقا بره، همه‌ی متن می پره! برقا نرفت ولی این فکر همانا و خاموش شدن مانیتور همان :/

هیچی دست از پا درازتر نشستم خیره شدم به صفحه مانیتور :(

+ چی بگم دیگه! بیان نمیذاره آدم دست و دلش به نوشتنم بره. حتی میهن بلاگِ به اون سادگی هم این امکان رو داره که اگه در حین نوشتن اتفاقی بیفته، متنت چند دقیقه به چند دقیقه خود به خود ذخیره می شه! بیان یه اینم نداره :/

+ بیاورید. به قدرت افکار ایمان بیاورید.

 


مردم چقدر احساسی برخورد می کنند! چقدر احساسی انتخاب می کنند! احساسی رای میدن! آدم حرص می خوره فقط! همیشه همینجوریما حتی موقع انتخابات :/

فکر کن دیشب شروین و گروه پایتخت حذف شدن! به جاشون خانوم عروسک گردان و پرهام و سما رفتن بالا :( 

با این اوضاع هر چی عصر جدید جلوتر می ره خوبا حذف می شن و جذابیتش به شدت میاد پایین.

+ حالا تعصبی روی نظرم ندارم ولی در هر صورت نظرم اینه :/


                   

In this corner of the world 2016: داستان در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق می افته. دخترک قصه، سوزو توی هیروشیما متولد شده و از همون کودکی توی نقاشی استعداد زیادی داره. سالها بعد، اون ازدواج می کنه و از هیروشیما میره و این بار ما زندگی سوزو رو توی شهر و خانواده تازه اش نظاره می کنیم. 

انیمه روایت اتفاقاتیه که تو دوران این جنگ، مردم ژاپن باهاش روبرو شدن و داستان تا بمباران اتمی هیروشیما و اندکی بعد از اون روایت می شه. در این بین ما فرهنگ و زندگی ساده اون دوره رو هم می بینیم و گاهی اتفاقات رو از زاویه دیدِ سوزوی نقاش تماشا می کنیم. این انیمه جوایز زیادی برده و تو سال 2016 بعد از انیمه دوست داشتنیِ "اسم تو" جایگاه دومِ پر فروش ترین فیلم سال رو از آنِ خودش کرده. فضا سازی های انیمه ساده و در عین حال زیباست و با این که داستان، یک ملودرامِ تاثر انگیزه اما لحظات بسیاری هم هست که لبخند رو لبتون مینشونه؛ طنزش خوبه و گاهی اتفاقات،شوک وار، غافلگیرتون میکنه. حتما حتما ببینیدش و سعی کنید یه زیرنویس خوب پیدا بکنید. واقعا حیفه که نبینیدش.

Patema inverted 2013: در یک دوره زمانی به واسطه اتفاقاتی چند، نیروی جاذبه و از این دست مسائل، دچار یه نوساناتی می شه و برای تعدادی از آدمها این نیروی جاذبه برعکس عمل می کنه پس اونها مجبور می شن که برای زندگی به زیرِ زمین برن و حالا از این زاویه امکان داره که به آسمون سقوط کنند. مسئولان هر دو دنیا سعی می کنن که این دنیاهای متفاوت رو از مردمشون پنهان بکنند اما هر کدوم به یک روشی؛ یکیشون تا حد زیادی متعصبانه و با قوانینی سخت و اون یکی برعکس، با ملایمت. پاتما دختریه که با وجود اینکه به شدت از کنجکاوی هایی که می کنه، نهی می شه اما دلش می خواد کشف بکنه؛ یه روز به شکلی اتفاقی وارد دنیای روی زمین می شه و احتمالش هست که به آسمون سقوط بکنه اما یکی به کمکش میاد.

می بینید؟! این انیمه به شدت داستان خاص، متفاوت و بکری داره! داستانی که می تونه تفاسیر زیادی هم داشته باشه. من واقعا متعجب شدم وقتی نتونستم هیچ نقدِ حتی ساده ای به زبان فارسی راجع بهش پیدا بکنم در صورتی که راجع به انیمه های به شدت ساده تری نقد نوشته می شه یا حداقل معرفی می شن! شاید نقطه ضعف این انیمه همون توضیح ندادن دقیقش راجع به همون اتفاق مرکزی باشه! و تمام. پس بنا بر این چیزهایی که گفتم و لذتی که از تماشای این انیمه بردم، پیشنهاد می کنم که شما هم تماشاش بکنید و بذارید که ذهنتون رو قلقلک بده. جداً گاهی قاطی می کردم چی به چیه. جالب بود خیلی خیلی و دوست داشتنی. آهنگهای زیبای این انیمه؛ یکیش بی کلامه.

  دریافت

 

دریافت

                   

(اگه می خواید انیمه رو ببینید این پاراگراف رو نخونید.) به تعبیر من این انیمه می تونه داستانِ تفاوتِ دنیا، فرهنگ و اعتقادات یک اجتماع و تک تک آدم ها باشه؛ این تفاوت ها فقط زمانی به تفاهم و دوستی و ارتباط مشترک می رسن که آدم ها و اجتماعات بتونن همدیگر و درک بکنن، دست از قضاوت بکشن و با هم دوست باشن؛ این ارتباط می تونه باعث تکامل هر کدوم بشه و  به تعبیری می تونه نمودِ یک اتحاد باشه.             

+  انیمه هامم تموم شدن دیگه!


بیاین یه آهنگ ترکی با ریتم تا حدی تند گوش بکنیم :)

دریافت   

+ ترجمه عنوان: حرف بزن تا ملودی صدات رو بشنوم. بخند تا تاریکی از شبهام ناپدید بشه ^_^

می دونم عنوان طولانییه ؛)


دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن. گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و  هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت! 

خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راحت تره. شاید بهتره بنویسمشون تا شاید اراده ام رو دوباره زنده کرد؛ در واقع قوی تر کرد. چون من مطمئنم اراده ام نمرده! گویا خوابیده و ضعیف شده!

یکی از اولین عادت هایی که ترکش کردم، خوردن غذا به صورت داغ بود. به به :) دهن آدمو بسوزونه. بخصوص برنج و خورشت! ولع و حرص زیادی رو در من بیدار می کرد هنوز هم تا حدی همینه. اما گذاشتمش کنار و خب بذارید یه نگاه به وبم بکنم و بگم دقیقا چقدر ازش گذشته. چون اون دوره تصمیم گرفتم بنویسمش: روزی که این تصمیم رو ثبت کردم دقیقا 24 آبانِ 94. اصلا برام باور کردنی نیست که نزدیک 4 سال از اون موقع گذشته! من فکر می کردم نهایتش دو سال باشه! ذهنِ فریبکار! گاهی وسوسه می شم و مثلا یه قاشق ناخنک می زنم ولی خیلی به ندرت این اتفاق میفته.شاید مثلا چند ماه یه بار یه قاشق! می شه نادیدش گرفت نه؟! محرک این تصمیم یه حدیث از پیامبر بود.

نمی دونم دومین ترکم بود یا چی؟! اما ترکِ چای شیرین بود :) به شدت دوست داشتم صبحونه ام حتما چای شیرین باشه! از همون اوانِ :) کودکی. عادت کرده بودیم. هممون. اینو اگه ذهنم فریبم نده، بیشتر از دو ساله که لب به چای شیرین دوست داشتنیم نزدم چون می خواستم شکر رو حذف کنم و تو این مدت فقط یه بار خوردم اونم با شکر اندک و چند ماه پیش. آی چسبید :) اینم قابل چشم پوشیه دیگه :) یادمه جرقه ی ترکش تو یکی از ماه رمضونا زده شد چون صبحونه عملا حذف می شد!

نمک! این بار تصمیم گرفتم نمک رو ترک کنم چون حس می کردم باعث می شه ضربانم تند بشه و تقریبا اگه از موارد نادر چشم پوشی کنیم این تندی اتفاق دیگه نیفتاد. فقط با گوجه سبز نمک می خورم و اول و آخرِ غذا. کم پیش میاد وسوسه بشم. فقط گوجه و گوشت ها می تونن وسوسم بکنن! که جلوی خودمو در اغلب موارد می گیرم.

و بعدی نوشابه بود. کنار هر غذایی که نوشابه بود خیلی وقتا دو لیوان می خوردم. دیگه حداقلش یه لیوان به راه بود. بیرون چیزی می خوردم نوشابه هم کنارش بود. تو هوای داغ بیرون بودم به جای آب، نوشابه می گرفتم. یا تو هوای گرم از بیرون میومدم خونه تو اکثر موارد به جای آب، نوشابه می خوردم. تقریبا همه رو گذاشتم کنار ولی چون نمی تونم حداقل فعلا کامل ترکش بکنم، فقط با غذا اگه باشه نصفِ یه لیوانِ کوچولو می خورم! خیلی کم.

 و یکی دیگه اینکه چایو سعی می کنم کم رنگ بخورم و تا حد بسیار زیادی موفقم که اینم بیشتر نتیجه توفیق اجبارییه که چای های خونه رقم می زنه که باعث می شه بابا هم لب به شکایت وا بکنه! :)))

چیزِ دیگه ای که تو وجودم کم رنگ تر شده تمایل کم تر نسبت به عکس گرفتنه که البته این یه توفیق اجباریه و الا که شرایط و گوشی مهیا شه فکر می کنم همون آش و کاسه مهیا بشه البته بازم تا حدی به خودم امیدوارم.

و امیدوارم بعدی همین درست نشستن باشه. این یکی سخت تره!

از ترکهای روحی چیزی نمی نویسم چون توفیق کمتری داشتم و فقط تا حدی کم رنگشون کردم و در واقع چیز خاصی هم به نظرم نمیاد که بنویسم :(

بیاین شمام از موفقیتاتون تو ترک بگین :) شاید منم ازتون یاد بگیرم خب. شاید یه جرقه ای بزنین تو ذهنم. بسم الله.

* نمودِ درونی ضمیرِ ناهشیارِ زن به گفته ی یونگ! به حافظه من اعتمادی نیست. اگه کنجکاو شدین خودتون راجع بهش بخونین. من فقط همین یادمه!


mirai 2018: من اعتقاد دارم فیلم و داستانی که می بینم، می شنوم و یا می خونم هر چقدر هم که پیام نیک، اخلاقی و مفهوم و محتوای خوبی داشته باشه اما اگر فاقد یک روایت جذاب و درگیرکننده باشه، اون اثری رو که باید روی مخاطبش نخواهد گذاشت. میرای داستان خوبی داره؛ داستان پسر بچه ای رو روایت می کنه که با تولد خواهرش اون توجهی رو که قبلا از دیگران و به خصوص پدر و مادرش، دریافت می کرد، دریافت نمی کنه بنابراین به فرزندِ تازه متولد شده حسادت می ورزه. تا اینجای داستان خوبه اما وقتی باب تخیلات پسربچه باز می شه، داستان کسل کننده و خسته کننده می شه هر چند توی همین تخیلات هم گاها اتفاقات بامزه ای می افته اما روایت اونجوری که باید جذاب نیست.

whisper of the heart 1995: داستان دختریه که به مطالعه خیلی علاقه داره ولی متوجه می شه هر کتابی رو که از کتابخونه می گیره تا بخونه، قبلا پسری اونو خونده و دنبال اینه که بدونه اون شخص کیه. البته داستان دیگه ای که همزمان به جلو برده می شه درباره درگیری های ذهنی این دخترک راجع به راهیه که آینده اش رو باید باهاش بسازه. به غیر از تخیلاتش، خوب بود.

seol station 2016: انسانی که مشخص نمی شه چه جوری توسط کسی یا جانوری گاز گرفته شده، با اولین گازش، ویروس زامبی رو پخش می کنه. برای هجده سال به بالاها مناسبه. جدای از اینکه اندکی ترسناکه، دیالوگ های نامناسبی داره و یک اتفاق که قبل از اینکه ناجور بشه، ختم می شه. اگه اشتباه نکنم طرح فیلم "قطاری به بوسان" با ساخت این انیمه شکل گرفته. در هر صورت انیمه ی تقریبا خوبیه.

sprited away 2001: احتمالا خیلی از شما این انیمه رو تماشا کردید و احتمالا خیلی هاتون هم خیلی زیاد دوستش داشتید ولی من اعتراف می کنم خیلی طولانی بود و گاهی از حوصله خارج می شد و آدم رو خسته می کرد. درسته خیلی از اتفاقات و شخصیت ها اون جور که تو نقدهاش خوندم، نمادین بودن و معانی فلسفی و اینا داشتن ولی برای من چندان جذاب نبود. از اولش هم می ترسیدم که دوستش نداشته باشم. باید بگم که اون سال اسکار بهترین فیلم رو گرفته و یکی از فیلم هاییه که با رتبه خوبی تو لیست 250 فیلم imdb هم هست و اگه اغراق نباشه معروف ترین انیمه ژاپنی هم هست و یکی از محبوبترین و پول سازترین ها. داستانش هم راجع به دختر کوچولویی به نام چیهیروئه که قراره با پدر و مادرش تو یه شهر دیگه زندگی بکنن اما ب طور تصادفی به تونلی می رسن و ازش رد می شن و وارد شهر اشباح می شن و اونجا چیهیرو باید کارهایی رو انجام بده تا بتونه خودش و پدر و مادرش رو نجات بده. یه کوچولو شبیه داستان آلیس در سرزمین عجایبه.

گلی می گه هر وقت تو قبل از دیدنِ فیلم، ازش تعریف می کنی، اون فیلم حتما یه فیلم متوسطه هر چند کلی جایزه برده باشه!

:///


چند روزی می شه که این کتابِ خاص رو خوندم. می خواستم فیلمش رو هم ببینم بعد راجع بهش بنویسم اما دیدم اینجوری نمی شه چون فیلمش رو معلوم نیست کی بتونم ببینم. این سومین کتابیه که از پاتریک زوسکیندِ آلمانی خوندم. کبوتر و سرگذشت آقای زومرش رو مدت ها پیش زمانی که دنبال همین عطرش بودم، پیدا کردم و اونا هم کتابهای خوبی بودند. تو قسمت معرفی کتابها، اگه خواستید می تونید پیداشون بکنید. کتاب عطر هم مثل کبوتر توی لیست هزار و یک کتابیه که باید پیش از مرگ خوند. دو تا کتاب از چهر کتاب یه نویسنده! کتاب موضوع جالبِ توجه و روایت بسیار جذابی داره. درسته بعضی جاها توصیفاتی که از عطرها میده، ممکنه طولانی باشه اما به حسی که می خواد منتقل بکنه، کمک می کنه و در خدمت موضوعه. از جمله کتابهاییه که پیشگفتارش رو بسیار پسندیدم و برای تخیل عجیب نویسنده دست زدم و فکر نمی کنم هرگز آغاز داستان، روندش و پایانِ واقعا بی نظیرش رو نه من و نه هیچ خواننده دیگه ای بتونه فراموش بکنه.

کتاب با این جملات جذاب شروع می شه:

در فرانسه ی سده ی هجدهم میلادی مردی می زیست که یکی از با استعدادترین و پلیدترین شخصیت های عصری بود که شخصیت های با استعداد و پلید کم نداشت»

ماجرا با تولد گره نوی شروع می شه. مادر گره نوی فرزند نامشروع خودش رو در یکی از نقاط بدبوی پاریس در میان زباله ها به دنیا میاره. گره نویی که خودش هیچ بویی نداره، باعث مرگ مادرش می شه و بعد از اون با اتفاقات زیادی که براش میفته بالاخره بزرگ می شه و متوجه می شه که شامه بسیار تیزی داره و به عطرها و بوهای مختلف و کشفشون علاقه وافری داره تا جایی که می تونه اون ها رو به حافظه بسپاره و چشم بسته با دنبال کردن این بوها می تونه هم اونا رو پیدا بکنه هم راه خودش رو  تا اینکه بوی بسیار خاصی توجهش رو جلب می کنه

یه قسمت دیگه از کتاب؛ بخونیدش تا با متن کتاب و گره نوی بیشتر آشنا بشید. این قسمت برام خیلی جالب توجه بود ولی حوصله تایپ این حجم رو نداشتم!

      

+ کتابی که من خوندم، چاپ اوله و مال سال 1382.

+ حس می کنم یه جایی خوندم که این داستان شروع و یا اساس رئالیسم جادویی تو اروپاست. من کلا با این سبک نمی تونم ارتباط برقرار کنم ولی این کتاب فرق داشت!

+ اگه کتابو خوندین حتما حتما بعدش این معرفی رو هم بخونید: میله بدون پرچم حتی تو کامنت ها هم نکات جالبی مطرح شده!

+ به شکل بسیار اتفاقی همون روزی که کتاب رو از کتابخونه گرفتم، یه عطر هم خریدم و بعد از اینکه اومدم خونه همزمانی این دو تا اتفاق رو متوجه شدم :)

+ و فکر می کنم با این کتاب تا حد بسیار زیادی دوباره به دنیای کتابخونی برگشتم :)

+ عکسی از کتابم نذاشتم چون اون نسخه ای که من خوندم جلدش از این گالینکورا بود ؛)

+ در کل تجربه و کتاب بسیار متفاوتی بود.


 1- اون روز یعنی هفته پیش، فقط من و قهوه ای (چون این رنگو دوست داره!) رفتیم بیرون. چون بقیه دوستا نیومدن! از درختای سخاوتمند، آلبالو و توت چیدیم و خوردیم. چشمامونو بستیم و  آرزو کردیم و قاصدکارو فوت کردیم؛ حرف زدیم و حرف زدیم و خندیدیم. خوش گذشت! و تصمیم گرفتیم که هر وقت بچه های دیگه قرار گذاشتن این بار ما نریم! بدجنس هم خودتونید ؛) فقط بهونه میارن. هیچ وقت نشده وقتی ما قرارو  هماهنگ می کنیم بیان و الا که ما همیشه درکشون کردیم.

2- لعنت به این نظام اداری و کاغذبازی های اداری لعنتی که همون اول بهت نمی گن و مشخص نمی کنن که باید اول این شراط رو داشته باشی و این و این شزط مهیا شه و باشه تا بتونی اقدام بکنی نه اینکه بعد از طی کردن کلی مرحله و خرج کردن پول و امید به جور شدن همه چی، بگن چون این شزط از همون اول! مهیا نبوده اصلا این شزایط بهت تعلق نمی گیره؟! مسخره است؛ نیست؟!

3- خودکاری که تازه گرفتم بعد از چند روز، دیگه جوهرشو با من به اشتراک نمیذاره. خودکارم خودکارای قدیم! حتی اینم دیگه کیفیت نداره. اَه!

4- می گن چه جوری بیسکوئیتو می زنی به چاییت می خوری؟!! فکر می کردم خیلی ها این کارو می کنن :/ ولی انقدر کیف می ده مخصوصا اگه بیسکوئیتش مناسب و تا اون حدی که من دوست دارم، شیرین باشه :)) بعله.

5- می شه شیر آبو باز کرد؛ تا جایی که می شه خورد و بغض رو نادیده گرفت؛ اینجوری می شه با بغض کنار اومد!

6- دهنش پره و داره با چشم و ابرو و دست به یه چیزی تو آشپزخونه اشاره می کنه! منم هر چیزی که به ذهنم رسید گفتم! مامان از اون ور می گه چایی می خواد!

می گه یه ساعته دارم اشاره می کنم، متوجه نمی شی چی می خوام. تازه این همه پانتومیم و . هم دیدی! :/ حق داشت!

7- مامان می گه: سن باشلی کفن لی گورا گتمزسن! یه همچین چیزی! راست می گه. همین الان پامو تو حیاط چنان به اون شئِ نفهم، کوبوندم که مجبور شدم بعدش پوست یه قسمتو کامل بکنم. حالا جوراب نخی هم پام بود! دیگه شدت ضربه رو خودتون مجسم کنید!


فیلم درباره زنیه که تحت تاثیر شرایطی که براش پیش میاد، تصمیم می گیره تغییر بکنه. شاشی یه کار کوچیک خونگی داره و مدام توسط شوهر و حتی دختر کوچیکش تحقیر می شه و مورد تمسخر قرار می گیره چون انگلیسی بلد نیست و یا شاید چون از نظر اون ها زن مدرنی نیست! اما در واقع ساشی یادش رفته خودش رو دوست داشته باشه. همین! یه جمله ای هست که می گه برای اینکه بقیه بهت احترام بذارن اول باید خودت به خودت احترام بذاری.

اگه دوست دارید یه فیلم حال خوب کن ببینید، اینو حتما بذارید تو لیستتون؛ نسخه زبان اصلی رو ببینید.

        

            + سری دیوی زیبارو که تازگی ها تو پنجاه و اندی سالگی به شکلی مبهم زمینو ترک کرد :(


Rab Ne Bana Di Jodi 2008: به واسطه یه اتفاقاتی یه دختری مجبور می شه که همسر یه پسری بشه و هر دو ناخواسته مجبور می شن تو همچین شرایطی قرار بگیرن. پسرک با بازی شاهرخ خان از اون بچه مثبتای روزگاره :) دخترک تو کلاس رقص ثبت نام می کنه و پسرک که واقعنی دخترک رو دوست داره با یه قیافه تغییر داده شده، با دخترک هم رقص می شه و تو این بین اتفاقات بامزه ای میفته و بالاخره پسرک انتخابو به عهده دخترک میذاره! فیلم جالبی بود. برای سرگرمی و خنده و تفریح فیلم خوبیه. بازی شاهرخ خان هم که بی نظیر بود. یه دیالوگ قشنگ داشت: من خدامو در وجود تو دیدم، برای همین عاشقت شدم؛ توام اگه خداتو در کسی ببینی، یعنی عاشقش شدی.

Badrinath Ki Dulhania 2017: به شکلی طنز از چند تا از رسوم هندی ها در رابطه با ارزش یک دختر و شیوه ای که باید در پیش بگیره و . انتقاد می کنه. دخترک فیلم بسیار زیبارو بود. خیلی دوستش داشتم؛ آلیا بات. ولی خودِ فیلم معمولی و خیلی مواقع خسته کننده بود و فقط اونجایی که می خواستن برا خواهرش شوهر انتخاب بکنن، بی نهایت بامزه بود. تصمیم تاثیرگذار دختره واقعا رو مخم بود! نه اینکه تصمیمش اشتباه باشه، نه؛ فقط اینکه تو زمان بسیار نامناسبی عملیش کرد. 

Dear Zindag 2016: اصلا، حتی یک لحظه هم حس نکردم که دارم یه فیلم هندی می بینم! دیگه باید عادت کنیم که هندی ها هم عوض شدن، تغییر کردن. دخترک هی وارد رابطه های کوتاه مدت می شه و بعد خودش به شکلی گاها ناگهانی رابطه رو تموم می کنه! و . سرانجام بعد از این تموم شدن ها و ناراحتی هایی که سراغش میاد تصمیم می گیره به یه روانشناس مراجعه بکنه. بازیگرای فیلم همون آلیا باتِ زیبارو و شیرین زبون بود به اضافه شاهرخ خان. بازم اون انتظاری که ازش داشتم برآورده نشد! اصلا تو پایان داستان چطور اون آدما همه کنار دختره قرار گرفته بودن؟! :/ دیگه زیادی غربی بود!

The Hundred Foot Journey 2014: یه خونواده آشپز هندی که مجبور شدن از هند برن، حالا به یه دهکده؟! فرانسوی رسیدن و پدر خانواده تصمیم می گیره که رستورانش رو درست روبروی یه رستوران فرانسوی باز بکنه.خوشم نیومد کلا.همون موقعی که جنگِ دو تا رستوران به اوجش رسیده بود یهو فروکش کرد! خورد تو ذوقم. پسرک هم نقشش رو اعصابم بود هم قیافش! فقط به خودش فکر می کرد؛ احترام چندانی هم برا پدرش قائل نبود یا من اینطور حس کردم.قیافه دختر فرانسوی رو خیلی دوست داشتم. 

Jab Harry met Sejal 2017: چقدرررر کسل کننده بود! داستان دختری هندی که برای تفریح همراهِ خانوادش تو یه کشور خارجی هستند و موقع برگشت متوجه می شن که حلقه نامزدیشو گم کرده و چون اون حلقه برای خانواده داماد خیلی مهمه مجبور می شه بمونه و بعد از پیدا کردنش برگرده و تو این مسیر راهنمای تور رو هم مجبور می کنه که همراهیش بکنه.و همه چی عوض می شه! خیلی بی مزه بود! شاید تنها نکته مثبتش جدای از بازی تقریبا همیشه خوب شاهرخ خان یه سکانس بود: از اول تا ابتدای اون سکانس. من فقط دیالوگ بولدش رو می نویسم:

- ما بدجور به هم نزدیک شدیم.

+ چی؟

- ببین سیجل تو باید یه روزی بری؛ قبلش هر اتفاقی هم بیفته. تو باید بری پشت سرتم نگاه نکنی!

بعد سیجل با خنده و مسخره بازی می گه:

+ این یعنی من شاید نرم؟! نه هری من زنی نیستم که نامزدم رو رها کنم و برم طرف کسی دیگه؛ تو نگران نباش.

- با شنیدنش قلبم شکست :/ ولی تو نادونی و راه طولانی؛ خیلی عاقلا تو این راه تو دام عشق میفتن و اشتباهی می کنن که زندگیشون رو نابود می کنه.

و آخر همون سکانس هری به سیجل می گه: خواهیم دید امیدوار!

هری یه مرد با تجربه است ولی سیجل خیلی به خودش مطمئنه! اما وقتی قبول می کنی به یکی متعهد باشی باید یه حد و مرزهایی هم مشخص بشه برات! وقتی این حد و مرزها رعایت نمی شه کم کم اسمش می شه خیانت! که به نظرم توی "هرگز نگو خداحافظ" به بهترین نحو نشون داده می شه!

The Lunchbox 2013: ظرف غذایی که زن برای مردش پخته، اشتباهی به دست یه نفر دیگه می رسه و نامه نگاری های بین این زن و مرد غریبه ادامه پیدا می کنه. ابتدا راجع به غذا حرف می زنن و بعد راجع به تنهایی هاشون و . دوستش نداشتم. فضا تیره و تار بود، به غیر از غذاها که خب نیاز فیلم بود ربطی به پسندیدن یا نپسندیدن من نداره :/ بعد اینکه رابطه ای که به انتها رسیده باید کامل تموم بشه بعد به فکر یه شروع بود و خوشم نیومد. یه دیالوگ مدام تو فیلم تکرار می شد اگه درست یادم باشه: قطار اشتباه ممکنه تو رو به مقصد درست برسونه! این چه دیدگاهیه؟! ://// پایان بازش بیشتر عصبیم کرد تازه چند تا هم نقد براش نوشتن و کلی بَه بَه کردن؛ فیلمبرداریش کار سختی بوده . بازیگراش عالی بودن؛ عرفان خان وقتی با اون چهره ی عبوسش یه لبخند می زد، تماما می درخشید؛ اون سکانسش خیلی خوب بود. بعد راجع به این سیستم توزیع غذایی تو بمبئی هم آشنا شدم؛ خیلی جالب بود غذاهای گرمو هر روز از خونواده کارمندا می گیرن و به دستشون می رسونن!  یه دیالوگ خوب داشت و اگه درست یادم باشه این بود: آدم برای این که خاطره هاشو فراموش نکنه باید یکی رو داشته باشه که راجع بهشون، باهاش حرف بزنه!

اگه خواستین فیلمی محض خنده و تفریح ببینید، همون اولی رو ببینید و یه کم بخندین :)

                  


 

دریافت

* ترجمه عنوان: به درون چشمام برف بارید؛ من نمی تونم با سرما کنار بیام.

چقدرررر تفسیر قشنگیه! باریدن برف به درون چشم!


کتاب "شوالیه های معبد" رو که "هارون یحیی" درباره "مبانی نظری فراماسونری جهانی" نوشته، تموم کردم و طبق عادت رفتم تا درباره نویسنده و کتاب تو نت بخونم و شوکه شدم! به همین سادگی! متوجه شدم که نویسنده خودش رفته به یه لُژ فراماسونی پیوسته و رتبه 33 رو که بالاترین رتبشونه بهش دادن ! و حتی تا جایی پیش زفته که ادعا کرده مهدی موعوده!!! و خیلی از کسایی که کتاباشو تو ایران می خونن، هنوز اینو نمی دونن! اسم اصلی نویسنده یه چیز دیگه است و هارون یحیی رو خودش انتخاب کرده! و خب اون جور که من خوندم کسی چه می دونه شاید یکی از اعضا بوده و انتشار این کتاب ها و تولید محتوا که در واقع اطلاعاتیه که بقیه هم می دونن و یه جور اطلاعات سوخته است، ماموریتش بوده! در هر صورت گفتم شما هم بدونید!

من موقع خوندن کتاب، همون پیشگفتارش با خودم گفتم چقدر ملایم و منعطف :/ حالا اگه به جز این خلاصه ای که پایین می نویسم خواستید چیز بیشتری راجع به فراماسونری بدونید، سخنرانی های استاد رائفی پور رو گوش کنید.

 فراموسونری چیه؟! فراماسونری یه نوع سازمانه که گویا مبداش به دوره جنگهای صلیبی که به دلیل فقر و نه ترویج مسیحیت صورت گرفت، بر می گرده! و در طی این جنگ بعد از اینکه صلیبیان پایتختشون رو اورشلیم قرار دادند، کم کم طبقات نظامی از اروپا به اونجا اومدند و یکی از این دسته ها شوالیه های معبد بودند که 9 نفر بودن و در مکان معبد ویران شده سلیمان سکنی گزیدند؛ جایی که مسجد قبه الصخره بنا شده! سال های بعد شکست خوردند و بسیاریشون کشته شدند اما به حیات خود ادامه دادند و قدرتشون چنان زیاد شد که باعث نگرانی دولت های اروپایی و ت شدند چون کم کم مشخص شد که دارند عقاید تازه ای اختیار می کنند؛ دستگیر شدند اما بسیاریشون به اسکاتلند گریختن و اونجا یه لژ رو تصرف کردند. گویا این ها تحت تاثیر عقایدی قرار گرفتند که در اورشلیم کشف کردند که ریشه اش به مصر باستان بر می گرده؛ کابالا. یعنی سنت شفاهی که شاخه ای مبهم و سری از یهودیته که به عرفان یهودی معروف شده و به گفته خودشون معانی پنهانی و دیگر نوشته های یهودی رو موشکافی و رمزگشایی می کنه؛ نظامی که تو بت پرستی ریشه داره. چون یهودیت دینی توحیدیه پس کابالا یک عنصر خارجیه که از بیرون وارد یهودیت شده و دربردارنده آداب جادوگریه. کاهنان مصر باستان نیز تو قرآن با عنوان جادوگر یاد شده اند.

حالا اعتقاد این فراماسونرها چیه؟! اینکه مثل مصریان باستان معتقدند که جهان خود به خود به وجود اومده! نظم از بی نظمی حاصل شده! پس وجود خدا رو باور ندارند. پس روی در اومانیسم(انسان انگاری) و ماده گرایی (ماتریالیسم) آوردند. در واقع اون ها به توحید ایمان ندارند و به اخلاق بدون مذهب تاکید می کنند و چون بالطبع به آخرت و جزا و پاداش ایمان ندارند در نتیجه اوضاع خطرناکتر هم می شه. اون ها همینطور روح رو انکار می کنند و معتقدند درک و شعور از ساز و کار الکترون و . حاصل می شه! و برای هر چیزی درک و شعور قائلند (آنیمیسم) و نکته دیگه اینکه سنت پرست بودند.

علامت و نشان های فراماسونری: هرم و چشم (مثلث نورافشان)، ستاره شش گوش، دو ستون ( که کلمات یاکین و بوعز روی آن ها حکاکی شده)، ستون چهار پهلو با نوک هرمی (ابلیسک)، پرگار و گونیا(زن و مرد؛ مذکر و مونث)

استفاده از واژه های مصری، مفهوم زن بیوه( در مصر باستان اُزیرس خدای حاصلخیزی بود که قربانی هوا و هوس شد و ایزس همسرش بیوه گشت)، مفهوم دیگر در اصول خرافی فراماسونری: طبیعت مادر؛ ماده‌ی سازنده طبیعت با هوشمندی و خود به خود همه موجودات را خلق کرده، بدون دخالت خالق (ناتورالیسم)  همینطور آنها به داروینیسم و نظریه تکامل معتقدند که می گوید ماده بی جان تحت شرایط کاملا طبیعی بی اختیار اولین موجودات زنده را به وجود آورد و تحت همین شرایط و بر حسب تصادف اولین گونه ها ایجاد شدند :/ 

اون ها گویا ابتدا به شکلی مستقیم سازمانشون و اندیشه هاشون رو تبلیغ می کردند اما الان به شکلی غیر مستقیم مثلا با استفاده از هنر!

دوره گسترش و پذیرش اندیشه ماده انگار و تکامل گرا در اروپا را عصر روشنگری می گویند و مهمترین نتیجه اش انقلاب فرانسه بود که طی آن اعمال خصمانه ای علیه دین صورت گرفت.

انجمن رز و صلیب: عامل اتصال شوالیه های معبد و فراماسون ها: مجذوب کیمیاگری بودند.

همتای فراماسونری در جهان اسلام: انجمن اخوان الصفا که تحت تاثیر فلسفه یونان باستان بود و غزالی دانشمند بزرگ اسلام از آن انجمن منزجر بود.


داستان درباره زنی متاهل به نام سولوئه که پدر و خواهرهاش مدام تحقیرش می کنن اما اون اصلا به این صحبت ها توجهی نمی کنه و ادامه می ده! سولو مصمم تر از این حرفاست. (این اخلاقشو دوست داشتم!) بعد سعی می کنه یه شغل برا خودش دست و پا بکنه و پاش به یه دفتر رادیویی می رسه.

حالا جدای از اینکه کارش یعنی در واقع اونجوری که قرار بود کار رو پیش ببره دوست نداشتم و مطابق با فرهنگ ما هم نیست و حتی پذیرشش برای یه هندی هم راحت نیست اما ویدیا بالان بی نهایت خوب نقشش رو بازی کرده بود و بسیار بامزه بود. کلی باهاش خندیدیم و حالمون خوب شد. ولی چقدر ویدیا تپلی شده. تو این فیلم منو یاد یکی از همکلاسی های دوره دانشگاه مینداخت. اون مدیر ایستگاه رادیویی هم خیلی شیک لباس می پوشید! کلا از اون فیلمائیه که نگهش می دارم و دوست داشتنی بود. دیگه فقط دو تا فیلم هندی مونده که ببینیم! حالا از اونایی که خوب نبودن هم خواهم نوشت! بذار ببینم اون دوتا جزو کدوم دسته میشن. اصلا فکر نمی کردم تو فیلم هندی هایی که دانلود کردم دسته بدها به خوب ها بچربه! موقع دانلود این فیلم تردید داشتم ولی چون شخصیت اصلی یه خانوم بود، گفتم حالا بزنم ببینم چی می شه و خوشحالم از انتخابم! هندی ها هم دیگه داستان هایی می سازن که محورشون یه خانومه :) و خب پیشنهادش می کنم.

اینم یه آهنگ شادِ گوش نواز از همین فیلم. در واقع آهنگشو گذاشتن و زن و شوهری با هم رقصیدن و ادا در آوردن :دی

یه جایی از آهنگ می گه: ملکه من باش. منم شاه جهانت می شم و یه تاج محل دیگه برات می سازم :)

دریافت

                


دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزنو همزمان داخل دندونم فرو کردن! تا این سن اینقدرررر درد نکشیده بود. درد چنان عمیق بود که گفتم کاش محکم می خوردم به دیوار و حواسم پرت یه درد دیگه می شد یا نه مثلا دستمو اتفاقی با چاقو می بریدم و می دونستم از درد چیکار باید بکنم ولی اون شب که دیشب باشه نمی دونستم با سرم دقیقا چیکار باید بکنم و اون وقت عمیقا متوجه شدم که چه طوری بعضی ها می تونن از درد سرشونو بکوبن دیوار! بعد از اینکه به خودم اومدم یه مسکن ضعیف خوردم. چون خیلی نمیرم سمت مسکن! فکر کن با اون درد عمیق یه کدئین معمولی خوردم :/ امیدوارم هیچکدومتون همچین دردی رو تجربه نکنید.

شب دو سه ساعت تونستم بخوابم بعد دوباره درد دندون از خواب بیدارم کرد و یه یکی دو ساعت تونستم تحمل کنم بعد گفتم اینطوری نمی شه خواستم برم مسکن بخورم که دلم به حال معده ام سوخت چون یادم بود با شکم خالی نباید مسکن خورد. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که باز ای کاش کاری نمی کردم :/ رفتم سراغ نمک و درد دیشبی با اندگی ضعف دوباره اومد سراغم! گُر گرفتم، چشام پر اشک شد و هیچ کاری هم از دستم بر نیومد باید تحمل می کردم! با اینکه دوباره نمی دونستم با سرم چیکار باید بکنم!


           

هر کجا فکر کردین اسپویل می شه، ادامه ندین! داستان دختر بچه هفت ساله و مادر بزرگ هفتاد و هفت ساله اش. السا دختربچه بسیار باهوشی است که پدر و مادرش از هم جدا شده اند و هر کدام دوباره ازدواج کرده اند. السا ش زندگی می کند و ارتباط بسیار خوبی بزرگش دارد. مادربزرگ برای او قصه تعریف می کند و او را با خود به دنیای خیال می برد؛ آن ها با هم به سرزمین تقریبا هنوز بیدار پرواز می کنند و مادربزرگ با استفاده از داستان های تخیلی مفاهیم خوبی را به السا یاد می دهد مثل توانایی نه گفتن، بخشندگی و . حال السا قرار است ماموریت هایی را که مادربزرگ به عهده او گذاشته انجام دهد.و ما با آدم هایی آشنا می شویم؛ نمی شود از چهره ی هیچ کدام داستانی را که پشت سر گذاشته اند حدس زد. مثلا خودِ مادربزرگ در گذشته یک پزشک جسور بوده اما الان به گفته دیگران کارهایی از او سر می زند که شایسته او نیست! بقیه هم هر کدام داستان خودشان را دارند. 

داستان تا حدی معمولی شروع می شه بعد رفته رفته جذابیتش بیشتر می شه. طنز کتاب خیلی خوبه. السا عاشق هری پاتره و بر این باوره که کسی که این کتابها رو نخونده، به جای کتابهای خوب، رفته سراغ کتابای دیگه :دی اون سری فیلم های ارباب حلقه ها رو بزرگش دیده، سوپرمن رو میشناسه، داستان ادیسه رو می دونه و حتی می دونه هاراگیری یعنی چی! چون یا کتاباشونو خونده یا فیلماشونو دیده و یا تو ویکی پدیا راجع بهشون مطالعه کرده (که من با این قسمتش یه خرده مشکل داشتم. چون راجع به هر چیزی که براش سوال پیش میومد به راحتی به ویکی پدیا مراجعه می کرد) در کل السا  عاشق قهرمان هاست. شخصیت و حرفای السا گاهی منو یاد شازده کوچولو مینداخت! بچه ها می تونند دنیا رو رنگی رنگی بکنن؛ می تونن تحمل غم ها رو آسونتر بکنند؛ می تونن بهت تلنگر بزنن و حتی در نقش یک روانشناس ظاهر بشن.

پاورقی های کتاب که در توضیح یک کلمه یا یک شخصیت بود، چندان رسا نبود به نظر من. مثلا کسی که فیلم ارباب حلقه ها رو دیده باشه وقتی در تعریف اُرگ بخونه: موجودی خیالی، پرخاشگر و بی شعور! چهره اش این شکلی می شه :// نمی دونم متن خودِ کتابه یا کارِ مترجمه ولی در کل خوب نبود! کتاب اغلاط املایی و نگارشی هم داشت ولی ترجمه اش رو دوست داشتم و تو یه مقایسه ( با یک نگاه سریع) با ترجمه نشر نون به نظرم این بهتر بود. اونایی که کتاب نوجوان دوست دارند و یا خودشون نوجواون فکر می کنم کتاب رو از بقیه آثار بکمن بیشتر دوست داشتن. برای من هم کتاب دوست داشتنی ای بود ولی همچنان معتقدم "مردی به نام اوه" کتاب دوست داشتنی تریه.

______________________________________________________________________

حالا من قسمت های مختلفی از کتاب رو دوست داشتم و مجبور شدم همه رو بنویسم ولی شما می تونید مثبتای قرمز رو بخونید ؛)

+ داشتن یک ابر قهرمان حق تمام کودکان هفت ساله است به همین راحتی و هر کس نظر دیگری داشته باشد عقلش درست کار نمی کند.

+ اگه آدم نمی تونه چیز بدی رو از ذهنش پاک کنه باید روی اون چیزهای خوب بپاشه.

+ مادربزرگ دروغ را روایت دیگری از واقعیت می نامد.

+ هیچ چیز آدم را بیشتر از این عصبانی نمی کند که شخصی باعث عصبانیتش شود و آنقدر معرفت نداشته باشد که حداقل یک آدمِ آشغال باشد :)

+ افرادی که هیچ وقت مورد تعقیب و آزار قرار نگرفته اند همیشه فکر می کنند برای این کار حتما دلیل خاصی وجود دارد و " اون ها که بی دلیل این کار  رو انجام نمی دن؟! حتما کاری کرده ای که اونها تحریک شده اند" این استدلال همیشگیشان است. انگار ظلم کردن وما دلیل می خواهد!

+ تمام هیولا ها از همان ابتدا هیولا نبوده اند. تعدادی از آن ها به خاطر غم و غصه هایشان هیولا شده اند.

+ با هم خیلی تفاوت داشتیم.

نه شما فقط به روش های مختلف آدم های متفاوتی بودید.

+ وقتی آدم عاشق یه نفر باشه تقسیم کردنش با نفر سوم خیلی مشکله.

+ خاص بودن که جنایت نیست. مادربزرگم همیشه می گفت فقط انسان های متفاوت قادرن دنیا رو تغییر بدن.

+ کمک کردن به کسی که نمی خواد به خودش کمک کنه سخته

کسی که بتونه به خودش کمک کنه به کمک دیگران نیازی نداره.

+ بزگترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را می ستاند بلکه در این است که می تواند بازماندگان را به نقطه ای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند.

+ ساکنین دنیای واقعی همیشه ادعا می کنند که با گذشت زمان از شدت غم و درد کاسته می شود ولی این موضوع حقیقت ندارد. غم و درد تغییر نمی کند  ولی اگر ما مجبور شویم تمام عمر آن ها را دنبال خودمان بکشانیم دیگر قادر نخواهیم بود هیچ چیز دیگری را تحمل کنیم آن وقت غم ما را کاملا زمین گیر می کند. پس آن ها را در یک چمدان بسته بندی می کنیم و دنبال جایی می گردیم که بتوانیم چمدان را آنجا بگذاریم.

+ با هیولاها نجنگ وگرنه خودت هم یکی از اون ها می شی. وقتی مدت زمانی به یه گودال عمیق نگاه کنی گودال هم به تو نگاه می کنه.

+ اگه آدم بخواد از شر بکن نکن ها خلاص شه باید از خودش مقاومت نشون بده و همون کاری رو انجام بده که خودش دوست داره.

+ این کشور حاضره میلیاردها خرج تسلیحات و هواپیماهای جنگی بکنه ولی وقتی سربازهایی که شاهد درد و رنج بودن به خونه برمی گردن هیچ کس پیدا نمی شه که حاضر باشه حتی پنج دقیقه به حرفای اون ها گوش کنه آدم ها باید بتونن داستان هاشونو تعریف کنن، السا، وگرنه خفه می شن.

+ حرف زدن درباره مرگ سخت است. از دست دادن یک نفر که آدم عاشق اوست سخت است.

+ جنگ قلب هر موجود زنده ای رو می شکنه.

+ آدم می خواهد دوستش داشته باشند، اگر نشد مورد ستایش قرار بگیرد، اگر نشد از او بترسند. اگر نشد از او متنفر باشند و او را تحقیر کنند. روح از خالی بودن گریزان است و می خواهد به هر قیمت که شده با دیگران ارتباط برقرار کند.

+ بعصی آدم ها می توانند با هم دوست باشند بدون اینکه حرف زیادی برای گفتن داشته باشند.


Rab Ne Bana Di Jodi 2008: به واسطه یه اتفاقاتی یه دختری مجبور می شه که همسر یه پسری بشه و هر دو ناخواسته مجبور می شن تو همچین شرایطی قرار بگیرن. پسرک با بازی شاهرخ خان از اون بچه مثبتای روزگاره :) دخترک تو کلاس رقص ثبت نام می کنه و پسرک که واقعنی دخترک رو دوست داره با یه قیافه تغییر داده شده، با دخترک هم رقص می شه و تو این بین اتفاقات بامزه ای میفته و بالاخره پسرک انتخابو به عهده دخترک میذاره! فیلم جالبی بود. برای سرگرمی و خنده و تفریح فیلم خوبیه. بازی شاهرخ خان هم که بی نظیر بود. یه دیالوگ قشنگ داشت: من خدامو در وجود تو دیدم، برای همین عاشقت شدم؛ توام اگه خداتو در کسی ببینی، یعنی عاشقش شدی.

Badrinath Ki Dulhania 2017: به شکلی طنز از چند تا از رسوم هندی ها در رابطه با ارزش یک دختر و شیوه ای که باید در پیش بگیره و . انتقاد می کنه. دخترک فیلم بسیار زیبارو بود. خیلی دوستش داشتم؛ آلیا بات. ولی خودِ فیلم معمولی و خیلی مواقع خسته کننده بود و فقط اونجایی که می خواستن برا خواهرش شوهر انتخاب بکنن، بی نهایت بامزه بود. تصمیم تاثیرگذار دختره واقعا رو مخم بود! نه اینکه تصمیمش اشتباه باشه، نه؛ فقط اینکه تو زمان بسیار نامناسبی عملیش کرد. 

Dear Zindag 2016: اصلا، حتی یک لحظه هم حس نکردم که دارم یه فیلم هندی می بینم! دیگه باید عادت کنیم که هندی ها هم عوض شدن، تغییر کردن. دخترک هی وارد رابطه های کوتاه مدت می شه و بعد خودش به شکلی گاها ناگهانی رابطه رو تموم می کنه! و . سرانجام بعد از این تموم شدن ها و ناراحتی هایی که سراغش میاد تصمیم می گیره به یه روانشناس مراجعه بکنه. بازیگرای فیلم همون آلیا باتِ زیبارو و شیرین زبون بود به اضافه شاهرخ خان. بازم اون انتظاری که ازش داشتم برآورده نشد! اصلا تو پایان داستان چطور اون آدما همه کنار دختره قرار گرفته بودن؟! :/ دیگه زیادی غربی بود!

The Hundred Foot Journey 2014: یه خونواده آشپز هندی که مجبور شدن از هند برن، حالا به یه دهکده؟! فرانسوی رسیدن و پدر خانواده تصمیم می گیره که رستورانش رو درست روبروی یه رستوران فرانسوی باز بکنه.خوشم نیومد کلا.همون موقعی که جنگِ دو تا رستوران به اوجش رسیده بود یهو فروکش کرد! خورد تو ذوقم. پسرک هم نقشش رو اعصابم بود هم قیافش! فقط به خودش فکر می کرد؛ احترام چندانی هم برا پدرش قائل نبود یا من اینطور حس کردم.قیافه دختر فرانسوی رو خیلی دوست داشتم. 

Jab Harry met Sejal 2017: چقدرررر کسل کننده بود! داستان دختری هندی که برای تفریح همراهِ خانوادش تو یه کشور خارجی هستند و موقع برگشت متوجه می شن که حلقه نامزدیشو گم کرده و چون اون حلقه برای خانواده داماد خیلی مهمه مجبور می شه بمونه و بعد از پیدا کردنش برگرده و تو این مسیر راهنمای تور رو هم مجبور می کنه که همراهیش بکنه.و همه چی عوض می شه! خیلی بی مزه بود! شاید تنها نکته مثبتش جدای از بازی تقریبا همیشه خوب شاهرخ خان یه سکانس بود: از اول تا ابتدای اون سکانس. من فقط دیالوگ بولدش رو می نویسم:

- ما بدجور به هم نزدیک شدیم.

+ چی؟

- ببین سیجل تو باید یه روزی بری؛ قبلش هر اتفاقی هم بیفته. تو باید بری پشت سرتم نگاه نکنی!

بعد سیجل با خنده و مسخره بازی می گه:

+ این یعنی من شاید نرم؟! نه هری من زنی نیستم که نامزدم رو رها کنم و برم طرف کسی دیگه؛ تو نگران نباش.

- با شنیدنش قلبم شکست :/ ولی تو نادونی و راه طولانی؛ خیلی عاقلا تو این راه تو دام عشق میفتن و اشتباهی می کنن که زندگیشون رو نابود می کنه.

و آخر همون سکانس هری به سیجل می گه: خواهیم دید امیدوار!

هری یه مرد با تجربه است ولی سیجل خیلی به خودش مطمئنه! اما وقتی قبول می کنی به یکی متعهد باشی باید یه حد و مرزهایی هم مشخص بشه برات! وقتی این حد و مرزها رعایت نمی شه کم کم اسمش می شه خیانت! که به نظرم توی "هرگز نگو خداحافظ" به بهترین نحو نشون داده می شه!

The Lunchbox 2013: ظرف غذایی که زن برای مردش پخته، اشتباهی به دست یه نفر دیگه می رسه و نامه نگاری های بین این زن و مرد غریبه ادامه پیدا می کنه. ابتدا راجع به غذا حرف می زنن و بعد راجع به تنهایی هاشون و . دوستش نداشتم. فضا تیره و تار بود، به غیر از غذاها که خب نیاز فیلم بود ربطی به پسندیدن یا نپسندیدن من نداره :/ بعد اینکه رابطه ای که به انتها رسیده باید کامل تموم بشه بعد به فکر یه شروع بود و خوشم نیومد. یه دیالوگ مدام تو فیلم تکرار می شد اگه درست یادم باشه: قطار اشتباه ممکنه تو رو به مقصد درست برسونه! این چه دیدگاهیه؟! ://// پایان بازش بیشتر عصبیم کرد تازه چند تا هم نقد براش نوشتن و کلی بَه بَه کردن؛ فیلمبرداریش کار سختی بوده . بازیگراش عالی بودن؛ عرفان خان وقتی با اون چهره ی عبوسش یه لبخند می زد، تماما می درخشید؛ اون سکانسش خیلی خوب بود. بعد راجع به این سیستم توزیع غذایی تو بمبئی هم آشنا شدم؛ خیلی جالب بود غذاهای گرمو هر روز از خونواده کارمندا می گیرن و به دستشون می رسونن!  یه دیالوگ خوب داشت و اگه درست یادم باشه این بود: ما چیزایی رو از یاد می بریم که کسی رو نداریم در موردش باهاش صحبت کنیم.

اگه خواستین فیلمی محض خنده و تفریح ببینید، همون اولی رو ببینید و یه کم بخندین :)

                  


paa 2009: خیلی ناراحت کننده است که این فیلم انقدر مهجور باقی مونده که یه زیرنویس فارسی براش پیدا نمی شه. اگه خواستید دانلود کنید دو زبانه دانلودش بکنید و اونجاهایی که دوبله نشده رو با زیرنویس انگلیسی تماشا بکنید. حیف من دو زبانه اش رو دانلود نکرده بودم :( دوبله فارسیش خوبه. طنزش قشنگ دراومده. این فیلمو قبلا تو تلویزیون دیده بودیم و تماشاش یه جور خاطره بازی بود. حالا داستانش: دو نفر عاشق هم می شن و دختر باردار می شه؛ پسر بچه رو نمی خواد و دلش می خواد تو کاری که می خواد واردش بشه موفق بشه بنابراین دختر میذاره می ره و بچه رو نگه می داره؛ بچه به دنیا میاد ولی به یک بیماری نادر به اسم پروجریا (پیری زودرس) دچاره که در واقع یه جور جهش ژنتیکیه! این بچه ها عموما تا سیزده چهارده سالگی می تونن زنده بمونن و آرو دوازده سالگی رو رد کرده.

خیلی فیلم قشنگ و غم انگیزیه. کی اولش می تونه حدس بزنه که آرو همون آمیتا باچانه :/ فقط دقیق که بشی چشماش لوش می دن. آمیتا تو این فیلم پسرِ پسرش آبیشکه! و اگه ماجرای این بیماری نبود می گفتم می خواستن در رابطه با ااستفاده از اون چیزی که آبیشک اون اواخر جلوی دوربینا اعتراف کرد، فرهنگسازی بکنن :/ تیتراژ ابتدایی بسیار جالب و متفاوته. جایا همسرِ آمیتا و مادرِ آبیشک اسم تمام عوامل فیلم رو می خونه و در واقع تولید کننده فیلم هم خودشونن.

                    

Heartbeats 2017: اونایی که رقص و بالاخص هیپ هاپ دوست دارن دستا بالا! برید ببینینش ولی باید بگم که برا اینم یک! دونه زیرنویس فارسی پیدا نکردم. شاید یه روزی برا تمرین انگلیسی، خودم دست به کار شدم. فیلم جالبیه به شرط اینکه رقص دوست داشته باشید. و اما داستان: یه خونواده آمریکایی برای یه جشن عروسی به هند دعوت می شن. دختر خانواده یه دنسر هیپ هاپه که خونواده اش با این کارش مخالفن. اونا به هند میرن و دختر اونجا با گروه رقصی همراه می شه که برای رقص جشن عروسی تمرین می کنند و خب با سرگروه اون گروه یه احساساتی رد و بدل می شه. قیافه دخترک رو خیلی دوست داشتم. بسیار زیبا بود. پسرک فیلم هم همینطور. این صحنه پایین یکی از چشم نوازترین سکانس ها ی فیلم بود.

رو یکی از پوسترای فیلم نوشته: Every beat brings them closer 

   


                    

درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه.

تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب بدی هم نبود. فقط انتظارم این بود که پایانش مکالمه هیجان انگیزی داشته باشه! ولی مثل روند خودِ داستان کمی تا قسمتی معمولی و ساده بود. 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

- آدم ها نمی دانند چه ضرری به بچه ها می زنند موقعی که به کارهای بدشان می خندند.

- شوق وصال لذتی دارد که خود وصال ندارد.

- آیا کار و فعالیت بهترین چاره دردهای طاقت فرسا نیست؟ کارسازترین پادزهر یاس و دلشکستگی؟ شاید مسکن تلخی باشد. شاید دشوار باشد گرفتار بودن در دغدغه های زندگی به هنگامی که رغبتی به لذایذ آن  نداریم، اسیر زحمت بودن به هنگامی که دلمان آماده شکست است و روح رنجورمان هم فقط برای این آرام می گیرد که در سکوت بگرید. اما آیا کار و زحمت بهتر نیست از آن آرامش و استراحتی که آرزو می کنیم؟

   [تنبلیه و .] سه تا عکس از صفحاتِ پشتِ سر همند:

              

  

 


چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار  سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان همون موقعیه که حضرت موسی چهل روز از قومش کناره گیری کرد و تو چله بود. خلاصه که اون روز گذشته اما متوجه شدم که کلا دهه اول این ماه بهترین موقع است برای چله. ان شاالله می خوام از هشتم،نهم و یا دهم ذیقعده این کار رو شروع بکنم. اولی اینکه تو این چهل روز، رو اون اخلاق بد مد نظرم کار می کنم و سعی می کنم روش کنترل داشته باشم و دومی خوندن قرآنه. دوست دارم روزی شده حتی یک آیه، قرآن بخونم.

امیدوارم که از پسش بربیام.

+ اگه شمام تصمیم به ترک یه عادت یا به وجود آوردن یه عادت مصممید. الان موقع مناسبیه :)

+ برام دعا کنید. برای هم دعا کنیم. 

+ از اون پستایی بودم که هی نوشتم، پاک کردم و نهایت سعیم رو کردم که کوتاه باشه.

 


   

 کتاب خوبی بود. اگه بخوام یه خلاصه جمع و جور بگم، می گم: بریت ماری تصمیم می گیرد که برای خودش زندگی بکند.

در واقع کتاب یک جورهایی ادامه کتاب "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" بود؛ ادامه زندگی یکی از شخصیت های کتاب به اسم بریت ماری. بریت ماری که همیشه برای خاطر بقیه زندگی کرده این بار تصمیم جدیدی می گیره؛ اون تصمیم می گیره شغلی برای خودش پیدا بکنه و پاش می رسه به بورگ؛ روستایی که همه چیز در اون تعطیل شده به غیر از پیتزافروشی و فوتبال. اوضاع اونجا خوب نیست؛ خیلی از اهالی تصمیم دارند تا خونه هاشون رو بفروشند و از اونجا برند. بچه های نوجوون روستا تفریحشون فوتباله و از قضا قراره مسابقات محلیی برگزار بشه اما این بچه ها برای تیم شدن به خیلی چیزهای دیگه هم نیاز دارن! کلا اینکه اینجوری از فوتبال و تیم های فوتبالی حرف زده بود، برام جالب ترش کرده بود. ولی واقعا دوست دارم با فردریک بکمن بشینم راجع به چلسی یه کم بحث بکنیم و یه چیزایی این وسط روشن شه :دی

اسپویل: اونجایی از داستان که بریت ماری توپو شوت کرد، دقیقا یادم نیست اما دلم خواست همون لحظه محکم بغلش کنم.

یه نکته دیگه اینکه به نظرم "بریت ماری اینجا بود" بسیار بسیار شبیه کتاب اول فردریک بکمن یعنی "مردی به نام اوه" است. شخصیت یکی یک پیرمرده و دیگری یک پیرزن. هر دو تنهان و هر دو در ظاهر کمی حشک و بیش از حد مقرراتی به نظر می رسن اما وقتی آدم های دور و برشون باهاشون معاشرت می کنند، متوجه مهربونی و شخصیت دوست داشتنی اون ها می شن.ولی هر کی اوه رو خونده احتمالا از بریت ماری هم خوشش بیاد هر چند کتاب بریت ماری. به گرد پای اوه هم نمی رسه :)

کاری به ناشرهای کتاب های بکمن ندارم؛ بیشتر توجهم روی مترجم هاست! من "مردی به نام اوه" رو با ترجمه "فرناز تیمورازف" خوندم و بسیار دلنشین بود و از روی دو نسخه انگلیسی و آلمانی ترجمه شده بود و با متن سوئدی هم یه جورایی مقایسه شده بود و به نظرم خیلی خوب بود؛ با ترجمه دیگه ای مقایسه نکردم. "مادربزرگ." رو با ترجمه "حسین تهرانی خوندم" و در مقایسه با ترجمه "نیلوفر خوش زبان" بهتر بود. "بریت ماری" رو باز هم با ترجمه "فرناز تیمورازف" خوندم و در مقایسه با ترجمه "حسین تهرانی" بهتر بود. انتخاب با خودتون :) و به نظرم حتما اگه می خواید از بکمن بخونید به ترتیبِ انتشارِ آثارش، مطالعه اتون رو شروع بکنید.

________________________________________________________________________

- فوتبال ورزشی منحصر به فرد است چون از کسی نمی خواهد دوستش داشته باشد، او را وادار به دوست داشتن می کند.

- فوتبال را دوست دارید چون این حس غریزی است. وقتی توپی توی خیابان جلوی پایتان قل بخورد، شوتش می کنید چون دوست داشتن فوتبال درست مثل عاشق شدن است. نمی دانید چطور در برابرش مقاومت کنید.

- تمام ازدواج ها یک بعد تاریک دارند چون تمام آدم ها نقطه ضعف هایی دارند. تمام کسانی که با یک نفر دیگر زندگی می کنند یاد می گیرند به طریقی با نقطه ضعف های آن ها کنار بیایند. مثلا می توانید جوری به این قضیه نگاه بکنید که به یک مبل خیلی سنگین نگاه می کنید و یاد می گیرید که فقط دور و برش را تمیز کنید؛ برای اینکه ظاهری گول زننده را حفظ کنید. معلوم است که می دانید زیر آن جنس کثیف است اما یاد می گیرید تا وقتی مهمان ها متوجهش نشده اند شما هم به روی خودتان نیاورید و روزی یک نفر آن مبل را جابه جا می کند بدون اینکه ازش خواسته باشید و همه چیز نمایان می شود. کثیفی و خراش ها، خرابی های روی پارکت و آن موقع دیگر خیلی دیر است.

- مغز انسان توانایی خارق العاده ای در بازسازی خاطرات و آن هم چنان به وضوح دارد که دیگر اعضای بدن می توانند در آن واحد توانشان را از دست بدهند.

- چیزهای زیادی درونتان نهفته است که تا قبل از اینکه کشفشان کنید از وجودشان بی خبرید؛ اینکه قادر به انجام چه کارهایی هستیید؛ که چقدر شهامت دارید.

- به سن مشخصی که می رسید، تقریبا تمام سوال هایی که ذهنتان را به خود مشغول می کند، حول یک موضوع می گردد: باید چه جوری زندگی کرد.

-. آدم نمی تواند محیط و شرایط اطرافش را خودش تعیین کند اما می تواند در مورد کارهای خودش تصمیم بگیرد.

- مرگ نهایت ناتوانی است و ناتوانی نهایت ناامیدی.

  


20 قسمت ده دقیقه ای: داستان راجع به مردیه که یه شرکت تولید سرگرمی! داره و با دیدن یه دختر می خواد که باهاش قراردادی ببنده تا بتونه معروفش بکنه؛ دختره بالای کوه زندگی می کنه! دیگه زیادی خنگ بازی در میاورد! نمادِ از پشت کوه آمدن! عاشقانه فیلم که در نیومده بود. کمدیش هم همینطور و خیلی کم بود اونم بیشتر خنده های بامزه و از سرِ کیف و تمسخرآمیز روانشناسه بود! در کل فیلم بسیار خسته کننده ای بود و ارزش دیدن نداره. تا من باشم الکی با خوندن چند تا کامنت سریال دانلود نکنم! حواستون باشه بعضی از کره ای بین ها فقط چون بازیگر محبوبشون تو فیلمه هیجان زده از فیلم تعریف می کنن! برم که پشت دستمو داغ بکنم :( لعنتی اون همه حجمم به باد رفت! 

بازیگر نقش اول زن برام آشنا بود، الان فهمیدم اوک نیو بوده! که چندان خوشم نمیاد ازش! ولی از جانگ ایل وو خوشم اومد! خدایی این کره ای ها گاها تیپای عجیب و غریبی می زنن. حالا با پوشیدن کفش اسپورت؛ کتونی با کت و شلوار تا حدی کنار اومدم ولی خدایی اینو ببینید آخه! :/ 0_o تازه اینجا با یه کت معمولی و کوتاه پوشیده! عکس دیگه ی پیدا نکردم! خودتون کتشو بلند تصور کنید :/


bao 2018: بسیار شیرین، عمیق و تاثیرگذار.سندروم آشیانه خالی. برنده اسکار.

Lotería de Navidad 2015: قشنگ و احساسی. کارما و ارتباط.

the story of a fox and a mouse 2015: کیف کردم.

Father and Daughter 2000 : عمیقا آدمو متاثر می کنه :( موسیقی متن خوبی داشت. برنده اسکار.

the conrse of nature 2016؟: برای آموزش بچه ها خوبه.

The Blue Umbrella 2013: یک داستان عاشقانه؛ اصلا حس نمی کردم انیمیشنه :) بارش بارون خیلی طبیعی بود و لذت بخش. برنده اسکار.

spellbound 2011: حسادت و نفرت.

the controller: لذت همراهی کودکان در بازی های ویدیویی.

LOU 2017: بسیار بانمک و خیلی خیلی خوب بود. برنده اسکار.

snack attack 2012: خیلی خوشمزه و دلنشین بود.درباره قضاوت با اون پیرزن تپلوی چلوندنیش :) چندین جایزه برده.

Sanjays Super Team 2015: بر اساس یک داستان واقعی؛ تقابل خدایان هندو و سوپرمن و. شروع و پایانش خیلی خوب بود.

rubato 2015: معمولی بود! دقیقا هم نفهمیدم چه پیامی داشت! انعطاف؟!

Dust Buddies 2016: درباره رفاقت؛ بامزه و با یک پایان اغراق آمیز.

a joy story joy and heron 2018: داستانی شاد و جالبِ توجه از بخشش و مهربانی.

Day Night 2010: شب و روز و تفاوت های هر کدوم!

dear alice 2017:  پروژه فارغ التحصیلی یه دانشجو! معمولی تر از بقیه بود.

head ovel heels 2012: پاتما پرنسس وارونه رو یادتونه که معرفیش کردم. اینم داستانش مثل اونه ولی خلاصه تر. خیلی خاص و پر احساس و دوست داشتنی بود با اون آدمک های خمیریش و اون پایانِ زیبا. زندگی یه زوج با تمام تفاوتهاشون و مساله طلاق عاطفی؛ یک اثر دانشجوئیه که کلی جایزه برده و نامزد اسکار هم بوده.

Inner Workings 2016: لعنتی خیلی جذاب بود. درباره اهمیت ایجاد یک توازن و تعامل درست بین کار و زندگی و وابستگی این دو به هم.

jinxy jenkins lucky lou 2014: درباره یک دختر خوش شانس و یک پسر بدشانس! یه پروژه دانشجویی. جالب بود.

histoire 2 couple 2015: داستان دو زوج و بی تفاوتی هایی که منجر به فروپاشی زندگی می شه.

My love 2006: روسی؛زیرنویسشو نیافتم. از لحاظ بصری جالب توجه بود و خدا رو شکر که آبرنگی بود :دی درباره عشق و .! زبان روسی به نظر زبان سختی میاد!

Fearse 2016?: بسیار کوتاه ولی پر مفهوم؛ کلی حرف داشت. خیلی جالب توجه بود با یک ایده خوب. بازم پروژه فارغ التحصیلی :)

La Luna 2011: تقریبا خوب؛ کار درست رو بکن اما به روش خودت :) 

Le Gouffre 2014: تلاش دو تا دوست! آخ از پایانش.آخ. :( کانادایی؛ کلی جایزه برده.

+ از امروز قراره معرفی انیمیشن تحمل بکنید :دی اینا خیلی حجمشون کمه و اکثرشون دوست داشتنی. اونایی که تاکیدشون بیشتره ببینید.


خیر سرش مثلا معاونه! اون وقت هر ارباب رجوعی که میاد پیشش تحقیر می شه و مورد تمسخرش واقع می شه. یکی نیست بهش بگه قرار نیست تو دستور بدی، ملت بیان اوامر تو رو اجرا کنن. تو اونجا نشستی برای اینکه کار ملت رو راه بندازی و برای همین هم حقوق می گیری نه اینکه فکر کنی چون مقام و موقعیتت اونه تو پادشاهی و ملت رعیت و تو حق داری که هر جوری می خوای باهاشون رفتار کنی.

دلم می خواست برم صندلی رو از زیرش بکشم با کله بخوره زمین. بی فرهنگِ بی رحم. آرزو کردم که خدا کارشو گیر یه نفری بندازه مثل خودش و یه جوری بشه که یاد رفتارای خودش بیفته و الا که چنین آدم هایی گیرِ آدم هایی مثل خودشونم بیفتن باز فکر نمی کنن که خودشون مثل اون طرف باشن و به رفتارهای عاری از شعورشون ادامه خواهند داد.

با چند نفر بی ادبانه حرف زد؛ بالاخره نفر آخری گفت می خوای بیا یه چک هم بزن در گوشم! حق داشت بنده خدا. هم کیف کردم که جوابشو داد، هم دلم برای خودش سوخت که کارش راه نیفتاد :( (البته معاون نمی تونست کاری براش بکنه، منظورم رفتار نامناسبشه، نه اینکه از قصد کاری براش نکرد) برگشته می گه برو خدا کارتو راه بندازه :(

دفعه دیگه جراتشو داشته باشم رو اون کاغذ رنگیهای چسبی این متن رو خواهم نوشت و خواهم چسبوند روی میزش! شده حتی نامحسوس! هر چند دوربین مخفی هم وجود داره!

"مهربان باشید زیرا هر انسانی که با او دیدار می کنید ممکن است در نبردی دشوار در حال مبارزه کردن باشد"    

البته خدا رو شکر فکر نکنم حالا حالاها کارم بهش بیفته. ممکنه با خودتون بگید اونم آدمه احتمالا امروز و اون لحظه فکرش درگیر بوده یا مشکلی داشته ولی نه؛ من یک سال و اندی پیش هم رفتم پیشش بعد امضامو مسخره کرد و خندید.! هنوز یادم نرفته با لحن تمسخرآمیزی گفت داری برج ایفل می کشی؟! :/ 

به خدا که ملت گناه دارن! به خصوص این روزها؛ خودشون به اندازه کافی مشکل دارن که باهاش دست و پنجه نرم کنن!

+ زبانی که برای نیش زدن نیست! نباید باشد.

+ فکر نمی کنم سایتی برای گله از رفتار نامناسب کارمندای بانک وجود داشته باشه!


+ راست می گن بیانی ها فعالیتشون کم شده ها! شاید از یه هفته هم بیشتره که هر روز فقط یکی یا دو تا ستاره روشن می شن :( با شروع تابستون، بیشتر نیستین!

+ چند شب پیش بابام داشت از شبکه نمایش "جایی برای پیرمردها نیست" رو تماشا می کرد و چون دیگه آخراش رفت که بخوابه من نشستم ببینمش چون می دونستم فردا قراره ازم بپرسه آخرش چی شد؟! :)  چقدر فیلم بدی بود! بُکش بُکش! فکر می کنم تا حالا شخصیتی به بی رحمی آدم بده ی این فیلم ندیده بودم. دلم می خواست بگیرم با اسلحه ‌ی خودش سوراخ سوراخش بکنم؛ مردکِ کینه ایِ بی رحمِ بدسرشت رو! نقششو خاویر باردم بازی کرده بود و بسیار نفرت انگیز بود؛ جایزه هم برده به خاطر این نقش و انصافا عالی بازی کرده بود. یه فیلم اقتباسی که جزو فیلم های برتره و کلی هم جایزه و اسکارو . هم برده! اما با سلیقه من جور نبود!

+ باهار صداش می کرد؛ خوشم اومد. باهار. لحن گفتنش جذابش می کنه؛ چون قبلا هم شنیده بودم که بگن باهار! لحن.

+ از کتابا و داستانایی که آدم نمی تونه آخرشو حدس بزنه خوشم میاد! کتابی که دارم می خونم از یک نویسنده سوئدیه ولی بکمن و یوناسن نیست! ؛)جالبه. نوشته های سوئدی ها برام جالب توجه شده؛ رفتم راجع بهش خوندم. سوئد جزو سرزمین های اسکاندیناویه (سرزمین هایی که پیشینه تاریخی و فرهنگی تقریبا یکسانی دارند) که تبارشون به وایکینگ ها می رسه و شامل سه کشور سوئد، نروژ و دانمارکه (و گاهی فنلاند، ایسلند و جزایر فارو) و خوش به حالشون که مردمشون شادترین مردم جهانند و کشورشون عموما در رفاهه. نظام کشورشون هم یک نظام پادشاهیه.

+ بچه ها می گم بی رودربایستی هر کی می خواد قطع دنبال کنه، این کار و بکنه؛ من چشمامو می بندم راحت باشید. ناراحت نمی شم ؛)

یه چند وقتیه هر روز یکیتون کم می شه. خواستم بگم از یه جایی به بعد آدم می تونه از وبی که می خونه خسته بشه و با خیال راحت هم قطع دنبالش بکنه *_^


                    

درباره دختری به نام اگنس که پدرش یک کشیشه و مادرش علارغم مخالفت خانواده ثروتمندش با این کشیش ازدواج کرده و الان دو تا دختر داره. اگنس با توجه به اوضاعی که دارند، تصمیم می گیره معلم سرخونه بشه اما همه چیز به این سادگی ها که اون فکرش رو می کنه، نیست و علاوه بر مشکلاتی که تو این راه داره، آدم های زیادی هم نیستن که بتونه با اون ها معاشرت بکنه.

تقریبا همیشه از خوندن کلاسیک ها لذت بردم. اگنس گرِی هم نمی گم خیلی لذت بخش بود ولی کتاب بدی هم نبود. فقط انتظارم این بود که پایانش مکالمه هیجان انگیزی داشته باشه! ولی مثل روند خودِ داستان کمی تا قسمتی معمولی و ساده بود. 

-----------------------------------------------------------------------------------------------

- آدم ها نمی دانند چه ضرری به بچه ها می زنند موقعی که به کارهای بدشان می خندند.

- شوق وصال لذتی دارد که خود وصال ندارد.

- آیا کار و فعالیت بهترین چاره دردهای طاقت فرسا نیست؟ کارسازترین پادزهر یاس و دلشکستگی؟ شاید مسکن تلخی باشد. شاید دشوار باشد گرفتار بودن در دغدغه های زندگی به هنگامی که رغبتی به لذایذ آن  نداریم، اسیر زحمت بودن به هنگامی که دلمان آماده شکست است و روح رنجورمان هم فقط برای این آرام می گیرد که در سکوت بگرید. اما آیا کار و زحمت بهتر نیست از آن آرامش و استراحتی که آرزو می کنیم؟

   [تنبلیه و .] سه تا عکس از صفحاتِ پشتِ سر همند:

              

  

 


اگر این کتاب توی لیست کتابهایی هست که می خواهید بخوانید، پس بهتر است، بقیه پست را نخوانید! سعی کرده ام داستان را اسپویل نکنم اما از حسی که دارد، نوشته ام! فقط  آن قسمتی را که با حروف بولد نوشته شده، می توانید بخوانید چون راجع به ترجمه و طرح جلد است :)

کتاب یک داستان علمی تخیلی دردناک است؛ از همان هایی که ممکن است غم بزرگی روی دلتان بنشاند هر چند یک داستان رئال نباشد و شما هزار بار این را برای خود تکرار کنید. شاید پیش از این تنها یک بار شده که هیچ خلاصه ای از کتابی ننویسم تا خودتان کشفش کنید؛ این یکی از همان هاست؛ از همان هایی که باید خودتان بدون اینکه چیزی از داستان بدانید با شروعش درست وسط داستان بایستید و با آن پیش بروید.
موقع خواندنش حس خاصی داشتم! نمی توانم اسم خاصی رویش بگذارم. هم عصبی بودم هم انگار یک جور عذاب همراهم بود! از همان ابتدا متاسفانه از کلیت داستان خبر داشتم و هر آن منتظر آن سطل آب سردی بودم که قرار بود روی سرم ریخته شود.

در باب ترجمه و . : راستش ترجمه کتاب را آن گونه که باید،دوست نداشتم. احساس می کردم گاهی تحت اللفظی ترجمه شده و گاهی مبهم و حس می کردم یکدست نیست. گاهی از کلماتی استفاده شده بود که حتی معنایشان را هم نمی دانستم مثلا غیه؟! یا از کلماتی که می شد به جایش کلمات مناسبتری انتخاب کرد مثلا مضار به عنوان جمع ضرر! مثلا زیان ها چه اشکالی دارد که شده مضار! حتی مضرات هم از آن قابل قبول تر است!

مثلا تشدید؛ یا باید از خیرش گذشت یا سر جایش گذاشت! یا مثلا ترکیب "پردور رفتن"! هر چقدر سعی کردم نتوانستم با این ترکیب ارتباط برقرار کنم!

و از همه بدتر اینکه درست وقتی که انتظارش را نداشتم کتاب تمام شد!!! صفحه های باقی را ورق زدم و دیدم این "سخن آخر" مربوط به مترجم است! این "سخن آخر" باقی داستان نیست! داستان تمام شده!  و بعد با خودم گفتم چه کار افتضاحی! کاش این "سخن آخر" را  ابتدای کتاب  می نوشتند و قبلش هشدار می دادند که بعد از پایان کتاب بخوانیم یا مثلا عنوان دیگری می گذاشتند تا متوجه شویم که این قسمت، قسمتی از متن اصلی کتاب نیست! چه می دانم.

با اینکه این ترجمه، ترجمه‌ی کل متن اثر بوده و گویا سانسوری نداشته نمی دانم چرا حس می کنم باز هم ممکن است یک بخش هایی حذف شده باشد! ولی ترجمه دیگر این کتاب آنطور که من متوجه شدم گویا سانسور داشته!

یکی از خوبی های کتاب این بود که با وجود حجیم بودنش، به واسطه ی صفحات نازکش، بسیار سبک بود :)

کتاب را تمام کرده و بسته بودم بعد یکهو تصویر روی جلد را دیدم؛ یادم آمد موقع شروع کتاب دلم می خواست بدانم چرا همچین تصویری؟!!! با این که خیلی شیک به نظر می رسید ولی باز برایم سوال بود. در حین خواندن کتاب دیگر حواسم از تصویر پرت شد اما بعد از بستن کتاب یکهو ارتباط تصویر با کتاب را فهمیدم و  همه چیز در برابر چشمهایم رنگ گرفت! طراحی جلد فوق العاده ای است.

فیلمی هم از روی کتاب ساخته شده. تصمیم گرفته بودم نبینمش بعد یکهو دیدم کری مولیگان و کایرا نایتلی بازیگران اصلیش هستند و آن وقت وسوسه شدم. با این حال نمی دانم کی جراتش را پیدا می کنم! شاید هم هیچ وقت ندیدمش!

از اینجا به بعد هم  چیزهایی که می گویم و یا قسمت هایی از کتاب که نوشته ام، داستان را کاملا لو میدهد پس ادامه را نخوانید!

ادامه مطلب


+ امروز خیلی اتفاقی پستی راجع به یه فیلم ترسناک تو وبی خوندم. برام خیلی آشنا بود. حس کردم همون فیلمیه که سال ها پیش دیدم در حالی که اسمش رو هیچ وقت نفهمیدم؛ یادمه اسمش رو پوشه و خودش نوشته نشده بود! فیلم ترسناکی که مدت ها اون حس ترس و وحشتی که تو فیلم بود رو بهم القا می کرد با اینکه به شدت انکار می کردم که ترسناک نیست!! یادمه موقع دیدنش مدام خودمو جای شخصیت ها میذاشتم شاید حس ترسی که ازش گرفتم به خاطر همین بود؛ حتی الان هم تقریبا اکثر جزئیاتش و اتفاقاتی که توش افتاد، یادمه! فکر می کنم فیلم های ترسناک قدرت بیشتری دارن که تا مدت ها متاثرت کنن!

فیلمی که دیدم  the descent: part 2 بود و با اینکه قسمت اول هم داره اما خودش به خودی خود هم اثر مسقلیه!

+ مربای شیرین رو هم دیدم؛ فیلم بر اساس داستانی از هوشنگ مرادی کرمانیه. ساخت سال هشتاده. اگه یه کم کوتاهش می کردن به نظرم بهتر می شد! 


 چند ساعت به عید مانده، راضیه دلش از آن ماهی تپلی هایی می خواهد که بیرون می فروشند و گوشش به حرفهای مادر که اصرار می کند آن ماهی ها هم از همین ماهی های داخل حوض هست، بدهکار نیست!!!

فیلم قشنگی بود و بازی ها مثل همه این فیلمایی که این چند روزه دیدم عالی. فقط همینو بگم که این فیلم کلی جایزه برده ؛ این دختر کوچولو هم به خاطر این فیلم، جایزه بهترین بازیگر کودک جشنواره فجرو برده و چقدر هم بازیش معرکه بود. اون بغضاش و اون چپ چپ نگاه کردناش دل ما را برد.

یادمه بچگی دیده بودمش ولی فقط بعضی سکانسا یادم بود. فقط اون سکانس مار و . بسیار چندشناک بود و ما سعی کردیم از پشت پرده‌ی مژه ها آن قسمت را بگذرانیم. آخ از سکانس پایانی فیلم!

+ با تشکر از مارچلّو بابت معرفی این فیلم :)


بابا: هر وقت بلند شدین اینو بذارید سرجاش. 

عجله دارد؛ خداحافظی می کند و می رود.

من: چشم.

ننه: بلند شو اونو بذار سرجاش.

می دانیم که دوباره این حرف قرار است تکرار شود.

من: چشم هر وقت بلند شدم.

دو دقیقه بعد ننه دوباره همان حرف را تکرار می کند.

و من دوباره می گویم که چند دقیقه دیگر می خواهم کاری بکنم و تاکید می کنم که آن را هم می گذارم سرجایش.

دوباره دو دقیقه بعد: بلند شین اونو بذارین سر جاش!

و این دو دقیقه ها تکرار می شوند، تکرار می شوند، تکرار می شوند

سرانجام بلند شده در حالی که خشم‌آگین آن کار را انجام می دهیم، دندان روی دندان می ساییم.  ننه آهی کشیده و خوشحال از کاری که انجام شده و اندکی دلخور به نقطه نامعلومی خیره می شود.

بابت خشم عذاب وجدان می گیریم اما فایده ای ندارد.

چند ساعت بعد. غذای ننه را می آوریم؛ می نشینیم. صدای ننه بلند می شود. آن نمکدان را هم بیاور!

بلند می شویم در حالی که غرغر می کنیم نمک برایتان ضرر دارد و غذا به اندازه کافی نمک دارد و این صحبت ها، نمکدان را می آوریم. می نشینیم. مثل ننه چند بار چند بار تاکید می کنیم که کم بریزد!

نصف نمکدان خالی می شود :/

هیچکدام حرف هم دیگر را نمی پذیریم یا متوجه نمی شویم! 

چند ساعت دیگر ننه از سردرد گلایه می کند.

می گوییم به خاطر آن همه نمکی است که خورده

قبول می کند

اما می دانیم که  فردا باز روز از نو و روزی از نو است!

.

صدای ننه دوباره بلند می شود: 

چقدر به اذان مانده.

یک ساعت.

پنج دقیقه بعد: چقدر به اذان مانده؟!

پنجاه و پنج دقیقه. پنج دقیقه کمتر از یک ساعت.

ننه: چقدر زمان دیر می گذره!

می دانیم که حرفمان را باور نکرده. در همین هنگام گلی رد می شود!

ننه چند ساعت به اذان مانده!

گلی: پنجاه و پنج دقیقه.

ننه پوکرفیس‌وار نگاه می کند.

پنج دقیقه بعد دوباره صدای ننه بلند می شود:

چند دقیقه.

:)))))

 

+ بچه ها نمی دونم چرا حس می کنم ویرایشگر بیانم یه تغییراتی کرده! یعنی بیان تغییراتو شروع کرده یا من تو هپروتم یا قبلا تو هپروت بودم! :/


                       

کارگردان: کامبوزیا پرتوی

اوایل جنگه؛ عراقیا حمله می کنند و یکی از شهرک های ایرانی مرزنشین رو اشغال می کنن. بسیاری می تونن از شهر خارج بشن و بسیاری هم کشته می شن. حالا علاوه بر تعداد اندکی که دارن دفاع می کنن یه دختر 8،9 ساله هم تو شهر باقی مونده و همینطور که در شهر سرگردونه، یه بچه شیرخواره رو پیدا می کنه و .

یک روایت متفاوت از شروع جنگ تحمیلی. بسیار بسیار فیلم جذابیه و روایت جذابی هم داره. نکته دیگه اینکه بازیگرای کوچولوش خیلی خوبن و لهجشون هم خیلی دلنشینه.

بیاید جنگ رو از زاویه این روایت هم نگاه بکنید. هووم؟! فیلم خیلی خوبیه ها! از من گفتن. اسم خیلی خوبی هم براش انتخاب شده! به نظرم واقعا زیرکانه است.

هر چند یه اشکالاتی تو فیلمنامه اش هست مثلا سکانس آغازین که حذف هم بشه اتفاق خاصی نمیفته؛ اصلا معلوم نیست که برای چی فیلم با این سکانس شروع می شه! فقط نکته جالب توجه این سکانس اینه که با دف و ساز و آواز یه تابوت رو می برن قبرستون! و یا سکانس تقریبا پایانی و اینکه صداهای بلندشونو هیشکی نمی شنوه جز خودشون :دی


             

نویسنده: محمدعلی طالبی و هوشنگ مرادی کرمانی  کارگردان: محمد علی طالبی

داستان از این قراره که مادر یکی از بچه ها ساعتی رو که یادگارِ شوهرشه به معلم میده تا اونو به عنوان جایزه توی کلاس به پسرش بده و این شروع ماجراست.

+ می گم قدیما یعنی مدرسه یه ذره پول نداشته به عنوان جایزه دو تا مداد بگیره؟! بعد والدین بچه ها رو صدا می زدن می گفتن برا تشویق بچه هاتون جایزه بگیرید بدیم بهشون؟! :/

+ اینم یادمه بچگی ها دیده بودیم. فیلم قشنگی بود ولی من همچنان کیسه برنجو بیشتر دوست دارم. خلاصه اینکه اگه چکمه و کیسه برنجو دوست داشتید، ببینیدش.


تازه می فهمم پرخوری! چقدر می تونه بد باشه! 

حالت تهوع و تبعاتش :دی ،سرگیجه، بی حالی، سنگینی معده!

یک روز و اندی حالم کاملا بد بود! نه می تونستم چیزی بخورم  نه کاری انجام بدم؛ انگار تمام چیزایی که خورده بودم تو گلوم جمع شده بود و پایین نمی رفت. و من اون حجم نامرئی چسبیده به گلوم رو حس می کردم.  می خواستم این حال بد رو انکار بکنم ولی نمی شد.

+ تازه پرخوری آنچنانی هم نبود! انگار کن در عین اینکه اصلا گرسنه نبودی، عصرونه بخوری ولی عوضش شام هم نخوری :/


کشتنِ تنها شخصیتِ دوست داشتنی یه سریال، بدترین و مزخرف ترین فکریه که ممکنه به ذهن یه نویسنده؟! برسه!

:(((((

+ یادم نمیاد برای یه شخصیت از سریال های ایرانی این همه بغض کرده باشم :(

بذارید پیمانِ احمق اعدام شه تا این همه آدم بی گناه به خاطرش کشته نشن! اَه!

 مثلا الان پیمان آخرش آزاد می شه! که چی بشه؟! 

+ سه تا نویسنده‌ای که هی دارن . می زنن به کل سریال! احمقانه تر اینکه تمام اتفاقات مهم، پشتِ شیشه ی پنجره های بی پرده اتفاق میفته که یا آدم بدای فیلم بفهمن موضوع از چه قراره یا چند نفر شاهد جور شه :دی بلکه بتونن سریال رو یه جور ادامه (شما بخونید کِش) بدن!

+ خدایا چه اراجیفی به خورد ملت میدن!

نه تنها اکثر شخصیت ها نادون و احمق نشون داده می شن بلکه یهو متحول هم می شن! یک شخصیت پردازی اعلا!

+ اصلا من چرا باید بشینم پای همچین سریال احمقانه ای! خودمم نمی دونم! از بی سریالیه! آااااااااااااااااااااخ که درس عبرت نمی شه برام!

 


           

زمانی که کتاب "هنوز آلیس" رو شروع نکرده بودم، فکر می کردم آایمر یعنی فراموشی. فراموشی خاطرات و آدم های اطرافت. بعد از خوندنش بود که فهمیدم علاوه بر اون فراموشی ساده، مغز خیلی از عملکردهای خودش رو هم به مرور فراموش می کنه! و متوجه شدم  آایمر فقط یک بیماری ساده نیست.

کتاب فوق العاده ایه اگه تا حالا نخوندینش حتما بخونید و ترجیحا با ترجمه حمید یزدان پناه نباشه! هنوز هم معتقدم بدترین ترجمه ای که تا به حال باهاش روبرو بودم ترجمه همین کتاب بوده!

و اما فیلمش باید بگم اشکمو درآورد لعنتی! خیلی خیلی خوب بود! بازی جولیان مورِ جذاب، معرکه بود. جایزه اسکار رو هم به خاطر این فیلم برده! خلاصه اش کنم: حتما هم کتابش رو بخونید و هم فیلمش رو ببینید.

 


             

با اینکه درست مثل کتاب نبود ولی انگار کتاب رو یه بار برای مرور ورق زدم و با اینکه بازیگر اوه، اوه ی ذهنِ من نبود اما باهاش ارتباط برقرار کردم و دوستش داشتم. فقط کاش بازیگر نقش سونیا یکی دیگه بود!

شنیدن یهویی کلمات فارسی میون دیالوگ های سوئدی هم خیلی جالب بود فقط یه خرده مصنوعی به نظر می رسید و اینکه فلش بک ها خیلی خوب بود چون عموما من چندان باهاشون ارتباط نمی گیرم ولی تو این فیلم حس خوبی داشت و می دونید اسکار بهترین فیلم خارجی‌زبان رو به "فروشنده" باخته؟!!!

خوشحالم که دیدمش. احساساتم رو برانگیخت و دوست داشتنی بود. ببینیدش :)


+ نمی دونم چیه که وقتی مثلا بی حالم صورتم اندکی پف کرده و تپل به نظر میاد. انگار سرحالترینم. موقعی که درد دارم، دندونم درد می کنه، سرم درد می کنه یا خسته ام یا از پیاده روی و بیرون برگشتم، انگار یه حجم نیم سانتی به صورتم اضافه شده! و از همه بامزه تر بعد از گریه است! حس تپلویت بهم دست میده! انگار بدنم داره تظاهر به خوب بودن می کنه! حالا این هیچی؛ ملت دریا دریا اشک می ریزن به چشماشون نگاه می کنی، قشنگ به شکل با کلاسی سفیدی چشماشون از شدت سفیدی به آبی آسمانی می زنه 0_O بعد حالا گریه به کنار من بغض هم که می کنم کافیه دو تا دندون نیشِ خون آشامی بهم اضافه بشه! تا تصویر خون آشامیم تکمیل بشه :/  بدن عزیز این موقع است که باید دست به کار شی! ناراضیم ازت!

+ دو روزه کتاب انجمن شاعران مرده داره بر و بر نگام می کنه منم با چپ چپ نگاه کردن دارم تلافی می کنم! چقدر شروعش به نظر سخت می رسه!

+ غنچه ی غنچه افتاد :(


انقدری که ازش انتظار داشتم خوب نبود. کتاب روایت یک داستان عاشقانه بر اساس یک داستان واقعیه ولی تا دو سوم کتاب حس و حال عاشقانه ای رو در من برنینگیخت!

فیلمشم دارم هنوز ندیدمش ولی چندان از این رایان گاسلینگ خوشم نمیاد. حیف نواح نبووود! :(

الی و نواح همدیگه رو دوست دارن اما سطح متفاوتی که خانواده هاشون با هم دارن باعث جدایی اونا از هم می شه. خانواده الی، نواح رو مناسب دخترشون نمی دونن. چهارده سال گذشته و الی داره ازدواج می کنه اما به شکل اتفاقی از محل زندگی نواح باخبر میشه و برمی گرده تا برای یک بار هم که شده ببیندش. و حالا پیرمردی توی آسایشگاه داستان زندگی این دو نفر رو برای پیرزنی تعریف می کنه.

_______________________________________________________

- تو که نمی توانی زندگیت را بر اساس خواسته دیگران بسازی. باید صلاح خودت را در نظر بگیری حتی اگر کسانی را که دوستشان داری برنجاند.

- می دانم اما هر انتخابی که بکنم باید بر اساس آن زندگی کنم؛ تا ابد. باید قادر باشم پیش بروم و دیگر به پشت سر نگاه نکنم. می توانی درک کنی؟


سلام من.

 شاید بهتر باشه همین اول خودمو معرفی کنم تا گیج نشی :دی من خودتم! یعنی من ده سال بعد توام. می دونم ممکنه فکر کنی کسی داره باهات شوخی می کنه ولی بهم اعتماد کن. نشون به اون نشون جای زخم پنج مانند انتهای انگشت کوچیکه دست چپت. پیداش کردی؟! خب فقط خودمون می دونیم که اون شبیه یه پنج فارسی ناتمومه :))) و فقط ماییم که می دونیم یه قلب برعکس و کج و کوله تو این انگشت داری ؛)  حالا که قانع شدی بذار چند تا چیز بهت بگم چند تا جیز به موقع : دی

 توصیه ای که برا الانت دارم اینه که یادت باشه سعی نکنی برون گرا به نظر بیای. توآدم نقش بازی کردن نیستی. تو ذاتا یک درون گرایی و درون گرایی بد نیست فقط باید خودی رو که هستی بپذیری. یادت باشه که آدم ها مثل هم نیستن پس با خودت نجنگ.

یادت باشه به آدمها به اندازه ارزش خودشون بها بدی نه بیشتر. اجازه نده کسی دستت بندازه! و یا مسخره ات کنه. 

حتی اگه الان نمی تونی ولی یادت باشه که همیشه جرات داشته باش. به موقع جرات داشته باش. سرتو بگیر بالا . قبل از حرف زدن بیشتر فکر کن و به آدم ها اجازه حرف زدن بده. 

از بودن پدربزرگا لذت ببر.

حواست باشه نمازات کمتر قضا شه. شونه هام سنگینه!

خوندن زبان رو به فردا ها موکول نکن.

بیشتر کتاب بخون و با دقت بیشتری.

سعی کن موقع عصبانیت خودت رو کنترل کنی.

انقدر هم خودت رو با بقیه مقایسه نکن و سعی بکن مغرور هم به نظر نیای.

و نترس از کنار گذاشتن کسایی که آزارت می دن یا اونجوری که باید نیستن. بذار کم رنگ بشن.

خاطرت باشه که سال های سال بعد حواست به چشمت باشه! اون وقت ممکنه همه چیز خیلی راحت تر پیش بره. یادت نره! 

و سعی کن از تمام لحظات زندگی لذت ببری و یادت باشه که طی چندین سال تو با پس انداز خودت می تونی یه لپ تاپ بگیری اما انقدر دست دست می کنی که دیگه نمی تونی! و بعدش هم موقع خرید گوشی همین اتفاق برات میوفته!  کلا تو تصمیمات مادی و اقتصادی دست دست نکن! ماجرا اینه که تو هر وقت می ری لب دریا، دریا خشک می شه، جدی می گم نخند!: دی ( به خود آینده ات برچسب دیوونگی نزن :)) به جاش حواستو جمع کن و از فرصتهات به موقع استفاده کن.

بیشتر می تونم همین توصیه های هر چند شعارزده رو بهت بگم چون خیلی ها این نامه رو می خونن :دی بعداً می فهمی چرا :) ولی احتمالا همه چیز درست در وقت مناسبش اتفاق میفته. امیدوارم و خدا به همرات.

شروع چالش از وب

سکوت

مرسی از

پرنیان و

فاطمه بابت دعوتشون.

منم دلم می خواد نامه شما رو بخونم :

پاییز و

لبخند. اگه دوست داشتید بنویسید.


یه آهنگ و غم خاصی داره صداش.

 


دریافت


چند وقت پیش که ققنوس سالم بود، دیدمش.داستانش به شکل کاملا خلاصه: پسرک داستان عاشق دختر نابینایی میشه و بعد از اون زندگی هر دو برای همیشه تغییر می کنه.

باید بگم که عاشقانه قشنگی بود و دوستش داشتم. هر چند می تونست بهتر هم باشه. گاهی سکوت‌های سو جی عصبیم می کرد ولی مدلش اینطوریه! اتفاقات شانسی هم که جزو فیلم های کره ایه و باید پذیرفت:دی

بازیگرانش هم سو جی ساب (که من بهش می گم مرد هندسی :)) و هان هیو جو بودن.

ترک ها هم سال ۲۰۱۴ اومدن یه فیلم از رو همین فیلم ساختن به اسم sadece sen ( معنیش می شه : فقط تو) که در واقع یه کپی تمام عیاره؛ تنها تفاوت هایی که داشت و همونشم دوست داشتنی بود آهنگهاش بود و اون سکانسی که پسره چشماشو می بنده و سعی می کنه همون طوری تو خونه راه بره تا اون چیزهایی رو که آسیب زننده است تغییر بده؛ تو نسخه کره ای سر هم بندی شده بود.

نکته دیگه این که بازیگراش به شکل آزاردهنده ای لوس بازی در میاوردن. بازیگر مرد داستان چنان حرکات سو جی رو کپی کرده بود که حال آدم بهم می خورد یه وقتایی. یادشون رفته بود بهش بگن می خوای نقش رو زندگی کنی نه اینکه ادای سوجی رو در بیاری. بازیگر زن هم همین طور. کلا بازیگرای کره ای یک نوع لوسی ذاتی دارن که اداشو درآوردن مضحک می شه! به ملیح بودن خودشون می چسبیدن کپی بهتری از آب در می اومد.

زیرنویسی هم برا نسخه ترکی پیدا نکردم اما تمرین خوبی بود :))

ولی از بازیگر مرد بگم براتون که کپی برابر اصل مهدی پاکدل بود لعنتی!


دلم برا خواننده خاموش بودن تنگ شده؛ دلم می خواد یه وب تازه بخونم بدون اینکه بخوام کامنتی بذارم و حرفی بزنم؛ بخونم و بخونم و بخونم.


یه سلامی هم بکنم به خواننده های خاموشم :) درسته من تا حدی درکتون می کنم ولی نمی خواید روشن بشید آیا؟!



همین که پاشو گذاشت تو حیاط و از نظر ناپدید شد برگشتم گفتم یعنی شبو می مونه؟! ای کاش نمونه. دیدم گلی اینا دارن هیس هیس می کنن. 

بعدش آروم بهم می گن چرا اینو گفتی تو اژ کجا می دونی برنامه ضبط صدای گوشیش رو روشن نکرده.

خداااااایا. ماجرا رو پلیسی معمایی می کنن! 

می خوام اهمیت ندما ولی هی فکرم درگیر می شه!

اضطراب های بی خود و بی جهت!

+ حافظ


دیروز بانک بودیم و اتفاقی با یه مرد میانسال که خوندن و نوشتن بلد نبود برخورد کردیم. چه امضای قشنگی داشت. باید بودید و می دیدید که چطوری خودکار رو روون یا دستای زمختش که نشونه کار سخت بود، حرکت می داد. فکر می کنم مشابهش رو ندیده بودم. انگار خودکاره تو دستش جون داشت! 

و اما کارمند بانک چقدررررر خوش اخلاق بود. پر از برکت باشه حقوقش.

دیگه اوضاع جوریه که آدم یه انسان خوش اخلاق می بینه، ذوق می کنه :))

تازه چون از امضامم کلی تعریف کرد تا همین امروز از خوشی در اوج آسمان ها بودم. دیگه یه کم خسته شدم اومدم زمین استراحت کنم دوباره اوج بگیرم

البته که خوشی باید درونی باشه ولی نمی شه کتمان کرد که برخورد خوب هم اثر خودش رو داره و سازنده است همونجوری که رفتار بد می تونه مخرب باشه ؛)

+ چه عنوان فریبنده ای شد ولی!


بالاخره بعد از مدت ها ندیدن فیلم، این انیمه ۲۴ قسمتی رو دانلود کردم و دیدم. انیمه خوبی بود فقط کاش یه کم تعداد قسمتاشو کمتر می کردن.  یه جاهایی حس می کردم که کشدار شده. ما شاالله خود تیتراژش پنج دقیقه می شد. حدود یک پنجم از هر قسمت!

از سنسکو بیشتر خوشم میومد. هر وقت نبود جای خالیش حس می شد. بعدم هیودو و گاجو خوب بودن. فوجیتا وقتی تو فکر فرو می رفت اعصابمو خرد می کرد.

این اولین انیمه سریالیه که دانلود کردم و دیدم :)))

و اما داستان: تاتارا که یه پسر نوجوونه به هیچ چیزی علاقه خاصی نداره. روزی که چند تا پسر دارن تاتارا رو اذیت می کنن سنسکو که یه مربی رقصه جلوشونو می گیره و تاتارا وارد سالن رقصش‌ می شه.


برخلاف رمان های دیگه کلارک، این بار ما از همون لحظه ای که قتل اتفاق می افته، می دونیم که قاتل کیه؛ با این حال جذابیت داستان کم نمی شه.

دکتر هیگلی که متخصص ن و زایمانه، زن بارداری رو از بین می بره تا نقشه هایی که برای آینده داره به خطر نیفته و آزمایش هاش مخفی بمونه. اما این اولین و آخرین قتل نیست!

ولی خدایی نصف آدمای کتاب گیج بودن. یه مشت گیج دور هم جمع شده بودن! از این بابت بسیار حرص خوردم و نصف موهای سرم بر باد رفت

آزمایش های دکتر هم یه چیز عجیب غریبی بود. احتمالا بهش فکر شده ولی اصلا نمی دونم چنین چیزی حتی یک درصد امکان ممکن شدنش وجود داره یا نه! 

پشت جلد کتاب نوشته که این کتاب برنده جایزه ادبی کتابهای پلیسی ۱۹۸۰ شده.

و اما یک چیزهایی در رمان های کلارک به شکل الگویی مشخص تکرار می شه؛ یک سری کلیشه:

ما هیچ وقت فقط با یک قتل رو به رو نیستیم. قاتل در گذشته قتل هایی انجام داده و حالا هم مرتکب قتلی می شه که یا جزو برنامه اش بوده و یا اتفاقی باعث ضرورت این قتل می شه!

شخصیت اصلی داستان همیشه یک زنه. این زن حتما یا مجرده و یا شوهرش رو به نحوی از دست داده و ما در طرف مقابلش حداقل با یک عاشق دلباخته مواجهیم که آخرش جون این زنی رو که همیشه در خطره و چیز مهمی رو می دونه نجات می ده و به خوبی و خوشی زندگیشون رو شروع می کنن :دی

و یه چیز دیگه اینکه وقتی دو تا مظنون به قتل وجود داشته باشه. هر دو در زمان های مشخص کارهای یکسانی انجام میدن که باعث می شه شکتون به هر دو قوی تر بشه مثلا یه مسافرت یکسان و اما  اونی که بیشتر بهش شک دارید قاتل نیست :دی

__________________________________________________________

+ این جمله ی فاوست یادت می آید؟ ما برای چیزی گریه می کنیم که شاید هرگز آن را از دست ندهیم.

+ من می دانم که شاهد مرگ یک نفر بودن یعنی چی. از یک طرف می خواهید که رنجش کمتر شود و از طرف دیگر نمی خواهید اجازه دهید که بمیرد ( و این جملات لعنتی.و این جملات لعنتی.)


همین که پاشو گذاشت تو حیاط و از نظر ناپدید شد، برگشتم گفتم یعنی شبو می مونه؟! ای کاش نمونه. دیدم گلی اینا دارن هیس هیس می کنن. 

بعدش آروم بهم گفتن که چرا اینو گفتی تو اژ کجا می دونی برنامه ضبط صدای گوشیش رو روشن نکرده؟!

خداااااایا. ماجرا رو پلیسی معمایی می کنن! 

می خوام اهمیت ندما ولی هی فکرم درگیر می شه!

اضطراب های بی خود و بی جهت!

+ حافظ


از فردا چنین می شود:
- سلام.
-  علیک سلام
- سجلتو بردار بریم :)))))
- کجا؟! می خواین چیزی به نامم کنین؟!
- آررررره. خودمو.
+ خدایی فردوس دیشب یه گوله (گلوله!) نمک بود. گوگولی با اون مارک کت و شلوار و حساسیتش روش و اون عطر زدنش و اون بهشت نرفتنش :)))
روحم شاد شد :)

تازگی ها دارم یه مسابقه جذاب می بینم به اسم مافیا از شبکه سلامت. ساعت ۱۱ شب. البته فکر می کنم ساعت ۸ شب هم پخش می شه.

بی اندازه برام جذابه. گویا خیلی ها هم تو جمع دوستان و یا فامیل و آشنا بازی می کنند اما اگه از روندش اطلاع ندارید، بذارید بگم که مسابقه این شکلیه که حدود ده نفر دور هم می شینن و مجری کارت هایی رو بینشون پخش می کنه. روی سه تا از این کارت ها نوشته شده مافیا. یه نقش دکتر وجود داره و یه نقش کاراگاه. بقیه هم شهروندهای بازین و بازی شروع می شه. همه چشمارو می بندن و فقط مافیاها چشماشونو باز می کنن تا همدیگه رو بشناسن و اینجوری سعی می کنن بقیه رو از بازی بندازن بیرون. بعد کاراگاه چشمشو باز می کنه و به اشخاص ظن می زنه تا مافیاها رو تشخیص بده و بتونه تو بازی اثر گذار ظاهر بشه. بعدش پزشک به تنهایی چشمشو باز می کنه و می تونه به اشخاص جون اضافه بده که اگه هدف مافیا بودن از بازی حذف نشن. شهروندها هم تمام سعیشون بر اینه که مافیاهارو بندازن بیرون. اما کی راست می گه کی دروغ؟ ! و به کی می شه اعتماد کرد؟ ! تنها راه توجه  به حرف هائیه که زده می شه.

برای من بی نهایت مسابقه جذابیه. بحث و گفتگوهاشون با هم و اینکه مافیا چه جوری دروغ می گه و ادعای شهروندی می کنه، نحوه دروغ گفتناشون و اینکه گاهی با دروغ ها می تونن برنده بازی بشن! و اینم جذابه که تو یک مسابقه یکی نقش شهروندی رو داره و تو مسابقه بعدی همون آدم ممکنه مافیا بشه و این توجه به نحوه حرف زدنشون در قالب دو تا شخصیت متفاوت خیلی جالب توجهه. بعدش متوجه می شی که اونایی که تو بازی دارن دروغ می گن یه ویژگی های مشترکی دارن؛ یه رفتارهای خاص. به نظرم از لحاظ روانشناسی و اینا خیلی جالبه و ماجرا اون وقت پیچیده می شه که دو تا شهروند ناآگاهانه یه نفع مافیا بازی می کنند و دروغ ها راحت روشون اثر می کنه و به هیشکی گوش نمی کنند و فقط خودشونو قبول دارن. تپش قلب می گیرم این مواقع!

مجری بازی بهنام تشکره و اصلا ادا و اصول های اضافه در نمیاره و حرف بیجا نمی ژنه. اما وقتی یه حرف ساده می زنه هم باز مجری گریش جالب توجهه چون با تمام اعضای صورتش حرف می زنه :)

فقط گاهی فکر می کنم ای کاش ما هم نمی دونستیم هر کی چه نقشی داره اینجوری خودمون هم حدس می زدیم ولی شاید جدابیت الان رو نمی داشت.

و یه نکته دیگه اینکه بازیکن ها؟! (بازیگرها) فقط از آقایونن! چرا خانوما اصلا حضور ندارن؟! مثلا چشم بند بزنن آرایششون به هم می خوره؟! یا موقع عصبانیت نمی تونن خودشونو کنترل بکنن؟! :/

پیشنهاد می کنم یه چند قسمتش رو ببینید و اگه دوست داشتید ادامه بدید.



آشوک و آشیما با هم ازدواج می کنن و به آمریکا میرن تا آشوک درسش رو ادامه بده. این زوج بنگالی اونجا صاحب دو تا بچه می شن. آشوک اسم پسرش رو به خاطر علاقه اش به نیکلای گوگول و یه اتفاق دیگه می ذاره گوگول. اما گوگول گانگولی هر چقدر بزرگ تر می شه بیشتر نمی تونه با این اسم کنار بیاد.‌‌

داستان، داستان تقابل دو فرهنگ متفاوته و از اون طرف دلتنگی برای خانواده و وطن و نحوه زندگی در کشور جدید! این که پدر و مادرها سعی در حفظ فرهنگ خودشون دارن اما بچه ها راه خودشون رو میرن چون تو این کشور به دنیا اومدن و با فرهنگ این کشور بزرگ شدن.

کتاب خوب و روانی بود. فقط اون اوایل حس می کردم بعضی جاها توصیفات و توضیحات خیلی زیاده! و یه چیز دیگه اینکه اصلا از رفتارهای تعصب آمیز یا نژادپرستانه یه نکته کوچولو هم نبود. فقط تمسخر اسم و لهجه‌. شاید زیاد فیلم هندی دیدم و انتظار داشتم که باشه.  اما اگه ماجراهای مهاجرتی رو دوست دارید و این تقابل فرهنگ ها براتون جالبه می تونه یکی از گزینه های خوندن باشه.

تو یکی از نقاط عطف داستان، آشوک می گه:

پدربزرگ من همیشه می گوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی بی اینکه یک وجب از جات تکان بخوری.


مدت ها بود که میخواستم دولینگو رو بهتون معرفی کنم. دولینگو یک نرم افزار آموزش زبانه که باهاش به سادگی می تونید زبان یاد بگیرید. بسیار روونه و هیچ هنگی نداره. لااقل من که ندیدم.

اول اینکه باید برای استفاده ازش نت داشته باشید.

دوم و مهمترین نکته ای که در موردش وجود داره اینه که آموزش هاش کاملا رایگانه؛

و سوم و شاید تنها نکته منفی که در موردش وجود داره اینه که از زبان فارسی پشتیبانی نمی کنه. یعنی شما برای یادگیری زبان مورد علاقه اتون، باید یک زبان دیگه به غیر از فارسی بلد باشید؛ البته لازم نیست خیلی هم تخصصی بلد باشید. مثلا من با اینکه انگلیسیم اصلا خوب نیست دارم با انگلیسی، ترکی استانبولی یاد می گیرم، به همین سادگی :) 

پس اگه زبان دیگه ای بلد نیستید نمی تونید باهاش انگلیسی یاد بگیرید ولی اگه انگلیسی رو به دست و پا شکسته ترین حالت ممکن هم بلدید می تونید به کمکش یه زبان دیگه یاد بگیرید؛ از زبان های زیادی پشتیبانی می کنه. حتی می تونید چند تا زبان رو با هم پیش ببرید که خب توصیه نمی کنم

برای شروع، هم می تونید به وبش مراجعه کنید و هم می تونید نرم افزارش رو دانلود بکنید و تنها با یک نام کاربری، یک پسورد و یک آدرس ایمیل به راحتی می تونید آموزشتون رو شروع بکنید‌.

     

آموزش ها یه جورایی سطح بندی شده است که به چند بخش تقسیم شده؛ تو هر بخشی چند تا دایره وجود داره و توی اون دایره ها کلی درس! تو شروع، کلمات با تصاویر آموزش داده می شه بعد رفته رفته تمام کلمات اونقدر تکرار می شن که ملکه ذهنتون می شن. تازه درس ها شنیداری هم هست و همینطور اونقدری می نویسید که با املای کلمات و حروف نوشتاری هم آشنا می شید. 

جایزه تموم کردن درسها مثل بازی ها، چند تا الماس سرخ رنگه که می تونید اگه درسهای یکی از دایره ها رو کاملا بلد بودید، با دادن ۵ تا از اونا یه آزمون جامع گونه بدید و اون دایره رو بگذرونید تا درس تکراری باعث کسالتتون نشه ؛)

یه قسمتی هم هست که مقدار تمرین هفتگیتون رو نشون میده و ۵۰ نفری که تو هفته تمرینشون بیشتره اونجا دیده می شن و استفاده از ویژگی ای به این سادگی حس رقابت رو در شما تحریک می کنه و باعث می شه بیشتر تمرین بکتید. متاسفانه من تو این مدت یه فارسی زبان ندیدم با توجه به اسم ها البته :دی از طرفی هیشکیم ترکی یاد نمی گیره :/ اکثرا یا دارن انگلیسی یاد می گیرن یا اسپانیایی، فرانسه و آلمانی.

و خب دو» نمودار پیشرفتتون رو به ایمیلتون می فرسته و از اون طرف اگه نرین سراغش دلش براتون تنگ می شه و خبرتون می کنه :)

خب دیگه حرفام تموم شد. بقیه جزئیات رو برید خودتون کشف بکنید‌. اگه شروع کردید بگید فالوتون کنم ببینم کدومتون تنبله

 و من چقدر این جغد سبزرنگ تپلی را عاشقم.


اگه از کارهای نویسنده های سوئدی خوشتون میاد که احتمالا این اثر رو هم دوست خواهید داشت. هر چند آدم یه جاهایی واقعا احساس می کنه این آثار خیلی شبیه همند. انگار طرز فکر نویسنده هاشون خیلی شبیه همه و گویا  همشون عاشق ماجراجویی و پیرمرد و پیرزن هان :) و دیگه اینکه همشون می گن از زندگیت لذت ببر.

اما درباره عنوان؛ عنوان سوئدیش کوتاه بوده؛ قهوه و سرقت» ولی این پیرزنی.» عنوان انگلیسیشه که خود نویسنده هم دوسش داره.

خب بریم سراغ داستان؛ سه تا پیرزن و دو تا پیرمرد که تو یه آسایشگاه سالمندان هستند وقتی نمی تونند قوانین خشک و سرسختانه اونجا رو تحمل بکنند از اون جا فرار می کنند و بعد نقشه می ریزند که سرقتی انجام بدن تا دستگیر و راهی زندان بشن چون وضع زندان و زندانی ها خیلی بهتر از آسایشگاه و سالمنداست :)

در کل کتاب خوبی بود و می تونه تلنگر خوبی هم باشه و خدایا با چه سرعتی خوندمش!

هر پنج تا شخصیت بسیار دوست داشتنی بودند. مارتا، مغز، کریستینا، شن کش و آنا گرتا.

کاملا قابلیت تبدیل شدن به فیلم رو داره. یادمه یه همچین فیلمی دیدم ولی اسمش یادم نمیاد.

 و اما قسمت مورد علاقه ام هم همونجایی بود که داشتن می رفتن پول آماده رو بردارن؛ همون خلاف نهایی :)) چقدر خندیدم اینجا :))

 و بعدشم کاری که تو هتل کردن و تو موزه :) 

+ بعدا نوشت: یه جایی از کتاب سه شخصیت دارن با هم گفتگو می کنن واصلا شن کش حضور نداره و در یک جا و مکان دیگه است بعد یهو همون صحنه به سخن میاد و مزه پرانی می کنه :/ نمی دونم حواس نویسنده پرت بوده یا مترجم! و جالب اینجاست اگه اسم شخصیت هم اشتباه نوشته شده باشه بازم اون شوخی ها فقط مال شخصیت شن کش بود!

_____________________________________________________________

- دعای لبهای مومن را بشنو.

-  آدم باید با این زندگی بسازد، هیچ وقت هیچ چیز کامل نیست.

- زندگی واقعی هم همینطوره؛ کسایی که هیچی نمی دونن برای اون هایی که خیلی می دونن تصمیم گیری می کنن.

- حالا چون جامعه پیشرفت می کنه دلیل نمی شه فکر کنیم بهتر می شه؛ همیشه هم اینطور نیست.


آشوک و آشیما با هم ازدواج می کنن و به آمریکا میرن تا آشوک درسش رو ادامه بده. این زوج بنگالی اونجا صاحب دو تا بچه می شن. آشوک اسم پسرش رو به خاطر علاقه اش به نیکلای گوگول و یه اتفاق دیگه می ذاره گوگول. اما گوگول گانگولی هر چقدر بزرگ تر می شه بیشتر نمی تونه با این اسم کنار بیاد.‌‌

داستان، داستان تقابل دو فرهنگ متفاوته و از اون طرف دلتنگی برای خانواده و وطن و نحوه زندگی در کشور جدید! این که پدر و مادرها سعی در حفظ فرهنگ خودشون دارن اما بچه ها راه خودشون رو میرن چون تو این کشور به دنیا اومدن و با فرهنگ این کشور بزرگ شدن.

کتاب خوب و روانی بود. فقط اون اوایل حس می کردم بعضی جاها توصیفات و توضیحات خیلی زیاده! و یه چیز دیگه اینکه اصلا از رفتارهای تعصب آمیز یا نژادپرستانه یه نکته کوچولو هم نبود. فقط تمسخر اسم و لهجه‌. شاید زیاد فیلم هندی دیدم و انتظار داشتم که باشه.  اما اگه ماجراهای مهاجرتی رو دوست دارید و این تقابل فرهنگ ها براتون جالبه می تونه یکی از گزینه های خوندن باشه.

تو یکی از نقاط عطف داستان، آشوک می گه:

پدربزرگ من همیشه می گوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی بی اینکه یک وجب از جات تکان بخوری.


دیدمش چون سارا بهرامی را دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمی آید! بازیش خیلی مصنوعی بود.

دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.

سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.

در کل فیلم معمولی بود . اعترافاتشان در تاریکی را دوست داشتم اما پایانش از همان هایی بود که من دوست ندارم

و چهارم اینکه اسم برفا» چقدر زیباست⁦ ⁦^_^⁩

+ جایی از فیلم حامد کمیلی جمله جالب توجهی از بزرگی نقل می کند:

من دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد»


++ اولین فیلمی که از بازار دانلود کردم، دیدم!


تازه بعد از این همه سال دارم متوجه می شم و در واقع می پذیرم که من چندان از سرما خوشم نمیاد و چندان پاییز و زمستون رو دوست ندارم و ارتباط خوبی باهاشون ندارم. حداقل پاییز و زمستون های اینجا رو و از این جهت مهم هم نیست که چه فصلی به دنیا اومدم‌. من عاشق بهار و تابستون و گرما و آفتابم. انرژی می گیرم ازشون

و این گونه تصمیم می گیرد دست از تلقین بردارد


مدت ها بود یا خواب نمی دیدم یا می دیدم و یادم نمی موندن یا آنچنان چیز خاصی نداشتن. چند شب پیش اما یک خواب عجیب دیدم. اون شب از یک طرف به خاطر سرماخوردگی مدام بیدار می شدم و از طرف دیگه چون موعد تحویل کتاب نزدیک بود تا چند دقیقه قبل خواب کتاب می خوندم و همین باعث شده بود ناخوداگاهم فعال باشه‌. خلاصه اون شب مدام خواب می دیدم و بیدار می شدم. چهار تاش رو خودم یادمه اما دو تاش مهم تر بودن:

توی اولی من و ننه تو جاده بودیم و ننه پشت فرمون :) بعد خود ننه رو زیر کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیشش؛ حالش بد بود؛ داشتم کمک می طلبیدم که از خواب پریدم!

دومی اما عجیب تر بود: مهمون داشتیم. چهره اش ناآشنا بود اما لبخند می زد و مهربون به نظر می رسید. آدمای دیگه ای هم تو خونه بودن ولی ننه چون همیشه دستش تسبیحه به صحبتش علاقمند شده بود منم حواسم جمع حرفش بود یهو یه تسبیح با دونه های آبی کاربنی دستم داد که روش با رنگ طلایی یه چیزایی نوشته شده بود و در همین حین بهم گفت که یکی از دوستام می گه: تسبیح ها هم با آدم حرف می زنند. تازه اون موقع بود که متوجه نوشته های روی تسبیح شده بودم و گفتم دوستتون راست می گه!!! تا بیام بگم که متوجه شدم چیند بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. تسبیح پیش من موند.


مردم فقط می خواهند صدای خود را به گوش مسئولان برسانند و حالا کاری ندارم که این وسط سو استفاده گران و آشوبگران هم وارد کار شده اند و اوضاع را بدتر می کنند که خدا ازشان نگذرد و آن وسط در بعضی شهرها مساله اعتراض فراموش می شود و همه به خیابان می ریزند و مرگ بر فلان کشور و بهمان کشور سر می دهند و می گویند ما پشت همیم و.!!!!! سوال  اینجاست که چرا اینگونه که در مرگ خواستن برای یک کشور پشت همید به همین شکل ساده خواسته های خود را نمی توانید بیان کنید؟!

اما این وسط بامزه است که شهر من مثل کبکی سرش را زیر برف کرده و هیچ حرکتی نمی کند. لال شده ایم. اما اگر بیایید و با تک تکمان حرف بزنید صدای غر زدن هایمان گوش آسمان را کر خواهد کرد.می خواهیم بعد از اتمام این قضایا بگوییم که ما بهترین حرکت را کردیم. ما اعتراض نکردیم و این باعث شده بهانه دست آشوبگران ندهیم و باد غرور از سرو کله همه مان بلند شود.

دیشب چقدر حرص خوردم بابت دروغ کاملا واضحشان! اینجا دو روز و نصفی اینترنت قطع بود! با وجود اینکه اینجا حتی صدای اعتراضی هم بلند نشد! الان هم که نصفه نیمه به اینترنت وصلیم.

همه می دانیم اعتراض ها تمام می شود، آشوب ها می خوابد و روز از نو روزی از نو. زود جوش می آوریم، آشوبگران از خدا خواسته فرصتی به دست می آورند و زود هم خاموش می شویم.

 فقط امیدوارم همه چی ختم به خیر شود. والسلام.


اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده  

و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم

خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در ادامه حس می کردم اون وقتایی که باید توضیحاتش بیشتر باشه، نیست و برعکسش اتفاقات یا مکالمه هایی که می تونست حجم کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، زیاده. مثلا در اوج داستان بدون اینکه خیلی بهش پرداخته بشه، یهو چند صفحه بعد متوجه می شدیم ویل و لو با هم کنار اومدند o_0 برای همین حس می کنم اون جوری که باید پختگی لازم رو نداشت اما نمی تونم بگم داستان رو دوست نداشتم. منو یاد فیلمintouchables می انداخت که نسخه کاملشو دان کردم ولی فعلا بهش دسترسی ندارم. هر چند فقط در نوع اتفاقی که باهاش مواجهند به هم شبیهند. 

این که تو چند قسمت راوی عوض می شد، برام جالب بود.

و اما اون قسمتی که دوستش دارم، یکی اولین مواجهه دو شخصیت اصلی با همه و اون یکی رقص دو نفرشون.

اینم بگم که انتخاب ویل رو درک می کردم هر چند با دین مغایره. 

فیلمشم دارم که فعلا داره گوشه کامپیوتر خاک می خوره :(


داستان دوازده رخ

در پی داستان بیژن و منیژه، افراسیاب قصد می کند به ایران حمله کند. ایرانیان آگاهی یافته و سپاه خود را آماده می کنند؛ نخست کسی را به سوی پیران می فرستند تا از جنگ باز ایستد اما پیران نمی‌ پذیرد که فرزند و برادران و تدارکات سپاه را تسلیم سازد: 

مرا مرگ بهتر از آن زندگی           که سالار باشم کنم بندگی

در ابتدای جنگ، بیژن هر دو برادر پیران (هومان و نستیهن) را از پای درمی آورد.

پیران چون چنین می بیند، نامه ای به گودرز می نویسد که بیا از جنگ و کینه دست برداریم و من و تو جنگ تن به تن کنیم و در هر صورتی کاری به سپاه دو طرف نداشته باشیم اما گودرز می گوید ما نیز خواستار صلح بودیم اما تو نپذیرفتی و در جنگ پیش دستی کردی.

پس از کشته شدن تعدادی از هر دو طرف، بالاخره هر دو به نبرد تن به تن رضایت می دهند. پیران و گودرز هر کدام ده نفر برای این جنگ با خود به همراه می برند. در این نبردهای تن به تن هر ده جنگجوی تورانی به دست ده جنگجوی ایرانی کشته می شوند و سرهاشان از تن جدا می گردد و زره هایشان بیرون آورده می شود. یکی از این ده نفر گروی زره است؛ کسی که گلوی سیاوش برید، که گیو او را می کشد.

در این نبردها پیران نیز کشته می شود، گودرز وی را می کشد اما دلش نمی آید سر از تنش جدا کند:

سرش را همی خواست از تن برید        چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشی ببالینش بر پای کرد                 سرش را بدان سایه در جای کرد

بعد از این گستهم به تنهایی به دنبال دو تن از تورانیان می رود. وقتی بیژن می شنود به شدت ناراحت می شود که گودرز، گستهم را به تنهایی فرستاده. پس  اجازه می گیره تا او هم به دوستش بپیوند. نه گودرز و نه گیو راضی نیستند اما بیژن پند نمی پذیرد. 

در این زمان گستهم به این دو تورانی می رسد و در نبردی هر دو را می کشد اما خود نیز به سختی زخمی می شود. بیژن به او رسیده و او را که در حال مرگ در آرزوی دیدن شاه است، باز می گرداند.

در این مدت شاه نیز با سپاهش به گودرز رسیده و از مرگ پیران که به گردنش حق داشت، آگاه شده و ناراحت می شود، اما:

تبه کرد مهر دل پاک را        به زهر اندر آمیخت تریاک را

دستور می دهد تا پیران را با احترام به گور بسپارند و گروی زره را پس از جدا کردن سر به آب می افکنند.  

پس از این، سپاه توران از کیخسرو زنهار می خواهد و خسرو آنان را امان می دهد.

سرانجام بیژن با گستهم از راه می رسد. شاه که وضعیت وخیم گستهم را می بیند، مهره شفادهنده ای را که همیشه بر بازو دارد و از هوشنگ و طهمورث و جمشید به او رسیده، بر بازوی گستهم می بندد و طبیبان را به بالینش فرا می خواند؛ گستهم کم کم رو به بهبود می رود.

اما افراسیاب با سپاهش راهی جنگ شده و قصد بازگشت ندارد.

__________________________________________________

+ بعد از این، ماجرای جنگ بزرگ افراسیاب و کیخسرو آغاز می شود.

 (کی این جنگ ها تموم می شه). خیلی وقت بود که از شاهنامه نمی نوشتم!

+ جالب اینجاست که به وجود مترجم در این نبردها هم اشاره می شه! اولین باره می بینم؛ ترجمان».

+ نمی دونم واقعا گودرز خون پیران رو می خوره یا یه جورایی نمادینه؛ وقتی گودرز، پیران رو مرده می بینه: 

فرو برد چنگال و خون برگرفت         بخورد و بیالود روی ای شگفت

+ به نظرم پر احساس ترین پهلوانان شاهنامه گودرزیانند :)))

+ این بیت تشبیه جالبی داره؛ یک تشبیه مستتر:

جگرخسته هومان بیامد چو زاغ       سیه گشته از درد رخ چون چراغ

 چراغ های قدیمی شیشه ای داشتند که شعله رو در بر می گرفته! حالا اگرم نبود، با سوختن، کناره هاشون و شیشه در صورت موجود بودن، سیاه می شده. انگار شعله رو به درد تشبیه کرده یا وجودی که داره می سوزه و باعث شده اثر این درد توی صورتش نمایان بشه!!

+ احتمالا دوازده رخ اشاره به ده پهلوان ایرانی دارد که در نبرد با ده تورانی پیروز شدند به اضافه گودرز و پیران.


عرضم به خدمتتان که دیشب بالاخره پس از روزها اینترنتمان وصل شد. خدا ما را از اینترنت ملی بی ارزش حفظ نماید. همگی بلند بگویید آمین. باشد که از بالای سر یکیمان مرغ آمین در حال رد شدن باشد.

 صبح با تکه ای از آهنگ حجت از خواب بیدار گشتیم، ناخوداگاهمان شنگول است و هنوز دست بردار نیست. حجت همچنان در پس زمینه مغزمان می خواند : پر کن از هوایت قفسم را».  احتمال شورش و آشوب در مغز مبارک می رود.  

روایت است که:الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم: حکومت ممکن است با کفر باقی بماند اما با ظلم باقی نمی ماند».


+ با تچکر و سپاس فراوان از گوگل دوست داشتنی و نازنین که یاریم کرد. حافظه امان قفل کرده بود.


اگه دلتون یک رمنس جذاب با چاشنی طنز می خواد، این انیمه سریالی رو بذارید اول لیستتون :)

اصلا اگه می خواید یه کم حال خوب به خودتون تزریق کنید و لحظاتی تو یک دنیای دیگه غرق بشید، معطل نکنید.

خوش به حالتون که می خواید برا بار اول ببینیدش 

                

                   تاکئوی دوست داشتنی


اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده  

و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم

خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در ادامه حس می کردم اون وقتایی که باید توضیحاتش بیشتر باشه، نیست و برعکسش اتفاقات یا مکالمه هایی که می تونست حجم کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، زیاده. مثلا در اوج داستان بدون اینکه خیلی بهش پرداخته بشه، یهو چند صفحه بعد متوجه می شدیم ویل و لو با هم کنار اومدند o_0 برای همین حس می کنم اون جوری که باید پختگی لازم رو نداشت اما نمی تونم بگم داستان رو دوست نداشتم. منو یاد فیلمintouchables می انداخت که نسخه کاملشو دان کردم ولی فعلا بهش دسترسی ندارم. هر چند فقط در نوع اتفاقی که باهاش مواجهند به هم شبیهند. 

این که تو چند قسمت راوی عوض می شد، برام جالب بود.

و اما اون قسمتی که دوستش دارم، یکی اولین مواجهه دو شخصیت اصلی با همه و اون یکی رقص دو نفرشون.

اینم بگم که انتخاب ویل رو درک می کردم هر چند با دین مغایره. 

فیلمشم دارم که فعلا داره گوشه کامپیوتر خاک می خوره :(


دیدمش چون سارا بهرامی را دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمی آید! بازیش خیلی مصنوعی بود.

دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.

سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.

در کل فیلم معمولی بود . اعترافاتشان در تاریکی را دوست داشتم اما پایانش از همان هایی بود که من دوست ندارم

و چهارم اینکه اسم برفا» چقدر زیباست⁦ ⁦^_^⁩

+ جایی از فیلم حامد کمیلی جمله جالب توجهی از بزرگی نقل می کند:

من دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد»

 

++ اولین فیلمی که از بازار دانلود کردم، دیدم!


 

  برای وقت هایی که از زمین و زمان خسته می شویم.

 

 

 

دریافت                 

 

                  Üstüme üstüme geliyor hayat
زندگی داره بهم فشار میاره
Sabrımı sınıyor
صبرمو از بین می بره
Yaptığı şakalar artık bayat
شوخی هایی که میکنه دیگه قدیمی هست
Hep başa sarıyor
فقط سر آدم رو میبره
Bazen çok dayanılmaz olabiliyor
بعضی وقتها میتونه غیر قابل تحمل باشه
Sorduğu sorular
سوال هایی که میپرسه
Kısmen bir şeyleri alıp götürüyor
تا حدی، یه چیز هایی رو میگیره و میبره
Bozuluyor havalar
اوضاع خراب میشه
Ben bazen
من گاهی وقتا
Gitmek istiyorum uzaklara
میخوام به دوردست ها برم
Kaçmak istiyorum bu iklimden
میخوام از این اقلیم فرار کنم
Belki de kendimden
شاید هم از خودم

هیچ وقت نه دلم خواسته کتابش رو بخونم و نه ذره ای دوست داشتم که فیلمشو ببینم ولی این موسیقی متنش خیلی لعنتیه! 


دریافت


بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس می کنم همون قدر که می تونم این باشم می تونم اونم باشم. آی و جی بودن رو هم اصلا نیازی به تست زدن نبود، چیزائین که خودمم روشون قطعیت دارم! 


 قوه قضائیه گفته مردمی که پس از گرانی بنزین تجمع و اعتراض کردن، با اینکه اقدامشون قانونی نیست، ولی اراذل و اوباش نیستن.

نه تو رو خدا ملت همه اراذل و اوباشن. خوشحال باشیم دیگه دست و جیغ و هورا

از این به بعد هم بچه های خوبی باشید؛ قبل از اعتراض برید مجوز بگیرید!

+ وقتی هندزفری و صدای بلند آهنگ هم از نشنیدن اخبار جلوگیری نمی کند و بالاخره در حین مکث ها چیزی به گوش می رسد!


 

           

سریال سرنوشت (ایمان) رو دیدین؟! ماجرای این سریال درست برعکس اونه ؛) دکتر هو که یک پزشک طب سوزنی در چوسانه بر اثر یک اتفاقی سر از سئول درمیاره! (دکتر هو یکی از شخصیت های تاریخی کره است).

از اون سریال هایی نبود که به وجدم بیاره و شگفت زده ام کنه؛ تقریبا خوب بود! عاشقانه اش چندان پر رنگ نبود، طنزش کم بود، بعضی سکانس ها خیلی کشدار بود، قسمت اولش خوب نبود اما نکات جالبی داشت مثلا همین که کنار یک بیمارستان پزشکی مدرن یه بیمارستان طب سنتی هم بود؛ در کنار هم.

یا مثلا این که قدرت و پول خیلی مواقع حرف اول رو می زنه و اختلاف طبقاتی به هر حال وجود داره هر چند ظاهرش در دوران های مختلف متفاوت باشه. 

یا اون دو راهی که انتخاب بین عشق و مسئولیت بود، جالب بود.

پایانشم دیگه بهتر از این نمی شد :) بعد از تیتراژ هم ادامه داشت.

فقط آخرش به این اشاره ای نشد که اون کتابی که دست پدربررگه بود زندگینامه دکتر هو بود؟ و با هر تصمیمی که می گرفت تغییر می کرد؟!!

و اما دیالوگ:

- این اشک ها رو فراموش می کنم. و فقط لبخندتو. فقط لبخندتو با خودم می برم؛ اگه بهم چیزیو بدی که نتونم با خودم اونجا ببرم، جای کافی برای بردن چیزی که بایدو ندارم.

- چیزی که از مهارت یه دکتر مهم تره، میل بیمار به زندگیه؛ این اولین چیزیه که از استادم یاد گرفتم اما چیزی که اون بهم یاد نداد اینه که به عنوان یه دکتر تعداد کسایی که نمی تونی نجاتشون بدی، از اونایی که می تونی، بیشتره.

 + اگه خواستید ببینید، بدونید که خون و خونریزی زیاد داره؛ مدام هم از سوزن استفاده می شه (بسیار هم واقع گرایانه) کنار بچه ها نگاش نکنید!


کیم هه جا یه دختر ۲۵ ساله ایه که دوست داره گوینده بشه. اون موقعی که هنوز بچه بوده، ساعتی پیدا می کنه که بهش امکان جابجایی در زمان رو می ده تا اینکه به مرور پی می بره استفاده از این ساعت باعث می شه که زودتر آثار بزرگ شدن و رشد و گذر زمان تو چهره اش پدیدار بشه بنابراین میذاردش کنار تا اینکه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادش میفته.

سریال بامحتوایی بود. موضوع اصلی این سریال سالمندی و سالمندا هستن و نقش اصلی رو یک پیرزن دوست داشتی بازی می کنه پس اگه به دنبال یک سریال عاشقانه اید که کلا دور این یکی رو خط بکشید. از مثلث عشقی و اینا هم خبری نیست ⁦^_*⁩  فانتزیم نیست تازه، درامه؛ دو قسمت آخرش اصلا شوکه شدم!

حس می کردم همه بازیگراشو تو فیلمای دیگه هم دیدم. بازی همشونم خوب بود فقط نقش مقابل هه جا رو دوست نداشتم. حس نمی گیره اصلا :/ 

تو دو تا سکانس، یکی از دوستای هه جا آهنگ می خونه. چقدر خوب بود. نتم آخراشه فعلا نتونستم دانلودش کنم.

و هه جای جوان عجب صدای دو رگه ای داشت. تو یانگومم بازی کرده ؛)

اینترنت رایگان داشتم و فرصتی شد چند تا سریال دانلود کنم. راستش اولش اصلا قرار نبود اینو دانلود کنم؛ حتی موقعی که دانلودش کردم یه جور حس پشیمونی داشتم ولی ارزشش رو داشت. بامزه اینکه تو سکانسی تو اواسط قسمت اول، فیلمو نگه داشتم و حدود دو دقیقه بی وقفه خندیدم. جدا خیلی کیف داد بعد مدت ها. تقریبا اکثر طنز فیلم رو دوش برادر هه جا بود و چقدر بامزه بود این پسر؛ مامانش و نور قرمز

اگه خواستید ببینید دو قسمتشو دانلود کنید خوشتون نیومد دیگه ادامه ندید.

+ بی ربط نوشت: در استراحت به سر می بریم چون چیزی برای نوشتن نداریم ناشناس عزیز ؛)


امروز برای اولین بار از رمز پویا استفاده کردم. با خودپرداز فعالش کردم. اپش رو نصب کردم و باید بگم که خوشم نیومد. برای منی که کُندم یک دقیقه فعال بودنِ این رمز عصبی کننده است! از قدیم گفتن که عجله کار شیطان است. بلی ؛)

چرا نباید بتونن امنیتش رو تامین بکنن؟! چرا آخه!

با ذوق غیرقابل وصفی رفتم که نت بخرم و از دست این دیتای باتری خور راحت شم که خورد تو ذوقم. فکر کن بسته ای که همیشه می خریدمش دیگه وجود نداره به جاش با همون قیمت می تونم از بسته ای استفاده کنم که حجمش یک چهارم حجمِ قبلیه. چه وضعشه آقا!!

می گم می شه این وزیر جوان رو انداخت جلوی جک و جونور؟!! همه مشکلاتِ مربوط به این حوزه از وقتی شروع شد که این اومد سر کار!

[در حالی که ذوقش دود شده و به هوا رفته، قدم ن به سوی ناکجا آباد گام بر می دارد؛ سر راهش به سنگی که جلوی رویش هست، لگدی نثار می کند اما سنگ از جایش تکان نمی خورد، این انگشت های پای وی است که داغان می شود؛ نقطه]


+ دیشب داشتم پست

زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))

+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا.:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی

+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی اینی که الان دارم می بینم انقد جذاب بود که پنج قسمت یه ساعته رو تو یه روز دیدم! بیاید یه کم نصیحتم کنید :دی

+ بالاخره ناتور دشت رو خوندم. می نویسم درباره اش.

+ ما وقتی یکی خیلی خوابش میاد و چشماش خمار شده بهش می گیم انگاری نفت چشمات کم شده! چند شب پیش داشتم بهش فکر می کردم. قدیمی ها چقدر استاد بودن تو تشبیه و استعاره.

برام سوال شد شمام این تشبیهو دارید یا بومیه و مختص خودمون؟  :دی

+ دارم به این نتیجه نزدیک می شم که اگه isfj نباشم، احتمال بیشتر یک istj ام. این مدت خیلی از ویژگی هاش رو خوندم و از خیلی جهات انگار خود منم! ولی بازم مطمئن نیستم.

+ دوباره حس قدرتم برگشته :دی کامپیوتر تقریبا درست شده. با اینکه هارد گه گاهی صدا می ده، اما بازم خوبه. حدود سی تا فیلم دارم و یه مستند سریالی. من ذوق :)))))))


                   

کیم هه جا یه دختر ۲۵ ساله ایه که دوست داره گوینده بشه. اون موقعی که هنوز بچه بوده، ساعتی پیدا می کنه که بهش امکان جابجایی در زمان رو می ده تا اینکه به مرور پی می بره استفاده از این ساعت باعث می شه که زودتر آثار بزرگ شدن و رشد و گذر زمان تو چهره اش پدیدار بشه بنابراین میذاردش کنار تا اینکه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادش میفته.

سریال بامحتوایی بود. موضوع اصلی این سریال سالمندی و سالمندا هستن و نقش اصلی رو یک پیرزن دوست داشتی بازی می کنه پس اگه به دنبال یک سریال عاشقانه اید که کلا دور این یکی رو خط بکشید. از مثلث عشقی و اینا هم خبری نیست ⁦^_*⁩  فانتزیم نیست تازه، درامه؛ دو قسمت آخرش اصلا شوکه شدم!

حس می کردم همه بازیگراشو تو فیلمای دیگه هم دیدم. بازی همشونم خوب بود فقط نقش مقابل هه جا رو دوست نداشتم. حس نمی گیره اصلا :/ 

تو دو تا سکانس، یکی از دوستای هه جا آهنگ می خونه. چقدر خوب بود. نتم آخراشه فعلا نتونستم دانلودش کنم.

و هه جای جوان عجب صدای دو رگه ای داشت. تو یانگومم بازی کرده ؛)

اینترنت رایگان داشتم و فرصتی شد چند تا سریال دانلود کنم. راستش اولش اصلا قرار نبود اینو دانلود کنم؛ حتی موقعی که دانلودش کردم یه جور حس پشیمونی داشتم ولی ارزشش رو داشت. بامزه اینکه تو سکانسی تو اواسط قسمت اول، فیلمو نگه داشتم و حدود دو دقیقه بی وقفه خندیدم. جدا خیلی کیف داد بعد مدت ها. تقریبا اکثر طنز فیلم رو دوش برادر هه جا بود و چقدر بامزه بود این پسر؛ مامانش و نور قرمز

اگه خواستید ببینید دو قسمتشو دانلود کنید خوشتون نیومد دیگه ادامه ندید.

+ بی ربط نوشت: در استراحت به سر می بریم چون چیزی برای نوشتن نداریم ناشناس عزیز ؛)


 

           

سریال سرنوشت (ایمان) رو دیدین؟! ماجرای این سریال درست برعکس اونه ؛) دکتر هو که یک پزشک طب سوزنی در چوسانه بر اثر یک اتفاقی سر از سئول درمیاره! (دکتر هو یکی از شخصیت های تاریخی کره است).

از اون سریال هایی نبود که به وجدم بیاره و شگفت زده ام کنه؛ تقریبا خوب بود! عاشقانه اش چندان پر رنگ نبود، طنزش کم بود، بعضی سکانس ها خیلی کشدار بود، قسمت اولش خوب نبود اما نکات جالبی داشت مثلا همین که کنار یک بیمارستان پزشکی مدرن یه بیمارستان طب سنتی هم بود؛ در کنار هم.

یا مثلا این که قدرت و پول خیلی مواقع حرف اول رو می زنه و اختلاف طبقاتی به هر حال وجود داره هر چند ظاهرش در دوران های مختلف متفاوت باشه. 

یا اون دو راهی که انتخاب بین عشق و مسئولیت بود، جالب بود.

پایانشم دیگه بهتر از این نمی شد :) بعد از تیتراژ هم ادامه داشت.

فقط آخرش به این اشاره ای نشد که اون کتابی که دست پدربررگه بود زندگینامه دکتر هو بود؟ و با هر تصمیمی که می گرفت تغییر می کرد؟!!

و اما دیالوگ:

- این اشک ها رو فراموش می کنم. و فقط لبخندتو. فقط لبخندتو با خودم می برم؛ اگه بهم چیزیو بدی که نتونم با خودم اونجا ببرم، جای کافی برای بردن چیزی که بایدو ندارم.

- چیزی که از مهارت یه دکتر مهم تره، میل بیمار به زندگیه؛ این اولین چیزیه که از استادم یاد گرفتم اما چیزی که اون بهم یاد نداد اینه که به عنوان یه دکتر تعداد کسایی که نمی تونی نجاتشون بدی، از اونایی که می تونی، بیشتره.

 + اگه خواستید ببینید، بدونید که خون و خونریزی زیاد داره؛ مدام هم از سوزن استفاده می شه (بسیار هم واقع گرایانه) کنار بچه ها نگاش نکنید!


  برای وقت هایی که از زمین و زمان خسته می شویم.

دریافت                 

 

 Üstüme üstüme geliyor hayat
زندگی داره بهم فشار میاره
Sabrımı sınıyor
صبرمو از بین می بره
Yaptığı şakalar artık bayat
شوخی هایی که میکنه دیگه قدیمی هست
Hep başa sarıyor
فقط سر آدم رو میبره
Bazen çok dayanılmaz olabiliyor
بعضی وقتها میتونه غیر قابل تحمل باشه
Sorduğu sorular
سوال هایی که میپرسه
Kısmen bir şeyleri alıp götürüyor
تا حدی، یه چیز هایی رو میگیره و میبره
Bozuluyor havalar
اوضاع خراب میشه
Ben bazen
من گاهی وقتا
Gitmek istiyorum uzaklara
میخوام به دوردست ها برم
Kaçmak istiyorum bu iklimden
میخوام از این اقلیم فرار کنم
Belki de kendimden
شاید هم از خودم



دریافت


+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))

+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا.:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی

+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی اینی که الان دارم می بینم انقد جذاب بود که پنج قسمت یه ساعته رو تو یه روز دیدم! بیاید یه کم نصیحتم کنید :دی

+ بالاخره ناتور دشت رو خوندم. می نویسم درباره اش.

+ ما وقتی یکی خیلی خوابش میاد و چشماش خمار شده بهش می گیم انگاری نفت چشمات کم شده! چند شب پیش داشتم بهش فکر می کردم. قدیمی ها چقدر استاد بودن تو تشبیه و استعاره.

برام سوال شد شمام این تشبیهو دارید یا بومیه و مختص خودمون؟  :دی

+ دارم به این نتیجه نزدیک می شم که اگه isfj نباشم، احتمال بیشتر یک istj ام. این مدت خیلی از ویژگی هاش رو خوندم و از خیلی جهات انگار خود منم! ولی بازم مطمئن نیستم.

+ دوباره حس قدرتم برگشته :دی کامپیوتر تقریبا درست شده. با اینکه هارد گه گاهی صدا می ده، اما بازم خوبه. حدود سی تا فیلم دارم و یه مستند سریالی. من ذوق :)))))))


هیچ وقت نه دلم خواسته کتابش رو بخونم و نه ذره ای دوست داشتم که فیلمشو ببینم ولی این موسیقی متنش خیلی لعنتیه! 

 

دریافت


یادتونه یه مدت پیش نامه ای به گذشته نوشتیم؟ :دی اینجا آینده نقش اول فیلم با ماشین زمانی که اختراع شده میاد به گذشته تا جلوی خودشو بگیره که با کیم شین ازدواج نکنه‌. از این ور باعث می شه که یه مثلث عشقی به وجود بیاد که واقعا دلم برا هر دو مرد در تمام مدت فیلم کباب بود :( و این دخالت تو گذشته زندگی چند نفر رو تغییر میده.

کلا تا چهار پنج قسمت اول هم حواسم پرت تشابه دو تا بازیگر مرد سریال بود. همش فکر می کردم یه نفرن؛ خل شدم می دونم o_0

اون مساله ای که اواخرش مطرح شد، جالب بود ولی انصافا این همه خون دل بخوری بعد آخه پایان باز!

یه قسمتی از فیلم، حواسم رفت به شکارچیان برده؛ یه صدا با آدم چه ها که نمی کنه. لعنتی! مطمئنم خواننده اون بخش، همون خواننده شکارچیانه! چه غمی داره صداش!

و اینکه چرا برا دیدن انتخابش کرده بودم؟! یه کلیپی داشتم ازش که لسیار کنجکاوم کرده بود :)))

Miracle/2016 رو هم دیدم. یه مینی سریال ۱۲ قسمتی ده دقیقه ای بود. سرگرم کننده بود. این بازیگر تپل خوشمزه هم اگه نبود اصلا قابل دیدن نبود. 

ماجراش راجع به دو خواهر دو قلوئه که یکی از لحاظ ظاهری مثلا همه چی تمومه و اون یکی اونقدر تپل مپله که مسخره اش می کنن و اون یه روز آرزو می کنه که جاشون عوض بشه :))


مثلا من بگویم:

منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من 

طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من 

یا بگویم:

مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست

در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست

و تو بگویی:

 هان مشو نومید چون واقف نیی از سر غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

یا چه می دانم مثلا بگویی: 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند.

و من روشن شوم، لبخند شوم، جوانه امید در دلم شکوفه بدهد!

 

* لاهوتی.     

رهی، انسیه سادات هاشمی، حافظ  

 


اولین چیزی که درباره این کتاب می خواستم بدونم، راجع به اسمش بود؛ اینکه ناتور دشت یعنی چی! تا اینکه به اونجایی از کتاب رسیدم که هولدن به فیبی درباره اینکه دوست داره در آینده چیکار بکنه، می گه. ناتور یعنی نگهبان، محافظ و ناتور دشت یعنی نگهبان دشت.

داستان درباره هولدن شانزده ساله ایه که از مدرسه اخراج شده و این اولین بارش نیست. اون مجبور می شه سه روز رو در نیویورک بگذرونه تا نامه اخراجش به دست خانواده اش برسه و مجبور نشه که خودش ماجرا رو توضیح بده. حالا هولدن عاصی داره شرح این سه روز رو برای ما می گه. داستان با اینکه بلنده اما درست شبیه یک داستان کوتاهه و ما فقط یه برش کوتاه از زندگی هولدن رو می بینیم اما روند به شدت جذابی داره و ما خیلی اوقات با هولدن هم ذات پنداری می کنیم. (از اینجا به بعد به نوعی اسپویله!) هولدن خودش رو در دنیای آدم بزرگ ها می بینه و بیهودگی این دنیا و درکی که از اون داره باعث ناامیدیش می شه. اون تنها کودکان رو معصوم می دونه و برای همینه که دلش می خواد ناتوردشت باشه اما می دونه که نمی شه. نمی شه جلوی ورود بچه ها به بزرگسالی رو گرفت. هولدن سرگردان و بدون هدف مشخص، به نظرم در پایان داستان نیز هدف مشخصی نداره؛ جایی که از رفتن به مدرسه جدید حرف می زنه ما با همون هولدنی طرفیم که قبلش یاهاش مواجه بودیم. فقط به نوعی آگاهی بیشتر از جهان اطرافش رسیده.

پایانش برام عجیب بود ولی شاید بیشتر به این خاطر بود که داستانو خیلی سرسری شروع کردم.

و بسیار خوشحالم بهترین ترجمه موجودش رو خوندم و چاپ اولشم بود ⁦^_^⁩

___________________________________________________

تکه هایی از متن (شاید حاوی اسپویل باشه!)

-فقط به خاطر این که یکی مرده از دوست داشتنش دست نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونهایی که زنده ان هزار بار هم بهتره.

-همه اش مجسم می کنم که چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن؛ هزارها بچه کوچیک و هیشکی هم اونجا نیست، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه یه پرتگاه خطرناک وایستادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم؛ یعنی اگه یکی داره می دوه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفعه پیدام می شه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ یه ناتور دشتم.

- این خونم رو به جوش میاره؛ اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو قبول کردی باز تکرارش می کنن.

-چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال می ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می کنه، دوست داشته باشه که نویسنده اش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بهش بزنه.

-یه چیزایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اون ها رو گذاشت تو جعبه بزرگ شیشه ای و ولشون کرد.

-هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو اگه بگی دلت برای همه تنگ می شه.


یک روزی از ما خواهند پرسید چه شد؟! آن وقت جواب خواهیم داد و خواهند داد که ما دلمان می خواست هدف وسیله را توجیه کند بنابراین برای خودمان راه گریزها و تبصره های دینی ایجاد کردیم.

دروغ گناه بود اما وقتی به هدفمان کمکی می کرد چه اشکالی داشت! 
افراط و تفریط درست نبود اما راه بهتری بلد نبودیم! 

 


دریافت

 


و اما داستان: جانگ جه یول که یه نویسنده معروفه و هه سو که یک روانپزشکه تو یه برنامه تلویزیونی رو در روی هم قرار می گیرن و مسیر زندگیشون با هم گره می خوره. همه چیز در ظاهر خوب به نظر می رسه ولی.

اول اینکه تیم بازیگری فوق العاده بود. اصلا مگه ممکنه گونگ هیو جین تو فیلمی بازی کنه و اون فیلم بد باشه ؛) جی این سانگم که مه. این روانپزشک عینکی هم فیلم های متفاوتی بازی می کنه؛ خوشم میاد ازش. فقط من از این دی او» متنفرم. این حرف می زد من کیلو کیلو وزن کم می کردم :دی 

دوم؛ فیلمنامه متفاوت و جالبی داره. به چندین بیماری روانی پرداخته می شه و از این نظر جذابه. می شه گفت یه درام روانشناسانه است و جالب اینکه اکثر این بیماری های روحی ریشه در گذشته و یا یک اتفاق دارن و همه هم کاملا درمان نمی شن. یا اصلا ممکنه هر کسی مشکلی داشته باشه که از اون بی خبره. همین قدر واقعی.

قطعا جز 10 سریال محبوبمه  ⁦^_^⁩

اما اگه می خواید ببینیدیش در نظر داشته باشید که دیدنش محدودیت سنی داره بیشتر هم به خاطر دیالوگ هایی که رد و بدل می شه! 

امشب بیاین به جای اینکه از بقیه بپرسین، از خودتون بپرسین که آیا حالتون خوبه؟»


این قسمت: به پایان آمد این جنگ و نبرد  حکایت همچنان باقیست :)

و به پایان رسیدن پادشاهی کیخسرو.

در ابتدای این داستان، فردوسی شروع به ستایش سلطان محمود می کند و او را به فریدون تشبیه می کند. اواسط همین ابیات ما متوجه می شویم که فردوسی به شصت و پنج سالگی رسیده:

چنین سال بگذاشتم شصت و پنج/ بدرویشی و زندگانی به رنج

پی افگندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و بارانش ناید گزند

بر این نامه بر سال ها بگذرد/ همی خواند آن کس که دارد خرد

کنون زین سپس نامه باستان/ بپیوندم از گفته راستان

[قسمت قبل تا داستان دوازده رخ و کشته شدن پیران گفتیم و اینکه افراسیاب با سپاهی برای نبرد میاد و ادامه ماجرا]:  افراسیاب طی جنگ نامه ای به کیخسرو می نویسد تا از جنگ دست بردارد و با وی عهد ببند وگرنه با پسرش شیده جنگ تن به تن کند. کیخسرو نبرد تن به تن را با وجود مخالفت بزرگان، می پذیرد. شاه آنان را به این نکته متوجه می سازد که تنها کسی مقابل شیده می تواند پیروز شود که فر ایزدی داشته باشد. شیده در میانه نبرد درمی یابد که کشته خواهد شد. خسرو پیشنهاد او برای نبرد پیاده را می پذیرد:

ز تخم کیان بی گمان کس نبود/ که هرگز پیاده نبرد آزمود

شیده کشته می شود اما به دستور کیخسرو او را با احترام به گور می سپارند.

با کشته شدن بسیاری از سپاه افراسیاب وی عقب نشینی می کند و با تجدید قوا، جنگ دوباره قوت می گیرد. کیخسرو باز هم نامه صلح افراسیاب را نمی پذیرد و این بار افراسیاب به سمت چین فرار می کند. کاخش به دست ایرانیان می افتد اما کیخسرو پوشیده رویان را امان می دهد:

چنین گفت کیخسرو هوشمند/ که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد به روی/ وگر چند باشد جگر کینه جوی

و دستور می دهد با تورانیان به نیکی رفتار شود؛ و چه تعبیر زیبایی:

بکوشید و خوبی به کار آورید/ چو دیدند سرما بهار آورید

نه مردی بود خیره آشوفتن/ به زیر اندر آورده را کوفتن 

افراسیاب با گرد آوردن سپاهی از چین دوباره به جنگ بازمی گردد و دوباره نامه ای به کیخسرو می نویسد ( چه پشتکاری داشته :دی) و درخواست نبرد تن به تن با او را می کند و در این نامه خاطرنشان می کند که سیاوش سزای کار خود را دیده o_0

رستم شاه را از نبرد تن به تن بر حذر می دارد؛ پس کیخسرو نمی پذیرد:

اگر شاه با شاه جوید نبرد/ چرا باید این دشت پر مرد کرد

بالاخره افراسیاب که تقریبا تمام سپاهش را از دست داده باز هم فرار را بر قرار ترجیح می دهد. کیخسرو نیز بعد از اینکه اسیران و پوشیده رویان را با گیو نزد کاووس می فرستد، به دنبال افراسیاب می رود تا زمین را از شرش خلاص کند. در طی راه ایرانیان از هر شهری رد می شده اند درخواست آذوقه و پذیرایی می کرده اند تا اینکه به مکران می رسند و پادشاه آنجا نمی پذیرد پس جنگی در می گیرد و پادشاه مکران کشته می شود و ایرانیان تا زمانی که خشمشان فروکش کند، به غارت آنجا می پردازند o_0:

بخستند زیشان فراوان به تیر/ زن و کودک خرد کردند اسیر

چو کم شد از آن انجمن خشم شاه/ بفرمود تا بازگردد سپاه

پس یک سال آنجا می مانند!

افراسیاب که نه راه پس دارد نه راه پیش به غاری در یک کوه پناه می برد اما یکی از نوادگان فریدون به نام هوم که در کوه انزوا گزیده صدای ناله و زاری او را می شنود و حدس می زند که او همان افراسیاب است پس او را به بند می کند و کنار دریا می برد اما دل به حالش‌ می سوزد و اندکی بند را شل می کند پس کاووس خود را آزاد کرده و به دریا می اندازد. کیخسرو و گودرز از دور هوم را می بینند و از او علت این اعجاب را می پرسند پس به پیشنهاد هوم، گرسیوز برادر افراسیاب را می آورند و شکنجه اش می کنند تا افراسیاب از ناله او طاقت نمی آورد و پا به خشکی می گذارد پس کیخسرو گردنش می زند و اینگونه انتقام سیاوش گرفته می شود و جنگ پایان می پذیرد.

اینجا یه کم دلم برا افراسیاب سوخت؛ فقط یه کوچولو:

به آواز گفت ای بد کینه جوی/ چرا کشت خواهی نیا را بگوی

مدتی پس از آن کاووس جان می سپارد (و بالاخره. بالاخره.بعد از صد و پنجاه سال):

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت/ سر موی مشکین چو کافور گشت

(ما سی سالمون نشده موهامون سفید می شه :( )

کیخسرو پس از سال ها پادشاهی در خوشی و آسایش، می ترسد که به سرنوشت جمشید دچار گردد. پس روزها به راز و نیاز می پردازد. بزرگان نگران شده و زال و رستم را فرامی خوانند اما شاه بعد از این همه راز و نیاز، خواب سروش غیبی را دیده که به او مژده تمام شدن پادشاهیش را داده.

 زال او را پند می دهد که سر عقل بیا کیخسرو! شیطان تو را گمراه کرده؛ از طرفی هم یک سر نژاد تو به افراسیاب می رسد! ببینید کیخسرو چی می گه:

که شیران ایران به دریای آب/ نشستی تن از بیم افراسیاب!!!

خلاصه با شنیدن سخنان کیخسرو، زال قانع می شود.

شاه سیستان را به زال و رستم می دهد. قم و اصفهان را به گودرز و گیو و خراسان را به طوس.

(این طوس همیشه خودشو تحویل می گیره، از خود راضی: نه هرگز کسی کرد از من گله!» پس اونایی که گله می کردن، آدم نبودن :دی)

 پادشاهی را نیز به لهراسب می دهد. همه از جمله زال اعتراض می کنند اما کیخسرو قانعشان می کند.

شاه خداحافظی می کند و به همه می گوید که صلاح در این است مرا همراهی نکنید زال و رستم و گودرز می پذیرند اما طوس و گیو و بیژن و فریبرز نه. در اواسط راه کیخسرو آنان را برحذر می دارد و صبح در برابر دیدگانشان ناپدید می شود. آنان در شگفتی و با نادیده گرفتن تاکید کیخسرو به برگشتنشان، کنار چشمه ای به خورد و خواب مشغول می شوند. هوا دگرگون می شود. برفی سهمگین می بارد و آنان در زیرش مدفون می شوند! (هنوزم باورم نمی شه! یعنی مردند و تمام) بینوا گودرز :(

همی کند گودرز کشواد موی/ همی ریخت آب و همی خست روی

همی گفت گودرز کین کس ندید/ که از تخم کاووس بر من رسید

نبیره پسر داشتم لشکری/ جهاندار و بر هر سری افسری

بکین سیاوش همه کشته شد/ همه دوده زیر و زبر گشته شد

کنون دیگر از چشم شد ناپدید/ که دید این شگفتی که بر من رسید 

_______________________________________________________

 + در نظر داشته باشید که افراسیاب پدربزرگ کیخسروئه و شیده هم داییش.

+ در بیت های ابتدایی با اینکه انتظار نداریم، متوجه می شیم از شروع نبرد ماه ها می گذره:

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور    جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

چون شروع جنگ اگه اشتباه نکنم اوایل برج بره بود!

+ اسم اردبیل دو بار در خلال این جنگ اومده!

+ و بیت معروف: شود کوه آهن چو دریای آب   اگر بشنود نام افراسیاب

+ یه کتاب خوب درباره شاهنامه هست به اسم از رنگ گل تا رنج خار» این اسم برام جالب بود. نگو از خود شاهنامه بوده:

چنین پروراند همی روزگار/ فزون آمد از رنگ گل رنج خار

+ زال از اون آدمای درست روزگار بوده؛ نه متعصب، نه ریاکار، نه کم خرد و نه بدکردار. بی جهت نیست که این همه دوست داشتنیه! 

+ کیخسرو چهار تا دختر داشته.

+ اسم دختر تور ماه آفرید» بوده؛ چه قشنگ⁦ ⁦^_^⁩

+ همی گفت کاجی* من این انجمن/ توانستمی برد با خویشتن

* کاشکی :)

: (آقا همون ناپدید شدن خودتون بس بود :دی)


List 10 things that make you really happy

سلامتی و خوشی خانواده ام

کتاب ها 

فیلم و سریال و انیمه و انیمیشن های جذاب

موسیقی؛ به هر زبانی که باشه مهم نیست فقط با روحم ارتباط برقرار بکنه.

غذا و عطر و بوش؛ با اینکه بهم نمیاد ولی شکموام :دی

هدیه دادن و هدیه گرفتن

طبیعت و آرامشش

دوچرخه سواری

خنده های از ته دل

دیدن مهربونی آدم ها 

و.

حواسم نبود، بیشتر از ده تا شده بود. دیگه اون پایینی ها رو پاک کردم :دی

+ امروز همینطور به شکل رگباری دارم پست می ذارم :دی


از اون زوج های دوست داشتنی روزگار بودند. جذابان بی همتا.

دوستش داشتم و اگه با یه کلمه بخوام تعریفش کنم، دلچسب واژه مناسبیه. تک تک بازیگرا بی نظیر بودند.هیچ کاراکتر اضافه ای نداشت و از هیچ مثلث عشقی هم خبری نبود و مشخص بود که نویسنده آدم با حوصله ای بوده چون پایانش مثل روند سریال آهسته و پیوسته و سر حوصله بود. فقط کاش بعضی سکانسا نبود و جاش به رابطه پدر دختریشون بیشتر پرداخته می شد.

داستان راجع به آدم هایی بود که خیانت طرف مقابلشون رو دیدن و در برابرش آدمهایی که خیانت کردن. کسایی که هنوز عذاب وجدان ته دلشون رو آشوب می کنه و در برابرش کسایی که به تنهایی عادت کردن.

وقتی می تونی با شجاعت زندگی کنی که این غمو بذاری کنار وگرنه فردا هم به اندازه امروز درد می کشی.

بعضی دردها هرگز از بین نمی رن. هیچ وقت تاریخ مصرفشون تموم نمی شه. هیچ راهی ندارن. با مسکن هم تموم نمی شن.»


یادمه اولین بار از زبان مسعود کرامتی شنیدمش. یه فیلمی بود تو شبکه یک که اصلا ارزش دیدن نداشت و بعد از اون قسمت ندیدمش؛ تو این قسمت یه سکانسی بود که مسعود کرامتی زد زیر آواز و محبوب زیبا رو خوند. اون موقع اون سکانس دوست داشتنی رو نتونستم پیدا کنم ولی آهنگو یافتم. چقدر خوب بود مسعود کرامتی و آوازش.

گوش بسپاریم با صدای ماه طاهر قریشی



دریافت

* شارژم تموم شد ولی حداقل دو تا پست دیگه ام موند. 


گفتم این گوی مدور که زمین خوانی چیست

گفت سنگی است کهن خورده بر او تیپایی 

گفتم این انجم رخشنده چه باشد به سپهر

گفت بر ریش طبیعت تف سر بالایی


* اگه دوست داشتید، شعرش رو کامل بخونید، جالبه.

*کلا ابیاتی رو که با گفت و گفتم و گفتمش و مشتقاتش شروع می شه، دوست دارم ⁦^_^⁩


+ دولینگوم از کار افتاده. بعد از آخرین باری که به روزش کردم لیسینینگش کار نمی کنه. لال شده :( بعد از جستجوی فراوان بالاخره یه جایی پیدا کردم که نسخه های قدیمی نرم افزارها رو تو خودش جا داده. حدود سی تا نسخه دانلود کردم و در کمال تعجب هیچ کدوم درست کار نکرد. شاید مشکل از گوشیه ولی تنظیماتشو تغییر ندادم اگرم دادم دوباره به حالت قبلی برش گردوندم. از این ور احتمال دادم شاید کمبود جا باعث این مشکل شده ولی اونم امتحان کردم و نشد! پیشنهادی ندارین؟!

* اون سایتی که نسخه های قدیمی نرم افزارها رو داره و شاید به دردتون بخوره:البته باید ف ی ل شکن داشته باشید: apk4fun.com

+ این روزها نمی دونم من دارم خواب می بینم یا خواب داره منو می بینه :دی آه از این خواب های شه طور دوست نداشتنی!

+ از اینکه از پشت تلفن با آدما حرف بزنم خوشم نمیاد! ولی بدجنس طورانه خوشم میاد که خیلی ها مثل منن :دی  شبیه یک بار سنگینه!

+ غنچه ای که غنچه می زد اما گلش وا نمی شد، الان حدودا یک متر شده اما هر روز یکی از برگاشو از دست می ده، کچل شده. عید باید جاشو عوض کنیم اگه تا اون موقع شبیه لوبیای سحرآمیز نشه :/ ننه می گه دستات سبزه ولی با این چیزی که من می بینم مثل کویر خشکه :/

+ خب بذارید از شاهکار این ماه هم بگم. داشتم چیزهایی رو که از عطاری خریدم و الان بی استفاده موندن رو مرتب می کردم و فکر می کردم که چیکار کنم اینجوری مثل مرداب راکد نمونن که رسیدم به پودر روناس. بعد تو نت جستجو کردم که به چه کاری میاد و تصمیممو گرفتم. رنگ کردن طبیعی مو(زهی خیال باطل:دی) فکر می کردم مثل حناست دیگه، نگو مثل مایه کتلت به یه چیزی مثل تخم مرغ نیاز داره. خلاصه که نزدیک بود خونه رو به گند بکشم. روی مو خیلی تاثیری نداره اما برای پارچه بدک نیست : دی تازه به جای موهام پوست سرم قرمز شده بود

+ حس می کنم این روزها تو مواردی خیلی سریع و سطحی پیش می رم. انگار کسی دنبالم کرده. انگار بعدا وقت و زمان نخواهم داشت و اصلا از کجا معلوم.! ولی با سرعت می خونم، می بینم، می شنوم و پیش می رم. شاید بهتر باشه این وسط یه نفسی بکشم و عمیق تر شیرجه برنم!

 از این ور هم به خودم قول دادم تا سال بعد این موقع، تا تولدم و نهایتش تا سال نو لیست کتابایی که می خوام بخونم و فیلمایی که می خوام ببینمو تموم کنم و سعی کنم فیلم و کتابای دیگه ای وسوسه ام نکنن ولی سخته :دی الان مشغول خوندن یکی از همین وسوسه کنندگان پونصد و چند صفحه ایم!

حس می کنم این دو پاراگراف در تضاد با همن :دی

از این ورم دلم می خواد بعضی از کتابهایی رو که قبلا خوندم و دوست داشتنی بودن برام، دوباره بخونم. مثل جین ایر یا وسوسه! آااااااااااااه.

+ برای ننه کاراکترهای یه فیلم اونقدر واقعی هستند که وقتی همون بازیگرها رو تو یه فیلم دیگه می بینه با همون اسم قبلی صداشون می کنه و مثلا می گه این مگه نمرده بود! مگه برا این این اتفاق نیفتاده بود مگه این زن اون نبود، مگه اون شوهر این نبود :))

+ شهرزاد توی

وبش چالشی سی روزه رو شروع کرده البته بیشتر از نصف راهو رفته؛ من تنبلی کردم ولی از جایی که برا منم جالب بود، می خوام شروع کنم. هر کدوم از شما هم دوست داشتید، بسم الله ⁦^_^⁩

پیش به سوی چالش :)


داستان کتاب اندکی قبل از جنگ جهانی دوم شروع می شود و تا بعد از جنگ ادامه پیدا می کند. نویسنده، داستان زندگی ماری لاورا دختر نابینای فرانسوی را همراه با داستان زندگی ورنر پسر زال آلمانی پیش می برد و این دو در جایی از داستان با هم برخورد می کنند. داستان اصلی در شهر سنت مالو فرانسه اتفاق می افتد؛ جایی که در جنگ جهانی دوم هشتاد درصدش در آتش سوخت. 

شخصیت های اصلی بسیار دوست داشتنی بودند. داستان روان و جذاب پیش می رفت و خوش خوان بود و زمان روایت اتفاقات پی در پی و به ترتیب نبود. پایانش از پایان های مورد علاقم نبود ولی خیلی رئال و باورپذیر بود.

اعتراف می کنم که فقط به خاطر اسم جذابش رفتم سراغش :دی و متن پشت جلدش قانعم کرد. همونی که پایین نوشتم؛ درباره شجاعت.

نکته منفی کتاب ویرایش و ترجمه نه چندان خوبش بود. حیف این کتاب ها نیست؟! چاپ دوازدهمه اون وقت چنین جمله شاهکاری در کتاب دیده می شه؛ حالا از اشکالات نه چندان جزئی دیگه می شه چشم پوشید ولی شما بگید من اینو کجای دلم بذارم آخه:

نفس های سختش را در صحبت های کشدارش را وارد دیگر هیچ وقت نخواهد آمد»!!!!!!!!! O_0

________________________________________________

- یوتا می گوید: امروز یکی از دخترها را از برکه بیرون انداختند؛ دختری به نام اینگه هاخمن. انگار اجازه نداریم همراه یک دورگه شنا کنیم. این کار بهداشتی نیست. می شنوی ورنر؟! یک دو-رگه. مگر ما هم از دو رگه تشکیل نشده ایم؟ نیمی از مادرمان و نیمی از پدرمان؟»

- گاهی در طوفان بودن امن ترین جاست.

- اتین فکر می کند جنگ شبیه یک بازار است؛ بازاری که در آن زندگی آدم ها مثل هر چیز دیگری معامله می شود.

- می دانی ورنر، وقتی بینائیم را از دست دادم همه می گفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه می گفتند من شجاع هستم؛ اما این شجاع بودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار را نمی کنی؟»

-  خانم؟ من چه شکلی هستم؟

تو هزاران لک روی صورتت داری.

پدر همیشه می گفت آن ها ستاره هایی بهشتی اند؛ مانند سیب های روی درخت»

(پدر ماری یکی از ماه ترین پدرهای داستانیه. با اون ماکت هایی که می ساخت)

- ماری لاورا در ذهنش آرزو می کند که ای کاش زندگی مثل داستان ژول ورن بود؛ آن وقت می توانستی بعضی صفحات را سریع رد بکنی.


Write something that someone told you about yourself that you never forget

یکی از دوستام خیلی وقتا بهم می گه اون وقت هایی که امید نداشتم و خسته شدم از زندگی همیشه یه شور و شوقی بهم دادی و به ادامه مسیر امیدوارترم کردی (این منو به وجد میاره) می گفت تو اگه مشاور و پشتیبان می شدی حتما موفق می شدی ولی فقط خودم می دونم که اینطور نیست!

یکی از بچه های همین جا بهم گفت اگه تو معرفی فیلم ادعای پیامبری می کردی من اولین کسی می بودم که بهت ایمان می آوردم :)) فکر نکنم هیچ وقت یادم بره.

یکی دیگه از دوستام همیشه می گه تو بهترین کتابا رو بهم معرفی می کنی. آدم می تونه مطمئن باشه که لذت بخشند.

یکی هم بود می گفت من صداتو دوست دارم البته تو اون جمع که صداها بیشتر سمت و سویی از بم بودن داشت، شاید متفاوت به نظرش اومده، ولی من هیچ وقت یادم نرفت. 

یکی هم می گفت حالا که دقت می کنم می بینم چهره ات به شخصیت های انیمیشنی می خوره :/ (خدا می دونه به کدوم شخصیت فکر می کرد)

یا مثلا چندین بار تو خونه بهم گفتن ما موندیم تو با این هوشت چطوری کنکورو رد کردی! ولی من به هوشم افتخار می کنم :))

همیشه جزوه نویس خوبی هم بودم :دی 

 

خیلی چیزای دیگه هم بود ولی دیگه به همینا اکتفا می کنم حتی حالا که عمیق تر فکر می کنم اون خیلی های دیگه هم مثبت بودن. جملات منفی هم زیاد شنیدم ولی خیلیهاشون یادم نیست و اونایی هم که یادمه ارزش نوشتن ندارن.


List 10 things that make you really happy

سلامتی و خوشی خانواده ام

کتاب ها 

فیلم و سریال و انیمه و انیمیشن های جذاب

موسیقی؛ به هر زبانی که باشه مهم نیست فقط با روحم ارتباط برقرار بکنه.

غذا و عطر و بوش؛ با اینکه بهم نمیاد ولی شکموام :دی

هدیه دادن و هدیه گرفتن

طبیعت و آرامشش

دوچرخه سواری

خنده های از ته دل

دیدن مهربونی آدم ها 

و.

بعدا نوشت: ده تا چیز جزئی: بوی کهلیگ اوتی (کاکوتی؟ آویشن؟)، صدای آرتیجان؛ پاستیل شکلاتی؛ ترکی استانبولی، پیتزا؛ زمزمه کردن آهنگای محبوبم، بچه ای که تازه زبون باز کرده اسممو صدا بزنه، گل یاس، جوراب رنگی، مداد رنگی و

 

حواسم نبود، بیشتر از ده تا شده بود. دیگه اون پایینی ها رو پاک کردم :دی

+ امروز همینطور به شکل رگباری دارم پست می ذارم :دی


Five ways to win your hearts

به قول شهرزاد منو همین جوری که هستم بپذیرید و علایق مشترک باهام داشته باشید، خوش اخلاق بودن و مهر و محبت که هر قلبی رو نرم می کنه :)، صداقت،لبخند و خیلی از چیرای کوچیکی که به چند تاشون تو سوال اول اشاره کردم مثلا گرفتن یه هدیه کوچیک مثل یه شاخه گل یاس.


List five place you want to visit

به غیر از چند مکان زیارتی که اکثرمون دوسشون داریم:

۱- ونیز ایتالیا: عاشقشم ⁦^_^

۲- سئول کره جنوبی: پر از جاهای دیدنی متفاوت، زیر شکوفه های گیلاس قدم بزنیم ؛ به به :)

۳- نیوهمپشایر آمریکا: می تونه صفت زیبای دلربا» رو از آن خودش بکنه بس که رویائیه؛ شبیه یه تابلوی نقاشی بزرگه :)

۴- جزیره سانتورینی یونان: کلا یونان بهم یه حس اسرارآمیز گونه ای می ده! می شه همه جای یونان رو گشت و کشف کرد و از لذتی سرشار غرق شد :)) 

۵- جزیره هرمز ایران: امیدوارم یه روزی خلیج فارسو ببینم. به نظرم حس و حال متفاوتی داشته باشه.

- پاریس فرانسه

-  لندن انگلستان: حالا تا اینجا اومدیم می تونیم یه سر به محل تولد جین و شارلوتم بزنیم و بریم لوکیشن فیلمای غرور و تعصب و جین ایر رو ببینیم :)

- تاج محل هندوستان: اصلا تو جشن رنگ پاشیشون تو هند باشیم :))

-  - سوئد زیبا

- توی ایران هم: یزد و اصفهان و شیراز.


بعد از آخرین کتابی که خوندم و پست معرفیشو اینجا گذاشتم، برای چندمین بار رفتم راجع به جنگ جهانی دوم خوندم. شاید بعد از چند روز دوباره خیلی چیزاش از یادم بره ولی این بی رحمی نظامی ها همیشه حالمو بد کرده.  

بالا دستیهاشون با نهایت بی رحمی آموزششون دادند و این ها کم کم یاد گرفتند برای اینکه زنده بمونن و برای اینکه بتونن شرایط رو تحمل کنن، بی رحم بشن. مقاومتشون رو در برابر بی رحمی از دست دادند، کمی بعد به بی رحمی عادت کردند و بعدتر دیگه جزئی از وجودشون شد.

چقدر غم انگیزه.


Write about someone who inspires you

باید بگم که همچین کسی رو اصلا یادم نمیاد:دی شاید به صورت کلی رفتارهایی در بعضی آدم ها باعث این اتفاق شده باشن یا رویاها و خیال پردازی هایی بودن که الهام بخش بودن ولی هر چی فکر کردم شخص خاصی به نظرم نیومد! 


 some words of wisdom that speak to you

 این دو حدیث از امام علی (ع):

اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش نکن؛ شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی».

آنچه بر خود می پسندی برای مردم نیز بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی برای آن ها نیز نپسند».

این جمله اوشو خیلی وقتا تو ذهنم تکرار می شه: 

هر لحظه را چنان باشکوه زندگی کن که گویی واپسین لحظه زندگیت است. و کسی چه می داند؟! شاید که واپسین لحظه باشد!».

و این جمله:

مهربان باشید زیرا هر انسانی که با او دیدار می کنید، ممکن است در نبردی دشوار در حال مبارزه کردن باشد».


List 10 songs that you are loving right now

با تاکید بر روی الان:

1. Soul. Brandon pacheco

از سریالمشکلی نیست این عشقه» یافتمش. دوسش دارم ⁦^_^⁩

2. Tu hi hain. Arijit singh

تازه پیداش کردم و بسی خوشحالم.

3. Janam janam. Arijit singh

قشنگه

4. Bu benim oykum. Ali turkiglu, togce kandemir

فقط صداهاشون.

5. Bileklerime kadar. Ido tatlises

پسر ابراهیم تاتلیسه. ریتم تندی داره. خوشم میاد. آدم نمی تونه بی حرکت بمونه.

6. Dusun ki. Sancak

7. Derdim cok. Uzan dogulu

8. Yaz bunu bir kenaea. Mustefa cecelli

9. پرتقال من. طاهر قریشی

10. 

غنیمت شمردن فرصت: بهم آهنگ معرفی کنید. هر چی که باشه. پیش پیش مچکر :)))


Something you always think "what if." about

خیلی چیزها هست ولی شاید به شکل کلی بتونم بگم که چی می شد اگه از اون روزها بهترین استفاده رو می کردم، بهتر عمل می کردم. و حواسم بیشتر می بود.به کارها، رفتارها و خیلی چیزای دیگه.و خیلی چیزای دیگه.

اما خب متاسفانه نمی شه کاریش کرد! کاریه که شده!

ولی چی می شد اگه حسرت گذشته رو نمی خوردم؛ نمی خوردیم :(

یاد یه جمله ای افتادم که می گفت آدما تو اواخر عمر بیشتر حسرت کارهایی رو می خورن که نکردن!  

*روز یازدهم چالش به تاریخ یازده، یازده. به فال نیک می گیریم :)


Post your favorite movies that you never get tired of watching 

از اونجایی که فیلم های موردعلاقه ام زیادن سعی می کنم اونایی رو بگم که واقعا بیش از یک بار تماشاشون کردم و خسته نشدم:

انیمه your name: فکر می کنم هر بار یه نکته ای داشته باشه که بهش پی ببرید. دو بار دیدمش. بار اول اونقدر حجم داستان تازه اش، پیچیده، زیاد و عجیب بود که فقط قورتش دادم و لذت بردم؛ تاره بار دوم اندکی هضم شد و آهان آهان گفتنام شروع شد :)) و قطعا دوست دارم برای بار سوم هم ببینمش.

سریال فرار از زندان:  سه چهار بار دیدمش. دیگه خودتون حساب کنید. اولین بار انگار منم یکی از زندانیا بودم و تو خود داستان حضور داشتم؛ دفعات دیگه  هم این حس رو داشتم اما با شدت کمتری. ماهون ماه و لینکلن کله پوک :دی

چند تا فیلم هندی هم هست که چندبار دیدمشون و بازم می تونم ببینم :) : محبت ها، با من دوست می شی، از نسل آفتاب، هرگز نگو خداحافظ، عشق علاقه محبت و .

ایرانی: دلشکسته، کیسه برنج، سر به مهر، دهلیز، چارچنگولی :دی

کره ای: شکارچیان برده؛ دو بار دیدمش ۲۴ قسمت یه ساعته است! و تله.

 

و اما wonder, the greatest showman, the lake house  و غرور و تعصب با بازی کایرا نایتلی.

ایام نوجوانی هم بارها و بارها تغییر چهره با بازی نیکلاس کیج و جان تراولتا رو دیدم کیف کردم. چقدر دوبله خوبی داشت و در عوض کلی هم سانسور شده بود. چند هفته پیش پخش می شد دوباره نشستم به دیدنش و چقدر سانسوریاش واضح بوده. چندین بار هم ارباب حلقه ها رو دیدم و چقدر از دست این فردو حرص خوردم!!!

خب دیگه تمومش می کنم که وسوسه نشم هی به این لیست اضافه بکنم

شمام اگه دوست داشتین، بگین. این گوی و این میدان :)

 


What are you excited about

به نظرم پرسش از چیزهایی که خوشحالمون می کنه، پنج چیزی که نعمتند برامون و این سوال، می تونست یکجا پرسیده بشه! شاید بازی با کلمات نباشه ولی واقعا می شد یکجا بهشون جواب داد! و اگه بخوام جواب بدم: می تونه یک سفر باشه، دیدن کسی یا کسایی باشه، غرق شدن تو رویایی که داری باشه، شروع کاری باشه که بهت حس خوب می ده و حتی می تونه هیجان رفتن به شهربازی هم باشه


+ مغز هم قابلیت های عجیبی داره ها. از بازیگری حرف می زد که حتی فیلماشو یادم نبود و الانم چندان یادم نیست؛ حتی اسمشو نمی دونم اما عجیب اینکه با توصیف هایی که کرد فهمیدم کیه! شاید بگید چندان هم چیز عجیبی نیست ولی یه نگاه به این توصیفات بندازید؛ 

اغلب نقش منفی بازی می کنه، قیافه ترسناکی داره با دندونای نامرتب و صدای بم، بینی عقابی، چشمای نافذی که ترسو بهت القا می کنه. تو فیلم کت و شلوار به تنش زار می زد؛ فقط می دونم یه بار نقش مقابل رزیتا غفاری بوده و مدت هاست که دیگه خبری ازش نیست! :/

بعد از چند دقیقه تصویر بازیگره تو ذهنم نقش بست :/ خیلی خیلی عجیبه برام، خیلی خیلی.

+ داشت سیب برمی داشت، یکی از سیبا قل خورد و قل خورد اومد درست کنار پام وایستاد: سیب نطلبیده مراد است :)))

+ به پنج شش زبان زنده دنیا ازش تشکر کردم، می گه به زبون خودمون بگی هم کافیه ، انقدر لوس بازی در نیار:/ 

+ دلم می خواد به جای کلماتی مثل قشنگ، جالب، خوب، عالی، فوق العاده، بی نظیر، معرکه و لغات و توصیفاتی از این دست، از کلمات دیگه ای استفاده کنم یا حتی از جملات توصیفی. حداقل اینجا. اینم یه چالش زیرپوستی.

+ چقدر فیلم جدید سروش صحت اسم قشنگی داره؛ جهان با من برقص. بعدا حتما می بینمش. هر چقدر می خوام فیلم و کتاب جدیدی به لیستم اضافه نکنم نمیشه! اولی و دومی و سومی و . رو رد می کنم ولی بالاخره تو دهمی مقاومتم می شکنه! 

+دارم سریال وقتی کاملیا شکوفا می شود» رو می بینم. اسمی که قاتلو باهاش صدا می زنند جوکره و تنها ردی که از خودش به جا میذاره یه نوشته است که می گه: لطفا جوک نباش! یه قاتل سریالی که فعلا مشخص نیست بر چه مبنایی قربانی ها رو انتخاب می کنه! فعلا شش قسمت رو دیدم و معمولی پیش می ره امیدوارم این روند تغییر پیدا بکنه. حضور گونگ هیو جین امیدوارم می کنه.

+ دارم کوری» رو هم می خونم و باید بگم که انتظار نداشتم انقدر برام جذاب باشه و خوشحالم. بعد از این هم می خوام صد سال تنهایی رو شروع کنم و اصلا حس خوبی بهش ندارم :/

+ از طرف دیگه وبلاگی پیدا کردم بسیار خواندنی و مشغولم باهاش.  دلم یه همچین وبلاگی می خواست که خاموش گونه طور آرشیوشو بخونم! 

+ توجه توجه؛ خبر خوش اینکه فصل جدید مسابقه مافیا قراره به زودی با یه دکور جدید و وهم آورتر پخش بشه. هوررررررررا :) خلاصه که حواستون به شبکه سلامت باشه ؛) فقط حیف که از بهنام تشکر خبری نیست! 

تنها چیری که از تلویزیون می بینم سریال شبکه سلامتشه؛ دوباره زندگی. تا ساعت ۱۲ بیدارم که اونو ببینم و تو وقفه بینش آنونس مافیا رو دیدم :))

+ داره برف می باره، ریز ریز، انگار میلیون ها دستمال کاغذی ریز شده دارن پایین میان. در عرض چند دقیقه زمین سفید پوش شد.


Something that you miss

برای روزهایی دلم تنگ شده که یه آدمایی هنوز بینمون بودند. وقتی که هنوز بودن!

برای بچگیام دلم تنگه؛ وقتی که هنوز دغدغه و فکر و خیالی نداشتیم.

حتی برای وقتی که سه نفری پزشک دهکده می دیدیم هم دلم تنگه

برای دوران دانشجویی و برای خیلی چیرهای دیگه.

زمان منتظر هیچ کس نمی مونه و برای خاطر هیچ کسی وانمیسته.


Post 30 facts about yourself

۱. معما حل کردن رو خیلی دوست دارم و احتمالا برای همینه که از فیلم ها و کتاب های پلیسی- جنایی و معمایی خوشم میاد و شرلوک و پوآرو از شخصیت های مورد علاقمند و آگاتا کریستی رو دوست دارم.

۲. شاید بتونم ساعت ها بارش برف تو شب رو به تماشا بشینم.

۳. وقتی غمگینم یا دلم نمی خواد راجع به ماجرایی که قراره اتفاق بیفته فکر بکنم، احساس خستگی می کنم و برای همینه که این مواقع خواب یک نعمت بزرگه برام. تسکینم می ده و برای لحظاتی می تونم تو این دنیا نباشم.

۴. از بیبی فیس های روی زمینم :دی

۵. بعضی وقت ها به شدت لجباز می شم و متعصبانه روی نظرم پافشاری می کنم؛ می دونم خوب نیست اما خیلی وقت ها دست خودم نیست.

۶. سال ها پیش که بابام بهمون رانندگی یاد می داد، موقع دور زدن ماشینو روانه جوب کردم :دی

۷. حافظه ام به خصوص کوتاه مدتش تعریف چندانی نداره.

۸. دستام دو دقیقه زیر آب سرد شیر بمونه، افت فشارمو حس می کنم.

۹. قبلا اینجوری نبودم ولی الان استرس که می گیرم و یا انتظار که می کشم، دچار حالت تهوع می شم و جدا اتفاق عذاب آوریه. 

۱۰.  با تغییرات به راحتی کنار نمیام و حتی گاهی برام ترسناکند! 

۱۱. مرتب کردن وسایلم و کشوها و کارهایی از این دست بهم آرامش می بخشند.

۱۲. خجالتیم و تعارفات معمول تشدیدش می کنه. مثال :دی : تصور کنید بهتون شیرینی تعارف کنند و شما واقعا میل نداشته باشید و تعارف کننده دست برنداره! چتونه شماها!؟!

۱۳. کم حرفم و بعضی اوقات واقعا نمی فهمم چند نفر چند ساعت راجع به چی حرف می زنن!؟! 

۱۴. شیر سرد و آش دوغ سرد وضعیت مزاجیمو به هم می زنه :دی

۱۵. انقدر بدم میاد موقع شعر خوندن حروف رو بکشن که خدا می دونه. یه خانومی بود قدیما تو شبکه چهار می خوند، انگار ناخن به دیوار می کشید! با احساس خوندن چه ربطی به کشیدگی بی جهت حروف داره؟! یا من نمی فهمم!

۱۶. معتقدم  ناخنک زدن به غذا از لذت های زندگیه :)

۱۷. عاشق خیارشورم. می تونم نیم کیلو رو تو یه وعده تموم کنم :دی

۱۸. همیشه سعدی رو بیشتر دوست داشتم تا حافظ؛ مشیری رو خیلی خیلی بیشتر تا سهراب یا شاملو. ترجیح می دم حواسم معطوف مفهوم بشه تا پیچیدگی های لفظی و آرایه های ادبی.  اصلا برای همینه که هیچ وقت نرفتم سراغ بوف کور صادق هدایت؛ یا شاید برای همینه رئالیسم جادویی چندان به مذاقم خوش نمیاد. اصلا برای همینه نامه های اداری با اعصاب آدم بازی می کنند.

۱۹. عجیب اما واقعی: گوشت قرمز خام به نحو عجیبی اشتهام رو تحریک می کنه! و از بوش بدم نمیاد.

۲۰. عاشق گوجه کبابیم :دی تابستون عصرونه گوجه کبابی با نون می خوردم :دی به به.

۲۱. از پشت تلفن حرف زدن به شدت بدم میاد و تا مجبور نباشم نمیرم طرفش.

۲۲. متاسفانه زود عصبانی می شم ولی نسبت به قبل خیلی بهتر شدم و این خیلی برام محسوسه و خوشحالم می کنه.

۲۳. از این که کسی موقع صحبت کردن دست به دست و بازو و بدنم بزنه بدم میاد. انقدر که دستمو مشت می کنم.

۲۴. یکی از عادت های عجیب و غریبی که متأسفانه دست خودم نیست اینه که تو موقعیت هایی که اصلا خنده دار نیست، خنده ام می گیره! یعنی تو مواقع غم انگیز ممکنه لبخند رو لبم باشه! یه جور تیک عصبیه؛ نمی دونم!

۲۵. از وقتی که یادم میاد همیشه ی خدا کف دست و پام مرطوب بوده و بدتر اینکه نسبت مستقیم با هم دارن. یعنی کف دستم عرق بکنه کف پامم همین شکلی می شه و بالعکس و تنها راه برطرف کردنش استفاده از جوراب نخیه. برا همین مصرف جوراب نخیم بالاست.

۲۶. اکثرا پایان فیلما و کتابا یادم نمی مونه. این برای منی که عاشق این دو موردم کمی عذاب آوره و عجیب اینه که اگه تو تی وی سریال یا فیلمی ببینم یه اتفاقی میفته که آخرشو نمی تونم ببینم؛ مثلا مهمون میاد و تو شلوغی خوش آمدگویی فیلم تموم می شه :دی

۲۷. می گن دست و دلبازم. این روزها احساس می کنم خیلی هم حس تعلق یا وابستگی خاصی به امور مادی ندلرم.

۲۸. تیم های مورد علاقه ام استقلال، چلسی، رئال و اینترند به اضافه هلند و ایتالیا.

۲۹. خوب بلدم خودمو سرگرم کنم.

۳۰. از بین خوراکی ها چیپسو بسیار دوست دارم. اگه می خواید خوشحالم کنید برام چیپس بخرید؛ ماست موسیر کنارش یادتون نره :دی

۳۱.  از مسی متتفرم؛ بازیکن بداخلاق و زودجوشیه؛ هیچ وقت ازش خوشم نیومده! رونالدو قیافه اش غلط اندازه ولی به نظرم آدم خوبیه ولی مودریچ را عاشقم و بازیکن مورد علاقه امه و روش کراش دارم. نیاید بگید کراش منم هستا!

۳۲. سرمائیم؛ من در و پنجره ها رو می بندم بقیه باز می کنند.

۳۳. آدم قانعیم. به همین سادگی.

۳۴. اشکم دم مشکمه. از این ور زیادم می خندم چشام پر اشک میشه. خجالت زده هم می شم همین طور؛ اصلا یه وضعی :دی خیلی طفلکیم خلاصه.

۳۵. کی می گه شادی بدون غم معنا نداره؟! یه عالمه شادی بهم بدید من قول می دم یه ذره هم دلم برا غم تنگ نشه.

۳۶. رمز دومم بانکی و خیلی از رمزای کاربریمو تو خونه از حفظن :دی بس که تابلو بازی درمیارم. رمزم شماره پیرهن یه چند تا از بازیکنای استقلاله؛ اون دوره ای که خیلی پیگیرانه بازی ها رو دنبال می کردم :دی

۳۷. زود رنجم و سر یه مسائل کوچیک ناراحت می شم ولی عوضش خوب شدن حالم به یه مو بنده. برا همین زود حالم خوب می شه.

۳۸. پادکست و اینا نمی تونم گوش کنم چون یهو می بینی رفتم تو فکر و خیال و ثانیه های پایانیه و هیچی ازش نفهمیدم :دی

۳۹. بدم میاد موقع فیلم دیدن هی برا بقیه سوال پیش بیاد و مجبور بشم چشم بردارم و جواب بدم و حواسم از جو فیلم دور شه. البته فیلم طنز باشه یا خیلی پیچیده نباشه منم اینجوری نیستم. موقع کتاب خوندن هم دوست ندارم کسی تمرکزمو بهم بزنه.

۴۰. با بوی غذا و غذاهای مورد علاقه ام مست می شم؛ جوری ذوق و شوق نشون می دم و هیجان زده می شم که بهم می گن کسی ببیندت فکر می کنه بهت غذا نمی دیم یا چند ساله این غذا رو نخوردی.

۴۱. انقدر دوست دارم برام میوه پوست بکنند؛ طعمش یه جور دیگه ای خوشمزه است :)) خیلی راحت طلبم نه؟! (از دستم در رفته بود؛ دو تا هجده داشتم)

بسه دیگه :)))))))))

اگه خوندین که دست مریزاد☺️


Post about your zodiac sign and whether or not it fits you

قبل از هر چیز باید بگم سمبل متولدین دی ماه بزه، سیارشون زحل و عنصر وجودیشون خاکه، انگشتر یاقوت براشون خوش یمنه، لباس سبز و آبی هم مناسب (اتفاقا این دو رنگ بهم میان)

و اما می گن که متولدین دی ماه ساده و بی آلایشند که تا حدی هستم. محتاط و آرومند که هر دو رو هستم. می تونم اصلا تندیس احتیاط باشم :دی جدی هستند که اینم تا حد زیادی خود منم یا حداقل اینجوری به نظر میام و اما خصوصیات دیگه ای که حس می کنم در من وجود داره: تمیز، منظم (گاهی در حدی وسواس گونه)، تودار، خجالتی،حسود، دارای حس مسئولیت، پول دوست، خانواده دوست، خشک ولی مهربان، زبان نیشدار (در اوج عصبانیت)، باوفا، لجباز! با وجدان. زودرنج، زود عصبانی می شم و در معاشرت مبادی آداب! (چقدر متضادم :دی)

و اون هایی که حس می کنم نیستم: دارای اعتماد به نفس کافی، صبور ( بیشتر مجبورم تا صبور :دی)، خوش بیان :/

و یه خصوصیت بارز دیگه ای که برای متولدین دی ماه بیان می شه حس و قدرت رهبریه؛ حس می کنم یه وقتایی این حس در من وجود داشته و داره.

+ نمی دونم دیروز عصر به بعد چه بلایی سر نت اومده بود که ده دقیقه طول می کشید تا بیان بیاد بالا؛ برا هر عملیات دیگه ای هم باز همین مقدار طول می کشید! برا همین نتونستم روز هفدهم رو زودتر از این بنویسم.


What three lessons do you want your children to learn from you

 اینکه با همه مهربون باش

زمان مثل برق و باد می گذره، ازش درست استفاده کن و نذار حسرت زمان استفاده نکرده به دلت بمونه.

و خودت رو باور داشته باش.

اولین چیزهایی که به ذهنم رسید رو نوشتم و اعتراف می کنم خیلی روش فکر نکردم.


Post about three celebrity crushes

هر سه نفری که به ذهنم اومدن سه تا بازیگر کره ایند :))

یو سئونگ هو

توی سریال من ربات نیستم ازش خوشم اومد، خیلی لعنتی بود :دی

جی سانگ 

تو سرزمین آهن دلمان را برد که برد :)

جو این سانگ

سریال مشکلی نیست این عشقه. بازی نمی کرد که انگار زندگیشو می کرد اینا با دوربین دور و برش بودن :دی

حالا که فکر می کنم می بینم تو بازیگرای غربی کس خاصی فعلا مد نظرم نیست! نوجوونیا از جرج کلونی خوشم میومد اما فکر می کردم خوشم میاد، در واقع خوشم نمی اومد! داشتم به خودم تلقین می کردم! هیچ وقت هم اونجوری که باید از دی کاپریو و برد پیت و جانی دپو نمی دونم تام کروز خوشم نیومده :دی ولی یه زمانی از مایکل فاسبندر خوشم می اومد :) بازیگر قوییه! فیلمای خوبی هم بازی کرده از جین ایر تا دوازده سال بردگی! همون جوری که تو اولی عاشقش بودم. تو دومی دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم.

بگذریم. سه تا رو نوشتم دیگه. چقدر حرف می زنم!

آه. الان یادم افتاد که از این هیو جکمن خیلی خوشم میاد! یه شکوه خاصی داره ⁦^_^⁩

+ چی شد دیر شد نوشتنش؟! مهمون داشتیم! صفحه گوشیم چرب و چیلی شده بود :(


A letter to someone, anyone

دوست دارم یه نامه برای خدا بنویسم.

انتظار ندارید که اینجا بنویسم شمام بخونیدش؟! ولی اشکالی ندارد:


سلام علیک یا خدا :)

زیاد وقتتان را نمی گیرم. حالم را می دانی که چطور است، حالت را نمی دانم که چگونه است. بگذریم. این را می دانم که بنده های خوبی نیستیم، می دانم از ما انتظاراتی داری اما حواست هست که ما هم از تو انتظاراتی داریم؟! بنده بی چشم و رویت را ببخش اما ما بنده ایم و تو خدا! به ما ممکن است بگویند مهربان اما تو مهربان ترینی.

خدایا انقدر معجزه هایت را آن بالا نگه ندار. اینجا دستان کوچکی دارند می لرزند، هر لحظه بغضی می شکند، چشمی تر می شود، دلی می لرزد، پاهایی سست می شود، امیدهایی تکه تکه می شود و هر تکه ای در گوشه کناری گم می شود.

به من بگو چطور دلت می آید؟ چطور می توانی نگاه کنی و تاب بیاوری؟! چطور می توانی کاری نکنی؟ چطور دست روی دست می گذاری؟!

می خواهی با آن همه معجزه و لبخند چه کنی؟ هووم؟! 

 مهربانیت را پشت ابرهای پنبه ای پنهان نکن. دلت نیاید لطفا. نگذار باورمان از دست برود. نگذار ببازیمت.

خدایا انقدر اخمو نباش. بخند :) حتما این را می دانی که خنده مسری است.

                                                                بنده ی . تو 

                              (پر کردن جای خالی به عهده خودت)


شاید از معدود دفعاتی باشه که نوشتن راجع به یک کتاب برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم اما اگه بخوام تنها با یه کلمه وصفش کنم می تونم بگم تکان دهنده بود.

اول از مقدمه کتاب بگم. از مقدمه هایی بود که واقعا به درد بخور بود ولی حتما بعد از پایان کتاب بخونیدش چون کاملا حاوی اسپویله :دی

و اما داستان: مردی در اوایل داستان به صورت ناگهانی کور می شه اما این یک کوری عادی نیست که تاریکی پشت چشمها لونه کنه. این یه نوع دیگه ای از کوریه، کوری سفید! وقتی پزشک معاینه کننده هم مبتلا می شه؛ دولت در جریان این اتفاق قرار می گیره! کم کم افراد بیشتری درگیر می شن. مبتلایان رو به ساختمان هایی خالی می برن و نگهبان هایی در بیرون ساختمان مستقر می شن که تنها کاری که انجام میدن رسوندن غذا به کورها و جلوگیری از فرارشونه. اما اوضاع داخل ساختمان ها کم کم تغییر پیدا می کنه و آدم ها رفتارهایی از خودشون نشون میدن که قابل پیش بینی نیست و ما می بینیم که چطور انسانیت می تونه زیر پا لگد مال بشه! و این وسط زنی هست که کور نیست.

ساراماگو سبک خاصی داره و گویا به بعضی از علائم نگارشی چندان اعتقادی نداشته؛ مثلا صحبت های شخصیت های مختلف فقط با یه ویرگول از هم جدا شده که باعث می شه فکر کنید ممکنه خسته کننده باشه اما باید بهتون بگم که اصلا اینطور نبود. حتی شاید به غیر از موارد نادر، گیج کننده هم نبود.

از مشخصه های دیگه ای که ساراماگو ازش استفاده کرده اینه که شخصیت ها اسم ندارن و همونجوری که مترجم تو مقدمه گفته این ویژگی شبیه حکایت های قدیمیه که می خواستن مفهومی رو در قالب یک داستان بیان کنند بدون اینکه شخصیت اسم خاصی داشته باشه. بازم فکر کردم شاید آزاردهنده باشه ولی اصلا اینطور نبود. 

ساراماگو معتقده شرایط اعمال آدم ها و خوب و بد بودن این اعمال رو تعیین می کنه و اینکه، آدم های بینا و کسانی که حقایق رو درک می کنند خیلی بیشتر از آدم های کور درد می کشند (هر چه بیشتر بفهمی، بیشتر درد می کشی) و اینکه آدمیزاد ممکنه به هر چیزی خو بگیره.


قبل از شروع کتاب با این جملات مواجهیم: وقتی می توانی ببینی، نگاه کن؛ وقتی می توانی نگاه کنی، رعایت کن.

کوری روایت رعایت هاست. اگر انسانیت را از آدم ها بگیریم، چه چیزی باقی می ماند؟!


+ از اون جمله کتابهائیه که بسیار متأثر کننده است و از انتخابش پشیمون نمی شید اما شاید دلتون نخواد برای بار دوم بگیرید دستتون. واقعا بعضی صفحات رو به سختی می خوندم، با بغض و دست های یخ بسته!

فکر می کنم یه حدیث بود به این مضمون که فقر ایمان رو از بین می بره! مصداق دردناکی داشت تو این کتاب.

+ کتاب ترجمه های دیگه ای هم داره و ترجمه ای که من خوندم هم خیلی خوب بود شاید فقط چند تا جمله بود که به نظرم مبهم بود.

و به نظرم این کتاب باید محدودیت سنی داشته باشه و باز به نظرم برای زیر هجده سال چندان مناسب نیست.

+ برام بسیار عجیبه که فیلمشو ساختن!!!! دلم نمی خواد ببینمش.

____________________________________________________

بریم سراغ قسمت هایی از کتاب:

- کمی بعد بر اثر یکی از این حالت هایی که بدن در لحظه ی خاصی از تشویش و یاس مسئولیت خود را فراموش می کند و وا می دهد، نوعی خستگی بر او غلبه کرد که بیشتر خواب آلودگی بود تا خستگی، در حالی که اگر اعصابش فقط از منطق تبعیت می کرد، لازم می آمد در این لحظه هشیار و فعال بماند.

+ جنگ و دعوا همیشه کم و بیش یک جور کوری بوده.

- عادات دیرینه سخت جانند حتی وقتی می پنداریم مدت هاست از سرمان افتاده.

+ اشکال تمدن در همین جاست، چنان به نعمت آب لوله کشی در خانه ها خو گرفته ایم که از یاد می بریم برای این منظور به کسانی نیاز است.

+ زندگی وقتی به حال خود رها شود چه شکننده است.

+ پیرمرد پرسید این عجوزه کیه! این هم از آن حرفهایی است که وقتی نمی توانیم خودمان را ببینیم از دهانمان می پرد!

+ درست و نادرست صرفا به درک ما از روابطی که با دیگران داریم وابسته است نه به درکی که از خودمان داریم.

+ آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه می خواهیم از تقصیر اموات بگذریم انگار پیشاپیش می خواهیم نوبت ما که شد از سر تقصیرات ما هم بگذرند.

+ بدن انسان هم یک نظام سازمان یافته است؛ تا سازمانش برجاست، تن زنده می ماند؛ مرگ فقط نتیجه بر هم خوردن این سازمان است.

+ دستگیره حکم دست خانه را دارد که به جلو دراز شده.

+ به نظرم ما کور نشدیم، کور هستیم؛ چشم داریم اما نمی بینیم؛ کورهایی که می توانیم ببینیم اما نمی بینیم.


سری جدید مافیا با کلی نقش جدید شروع شده و انقدر با دیدن مجری جدیدش حالم بد شد که نگو. حکایت مار و پونه است! آخه علی رام نورایی؟! آدم قحطی بود! تازه با خودم گفتم قبل از شروع قضاوتش نکن ولی افتضاح بود

فکر می کنه با داد و فریاد، وهم و ترس و هیجان رو می تونه القا بکنه! زهی خیال باطل. هم گوشمون کر شد هم اعصابمون به هم ریخت :/

آقا اگه ملاک انتخاب مجری مافیا قیافه و ژست و صدا بود که بهم می گفتن من سعید راد رو بهشون پیشنهاد می دادم⁦ اگه قبول می کرد جذاب می شدا!

کاملا هم از عهده اش برمی اومد.

بی سلیقه ها! آخه رام نورایی هم شد مجری :((( 

دلمان برای بهنام تشکر نازنین و با جذبه تنگ شد.

+ تازه گزینه های دیگه ای هم موجود بود!!! اه، بی سلیقه ها بی سلیقه ها.


Conversely, write about something that's kicking ass right now

همین چند روز پیش بود که متوجه شدم اندک تغییری تو نحوه معاشرتم ایجاد شده؛ کاملا حسش کردم و احساس دلچسبی بود :)

چیز دیگه اینه که از اردیبهشت امسال سعی کردم فیلمایی که دلم می خواد ببینمشون رو ببینم و تا حالا این روند ادامه داشته :)

اتفاق باحال دیگه اینکه از همون اردیبهشت، خرداد یادگیری استانبولی رو ول نکردم. همیشه شروع می کردم ولی دیگه ادامه نمی دادم و این پروسه همیشه تکرار می شد.

کتابا رو هم دارم طبق لیستم پیش می برم! می ترسم از اینکه حوصله ام از کتاب خوندن سر بره و بعدها دیگه مطالعه ام کم بشه؛ گاهی حسش می کنم. برا همین سفت چسبیدم به این روزا.

فعلا همینا به ذهنم رسید و فکر می کنم کافی باشه.


دیشب خواب بودیم که یهو یه زله شدید اومد. انقدر بد بود که بیدارمون کرد. شاید هیچ وقت به این شدت حسش نکرده بودم، چقدر می تونه وحشتناک باشه! 

فکر می کردم ساعت ۴، ۵ صبح باشه! ولی ساعتو که نگاه کردم ۱:۱۶ بود! یعنی فقط نیم ساعت بود که خوابیده بودم. گویا خیلی ها سوار ماشیناشون شدن و یه دوری زدن ولی ما خجسته خوابیدیم؛ از عجایب اینکه خیلی زود هم خوابم برد.

صبح هم برق قطع بود. الان یه نگاه کردم ۴.۴ ریشتری بوده! پس لرزه هم نداشته.


    

⁦⚠️⁩ همین اول بگم که خیلی حرف زدم و اگه حوصلش رو ندارید برید سراغ دیالوگ های قشنگش!

داستان درباره یک مادر مجرد به اسم دونگ بکه که به یه شهر کوچیک میاد و اونجا بار کاملیا رو باز می کنه. از این طرف یونگ شیک که یه پلیس با صداقت و خودسره تنبیه می شه و منتقل می شه به این شهر و اینجا دل به دونگ بک می بازه :) از اون طرف مشخص می شه یه قاتل سریالی که مدت هاست قتلی انجام نداده گویا دونگ بک رو زیر نظر داره.

سریال رو به خاطر اعتمادم به انتخاب های گونگ هیو جین شروع کردم. بعد که نقش مقابلش و روند تا حدی کند و آروم سریال رو دیدم تو ذوقم خورد! اما در مورد نقش مقابلش باید بگم که کاملا در اشتباه بودم. آقا این کانگ ها نئول عجب بشر دوست داشتنیی بوده! چه کشفی کردم آخ قلبم⁦❤️⁩ چقدر خوب بود؛ خنگول مهربون احساساتی دوست داشتنی.

و اما خود سریال حدود شش قسمت اولش روند آروم تری داره اما رفته رفته بهتر می شه. تو بعضی موارد گاهی اغراق آمیز می شد ولی برای یک بار دیدن خوبه و راضیم از دیدنش. اما اگه میونه ای با سریال های آروووم ندارید کلا بی خیالش بشید. زوج سریال هم خیلی دلنشین بودند. فکر می کنم تو سبک عراقی باشه که عاشق برای به دست آوردن دل معشوق، خودش رو خوار و خفیف می کنه؛ مصداقشو تو این سریال می تونید ببینید :دی شخصیت های فرعی هم عالی بودن؛ اکثر شخصیت ها یه پا اوه» بودن ⁦^_^⁩

نکته: توی سریال های معمایی و پلیسی- جنایی به چشمای خودتون بیشتر از حرفا و نتیجه گیری شخصیت ها اعتماد کنید  ؛)

و اما دیالوگ های طلایی:

- تو هفتاد سالگی قلب یه بچه رو شکستم :(

+ اون بچه است، به زودی یادش میره. 

- چون بچه است تا عمر داره یادش می مونه؛ من رو سیمانی که هنوز خشک نشده بود، خط انداختم.


- اگه غذاتو نخوری و بذاری واسه بعد فقط طعمش افتضاح می شه ولی اگه وقتی گرسنته بخوری، مزه اش حرف نداره. باید هر وقت که می تونی خوشحال باشی و تلاش کنی نه اینکه بذاری واسه بعد!


+ قبلا فکر می کردم خوشحالی یه چیزیه که قابل مقایسه است؛ به همه نگاه می کردم بعد تعیین می کردم که الان خوشحالی من نسبت به بقیه تو چه رده ایه. هر چقدر که سعی می کردم باز نمی تونستم اندازه ای براش تعیین کنم. خب وقتی جوابی نیست چرا باید دنبالش بگردم؟ خوشحالی بقیه رو گذاشتم برای خودشون و خوشحالی خودمو طبق معیارهای خودم اندازه گرفتم. همین که خودم خوشحالیمو حس کنم کافیه نه؟!

- انگار تو قلبت یه باغ گل داری؛ من با اینکه تیزهوشانی بودم و به یه دانشگاه حقوق رده بالا رفتم ولی هیچ گلی تو قلبم ندارم. 

 

            

هر وقت دونگ بک گریه می کرد، لب های هیونگ شیک هم می لرزید و به جای دلداری دادن، می نشست باهاش گریه می کرد و دل به دلش می سپرد. من مردم که


 

آه جین، جین عزیز.می بینی چطور اخلاقیاتی را که بهشان پایبند بودی، نادیده گرفتند؟! :(

راستش شاید بطور مستقل فیلم بدی نباشه. نمی تونم انکار کنم که چند سکانس خوشایند هم داشت اما من واقعا حس نمی کردم دارم زندگی جین آستین رو تماشا می کنم. درسته برداشتی آزاد و با حدس و گمان بوده اما عمق نداشت! موسیقی متنش گاهی منو یاد غرور و تعصب ۲۰۰۵ مینداخت.

 دو تا سکانس جذاب هم رقصشون و نگاه های در هم گره خوردشون بود و شاید سکانس پایانی و اون نگاه!


Think of any word; search it on google images. Write something inspired by 11th image

کلمه ای که بهش فکر کردم: چشمه.

کاش می شد جورابمو درمیاوردم، پاهامو داخل این چشمه فرو می بردم، دستامو تکیه گاه بدنم می کردم و با سری رو به آسمون و چشمهای بسته، در حالی که به هیچ چیزی فکر نمی کردم، نفسی عمیق می کشیدم

و آن گاه زمان در همین لحظه از حرکت بازمی ایستاد.


Girl with the pearl earring/ 2003

فیلمی که از روی کتاب دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه ساخته شده ولی نتونسته به خوبی از پس داستان بربیاد. یک اثر اقتباسی ضعیف که تو شکل گیری روابط بین شخصیت ها اصلا خوب عمل نکرده. کتاب هزار سر و گردن ازش بالاتره. با ندیدنش هیچ چیزی از دست نمی دید.

Julie and julia/ 2009

این هم یه اتوبیوگرافیه که زندگی دو زن رو بصورت موازی پیش می بره؛ جولیایی که کتاب معروفی در حوزه آشپزی نوشته و جولیی که بعدها سعی می کنه تمام دستورهای پخت اون کتاب رو بپزه و علاوه بر اون همه اش رو تو وبلاگی که برای این کار ساخته، می نویسه که بعدها تبدیل به کتاب می شه. قسمت وبلاگ نویسیش جالب بود ولی خود فیلم تا حدی کسل کننده بود؛ والا من کمدی خاصی هم ندیدم تو فیلم اگه منظور سر و صدا و خنده های الکی مریل استریپه که اون دیگه کمدی نیست! :دی کلا فیلمی نبود که بره تو لیست دوست داشتنی هام؛ امتیاز زیادی هم بهش نمی دم.

ولی منم آشپزی این شکلی رو می دوستم. بسیار بسیار و دوست دارم یه روزی همچین چیزی رو امتحان بکنم و بنویسم ازش ^_^


و اما دو فیلم بعدی: 

Everything everything/2017

با اینکه هنوز کتابشو نخوندم ولی دلو زدم به دریا و دیدمش! چون خیلی وقت بود دانلودش کرده بودم و معلوم هم نبود که بتونم کتابشو به این زودی ها بخونم یا نه. (بالاخره توجیه توجیهه :دی)

با اینکه امتیازش تو آی ام دی بی و راتن تومیتوز و حتی متاکریتیک کم بود ولی اعتراف می کنم که دوستش داشتم. هر چند من این به ظاهر عشق های تینیجری رو درک نمی کنم ولی جدا از بعضی سکانس ها که ازش بگذریم فیلم خوبی بود، شاید کتابشو بخونم فیلمش در مقایسه باهاش در نظرم کم ارزش تر بشه ولی فعلا که ازش لذت بردم.

   


Begin again/2013

چرا دانلودش کرده بودم؟! به خاطر کایرا نایتلی :دی و اگه فکر می کنید که انتخاب اشتباهی بود باید بگم که خیر. بسیار خوشحالم که دیدمش :))

اول از بازیگرها بگم که هر دو فوق العاده بودن، کایرا به خاطر این فیلم رفته آواز و نواختن گیتار رو یاد گرفته. چه صدایی هم داره لعنتی و اما مارک رافالو عجب بازیگریه، یادم نمیاد جای دیگه دیده باشمش! چشماشم حرف می زدن! چی می گن؟! شیمی رابطشون هم عالی بود.

بگم که ترانه های فیلم چقدر سحر آمیز و دلربا بودن؛ دانلودشون می کنم.

خلاصه که از سری فیلم های حال خوب کنه با یک داستان دوست داشتنی.

شاید تنها ایرادی که می تونم به فیلم بگیرم زبان نه چندان تمیزشون تو بعضی سکانسا بود. 

ولی بابت زیرنویس خیلی اذیت شدم. مدام در حال تنظیم سرعتش بودم. پنج شش تای دیگه رو هم امتحان کردم ولی همون آش و همون کاسه‌. نسخه امم ۷۲۰ بود! نمی دونم چرا یه زیرنویس هماهنگ نیافتم!

         


Your highs and lows for the month
چیز خاصی به ذهنم نمی رسه. شاید به جز همین دل گرفتگی چند روز پیش!

و بالاخره تموم شد ⁦^_^⁩ باید بگم که بعضی سوالا رو واقعا دوست داشتم باعث می شد که بیشتر فکر کنم و علاوه بر اون یه نظم خاصی هم به ذهنم داده بود، اینکه سعی می کردم سوال هر روز رو همون روز پاسخ بدم.

و اما ببخشید که این مدت مجبور به تحملش بودید و مرسی ازتون :) دیگه هر روز ستاره روشن ندارید. آیا دلتون برام تنگ نمی شه؟! :دی
                                 
                                       The end
                                         

What are your goals for the next 3 days

فکر می کنم طی این سوالات به چند مورد اشاره کردم و دیگه نمی خوام تکرار مکررات بشه!

یه چیز کوچولو اضافه کنم که بی پاسخ نمونه و اونم اینکه باید به شکل منظم بخور صورتم رو ادامه بدم، تنبلی نکنم و یادمم نره. از اون کارائیه که واقعا پشت گوش میندازمش! 


می دونم تا الان خیلی هاتون متوجه شدید که یه قسمت هایی از میزکارتون کار نمی کنه، در واقع لود نمی شه؛ مثلا تو قسمت آمار کلی، آخرین بازدید کنندگان و آخرین نمایش ها رو نشون نمیده همینطور قسمت مالکیت معنوی هم دیگه نمایش داده نمی شه.

بیاید حدافل همگی، نفری یک پیام، ایمیل، . برای تیم پشتیبانی بیان ارسال کنیم. شاید اگه تعداد این پیام ها زیاد باشه بالاخره تصمیم بگیرن که پاسخگو باشند. من حدود  ده روز پیش ایمیل زدم بهشون ولی هنوز جوابی دریافت نکردم!

لطفا این کارو بکنید.


Post five things that make you laugh-out-loud

به نظرم خیلی اتفاق میفته که با صدای بلند بخندم مثلا گاهی که با گلی الکی پلکی حرف می زنیم، یا وقتی با دوستامیم و یکیشون اتفاقی رو رقم می زنه :دی دفعات بعد هم به خاطره این اتفاقات می خندیم. بعضی فیلم ها و سریال های کمدی و طنز هم باعث می شن که چندین دقیقه تمام با صدای بلند یه دل سیر بخندم و . کلا اتفاقاتی از این دست! 

 


هرمان هسه و شادمانی های کوچک: بذارید اعتراف کنم که توی خواب دیده بودمش :) و همین که تو کتابخونه چشمم بهش افتاد برش داشتم :دی اومدم خونه یه کم از پیشگفتارش خوندم و یه ورقی زدمش و دیگه بیشتر از این حوصله ام نکشید. کتاب برای اونایی خوبه که هرمان هسه از نویسنده های مورد علاقشونه. من هیچ کتابی ازش نخوندم و حس خاصی نسبت بهش ندارم. از مکاتبات هسه و خاطراتش و اشعارش و . تو کتاب آورده شده.

وقت نویس: چند وقت پیش می خواستم بخونمش که خوشم نیومد و از همون وقت تو پیش نویسا ذخیره اش کرده بودم که دیدم الان فرصت مناسبیه راجع بهش بگم؛ بیست صفحه ازش خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم! و فعلا  دلم نمی خواد هیچ کتابی از میچ آلبوم بخونم. حس می کردم اندکی بچگانه اول و پایان کتاب به هم مربوط شده؛ آخه دو صفحه آخرشم خوندم :دی از اون داستانای کلید اسراری! 


           

سفرنامه حج جلال آل احمد در سال 1343 با سبک نوشتاری خاص خودش.

اگر علاقه ای به خواندن سفرنامه دارید و دوست دارید از اوضاع مکه و حج پنجاه و چند سال پیش مختصری بدانید، گزینه مناسبی است؛ به خصوص اینکه کوتاه هم هست. 

 

من برای بار دوم بود که می خوندمش؛ حس می کردم سال ها پیش با سر به هوایی:دی خوندمش برای همین دوباره این کارو کردم. نه خیلی دوستش دارم و نه برعکسش ولی اطلاعات خوبی از اون دوران در خودش داره و این جالبش کرده.

__________________________________________________________

- و دیدم که تنها خسی» است و به میقات» آمده است و نه کسی» و به میعادی». و دیدم که وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و میقات» در هر لحظه ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما میقات» زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن» و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که خود» را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدم ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه هیچ و پوچ .

- در طواف به دور خانه دوش به دوش دیگران به یک سمت می روی و به دور یک چیز می گردی و می گردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذره ای از شعاعی هستی به دور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهم تر اینکه در آن جا مواجهه ای در کار نیست. دوش به دوش دیگرانی نه روبرو. بی خودی را تنها در رفتارهای تند تنه های آدمی می بینی یا از آنچه به زبانشان می آید می شنوی. اما در سعی می روی و برمی گردی. به همان سرگردانی که هاجر داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه به راستی می آزاردت مقابله مداوم با چشم هاست.

- به قضیه فرد» و جماعت» می اندیشیدم و به این که هر چه جماعت دربرگیرنده خود» عظیم تر، خود» به صفر نزدیک شونده تر.

- دیروز به این فکر بودم که گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است.

- باید مکه را دید و زندگی خالی از آب عرب بدوی شهرنشین شده را، تا دانست که پنج بار وضو گرفتن در روز یعنی چه.

- که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.


شما رو نمی دونم ولی من دیگه توی بیان اون حس امنیت قبلی رو ندارم. آخ که پناهگاه دیگری نیست!

بلاگفای غیرقابل اعتماد

میهن بلاگ متروکه

بلاگ اسکای سرخود

پرشین بلاگ و . فراموش شده.

و بقیه ای که نمیشه رفت سراغشون.

از سرویس های وبلاگ دهی خارجی هم اطلاعات خاصی ندارم و آیا اصلا می شه آرشیو رو منتقل کرد یا نه خدا می دونه.

دیشب حتی برای چند لحظه به کانال نویسی هم فکر کردم. برای منی که حرفهای کوچولو موچولوی زیادی تو ذهنمه گزینه بدی نیست ولی دلم رضا نمی ده!

اصلا بعد از دیدار با مدیران بیان چرا تغییری اعمال نشده که هیچ وضع بدترم شده :(

و اصلا شماها چرا هیچ پستی نمی نویسید؟

+ همان حسی که در این نقطه زمانی در این سرزمین دارم!


برای انتقال فیلمی به یه نرم افزاری غیر از shareit  نیاز داشتم. چون تو یکی از دستگاه ها کار می کرد تو یکی نه.
اولین نرم افزار anywhere بود که خیلی غیر کاربردی بود اصلا فرقی با بلوتوث نمی کرد بس که کند بود. به زبان ساده به دردنخور بود.
 اما دومی xender  سرعتش تقریبا عین shareit  بود و تو هر دو دستگاه کار کرد. فقط رابط کاربریش اندکی پیچیدگی داره که با چند بار استفاده دست آدم میاد.

خدایا می دانی دیشب داشتم به چه فکر می کردم؟! آه می دانی که؛ پرسیدن ندارد! داشتم فکر می کردم اصلا نمی شود غافلگیرت کرد!

تو که می توانی؛ تو که می دانی ما با چه چیزهای کوچک و بزرگی که غافلگیر نمی شویم؛ با لبخندی، نشانه ای، جوانه امیدی، گشایشی. آه گشایشی. 



از اون فیلمائیه که خیلی ها بعد از دیدنش به به می کنند و جز محبوبترین فیلماشون می شه و اصلا جز فیلمای برتر آی ام دی بی هم هست و زمان روایت داستان خطی نیستو و چه می دونم از همینا.

منکر ایده و داستان جالب فیلم نیستم (بگم که فیلمنامه اش جایزه اسکارو برده اگه اشتباه نکنم) فقط برای من فیلم معمولی ای بود و چندان لذتی نبردم بخصوص اینکه دو تا بازیگر اصلی رو چندان دوست نداشتم تو این فیلم ( حالا فیلمای زیادی هم ازشون ندیدما :دی) با اینکه کیت وینسلت جایزه هم برده به خاطرش و بازی جیم کری تحسین شده!

جایی که واقعا شوکه شدم ماجرای خود روان درمانه؟! بود! و همینطور بعد از فهمیدن اینکه با یک روایت غیر خطی مواجهیم و اینکه ا شروع داستان در واقع شروعش نبود!

ماجرای فیلم هم راجع به عشق و خاطره است! و اتفاقا روایتش خیلی متفاوته!

می خواستم فقط دو سطر راجع بهش بنویسما!!! نچ نچ! 

خلاصه اینکه فیلم خوبیه ولی خیلی مطابق سلیقه من نبود!


به نظرم باز کتاب من پیش از تو» یه ایده ای داشت ولی این کتاب از اون کتابهای باری به هر جهت» بود. پایانش هم جوری بود که انگار خانوم جوجو مویز علاقه خاصی به ادامه اش داره که امیدوارم این اتفاق نیفته :/

__________________________________________________________

 

- چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل آن است که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند. 

- چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند با آنچه در اصل هستند، بسیار فرق می کند . رنج و اندوه می تواند شما را به رفتار هایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید.

- چه قدر طول می کشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟.

گمان نکنم هرگز فراموش کنی. آدم فقط یاد می گیرد که باهاش زندگی کند، باهاش کنار بیاید؛ چون در کنارت هستند حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس می کنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید دلت بخواهد گریه کنی، از دست ابلهانی که هنوز زنده اند در حالی که فرد محبوب تو مرده است به طور نامعقول عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق می دهی. چطور وقتی به یک چاله می رسی جهتت را عوض می کنی و از کنارش رد می شوی. نمی دانم. مثل این است که به جای کیک، دونات بشوی

- گاهی ما آدم ها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را می گذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و غرق در اندوه هستیم.

- گاهی طول می کشد تا چشمات را باز کنی و ستم را ببینی.

- جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در آن سفر می کند، هرگز مستقیم نیست.

- من فکر می کنم مردم حوصله ندارند جلوشان ماتم زده باشی. ظاهرا بدون اینکه حرفی بزنند به آدم زمان می دهند مثلا شش ماه، بعد اگر ببینند حالت بهتر نشد، دلخور می شوند، جوری با آدم برخورد می کنند که انگار تو آدم خودخواهی هستی و چسبیدی به غمت.

- وقتی از خاطرات تلخ و غم هایمان با دیگران حرف می زنیم و از موفقیت های ناچیری که داشتیم، می گوییم، یاد می گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می رود.


اگه به ژانر عاشقانه- کمدی و فانتزی علاقه دارید که برید لذتشو ببرید و کیف کنید و در کنارش یک داستان جنایی رو هم دنبال کنید :)

و اما داستانش: بونگ سون دختریه با یک قدرت ماورایی! مثلا یکی رو می زنه طرف پنجاه متر اون طرف تر میفته :دی  از این ور مین یانگ که رئیس یک شرکت بزرگ تولید بازیه با دیدنش اونو به عنوان بادیگاردش استخدام می کنه! از طرف دیگه تازگی ها تو محله بونگ سون چند تا دختر ربوده شدن و پلیس با مجرمی باهوش طرفه.

خیلی دوستش داشتم و از دیدنش بسی خوشحالم. زوج سریال فوق العاده بودن و رابطشون خیلی به دل آدم می نشست. بعد از پایان سریال کاشف به عمل اومد که این هیونگ شیک واقعا بو یونگو دوست داشته ⁦^_^⁩ با اون نگاهاش و لوس بازیای دوست داشتنیش کشت ما را⁦☺️⁩ یکی از زیباترین سکانس های عاشقانه رو تو این سریال مشاهده کردیم :) آقااا دل ما رو آب کردید با این عاشقانتون که!

تک تک بازیگرا عالی بودن. انقدر که آدم دلش می خواست هیونگ شیکو بغل کنه، با جیسو غصه بخوره، مجرمو تیکه پاره بکنه، با دخترا اشک بریزه و پابه پای دو بونگ سون پیش بره. این دوبونگ سون وقتی حرص می خورد خیلی بامزه می شد.

این رئیس خلافکارا هم هر وقت می گفت نظام الدین» من از خنده زمینو گاز می زدم

آقا این کره ای ها چه چیزهایی که نمی خورن! یعنی نمی دونم این شرابی که می گفتن، فقط تو فیلمه یا تو دنیای واقعی هم نوش جان می کنند ولی از چندشناک ترین و حال بهم زن ترین چیزهایی بود که شنیدم

طبق معمول اکثر سریال های کره ای با یک مثلث عشقی هم روبرو بودیم!که به نظرم خوب بهش پرداخته شده بود. این نقش دوم های سریال های کره ای همونان که احساسات و  دوست دارماشون رو انقدر نگه می دارن که وقت مناسبش می گذره؛ انقدر دست دست می کنند که حسرت این نگفتنه همیشه رو دلشون می مونه! 


پریشب بود که موقع خواب چشام می سوخت و همینجور اشک بود که پایین می ریخت، هیچ کنترلی هم روش نداشتم! رفتم بیرون یه کم هوا خوردم و چشامو شستم بهتر شد. صبح پاشدم دوباره همون وضع تکرار شد! نمی دونم چرا همچین شدم. دیشب هم اتفاق افتاد ولی از شدتش کاسته شده بود! تنها چیز جدیدی که اون روز استفاده کردمم یه ماده ضدعفونی دست بود که اتانولش هفتاد درصد بود و از داروخونه هم گرفتیم ولی یه لحظه شک کردم نکنه ترکیباتش درست نباشه و .

 خواستم از طریق پروانه ساخت به اصل بودنش پی ببرم که نتونستم. شایدم اصلا ربطی به این ماده ضدعفونی نداره! چون فقط چشای من همچین واکنشی داشت ! و از طرف دیگه این روزا اصلا دست به چشمم هم نزدم، اصلا فراموش کردم سر و صورتی دارم! خلاصه که نمی دونم واکنش و حساسیت به چی بود!

شما راه ساده ای برای چک کردن اصل بودن و سلامت یک محصول می شناسید؟! 


مگه ممکنه دنیای سوفی و one strange rock اتفاقی، هم زمان و در زمان مناسبش جلوی چشمام باشن! اوووم فکر نمی کنم!

مستنده از اردیبهشت داشت خاک می خورد و از دو ماه پیش ریخته بودمش رو گوشی!

دنیای سوفی اصلا تو کتابخونه امون موجود نبود و اون روز به شکل اتفاقی تو قفسه ها دیدمش!

بیایید به اینم ایمان بیاریم که هر اتفاقی یک دلیلی، حکمتی، جادویی، . پشتشه! ایمان بیاریم که گاهی فقط این ما نیستیم که چیزی رو انتخاب می کنیم ؛)


+ احساس نیاز می کنم به کلمه کلیدی ایمان بیاوریم» :)


سلام کوتلاس

 خیلی دوست دارم که حالت خوب خوب باشد و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیب، اکنون کنار عشقت باشی و در آرامش روزگار بگذرانی. بگذار اعتراف بکنم که فراموشت کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش چشمم به اسمت افتاد و یکباره یاد و خاطره ات زنده شد. . 

کوتلاس؛ دوست کوچک من! هیچ وقت نشد که داستان ماجراجویی ها و نقش هایت را به صورت تمام و کمال مشاهده کنیم! اما این چیزها چندان مهم نیست مهم چیزی است که از تو در خاطرم مانده. مهم نیست پلیس بودی، دانشمند یا یک انسان ماجراجو، ساده و عاشق، مهم این است که انسان بودی، چیزی که از خاطر خیلی هامان رفته. همیشه خودت را به خطر می انداختی تا کسی را یا چیز باارزشی را نجات بدهی. خلاصه اینکه تصویر خوبی از تو در ذهنم نقش بسته.

 جنگجوی کوچک دوست داشتنی، شاید برای تویی که مرا نمی شناسی حال و احوالم مهم نباشد! چیز خاصی در این باره ندارم که بگویم اما اغلب اوقات حس می کنم به نقطه ای رسیده ام که دیگر خسته تر از آن هستم که آن ته مانده امید گوشه قلبم بتواند بلندم کند، با این حال من با سماجت تمام چشم به آن دوخته ام؛ هر وقت کم‌رنگ می شود، ته مانده رنگ هایم را رویش می پاشم! گاهی هم به ناچار تسلیم می شوم. اصلا راستش را بخواهی هیچ وقت نه من با زندگی راه آمدم نه زندگی با من! هر کداممان راه خودمان را رفتیم! انگار دارم با کلمات بازی می کنم! 

اوضاع این روزهای همه مان از روال عادی خارج و سخت تر شده است! عده ای از ملت با وجود هشدارهایی که به نفع خودشان است چنان رفتار ابلهانه ای دارند که باورت نمی شود! آخ که با آن لبخندهای حق به جانب چه حق هایی را که لگدمال نمی کنند! انگار مثلا ما نمی دانیم هوا دلپذیر است یا مثلا ما آدم نیستیم که حوصله مان سر برود! ما نیز حوصله مان سر رفته ما نیز دلمان برای یک قدم زدن ساده تنگ شده اما از تو می پرسم آیا جان آدمی بیشتر از این ها ارزش ندارد؟! آیا فقط جان خود آدم مهم است و جان بقیه پشیزی ارزش ندارد؟! حتما باید اتفاقی برای خودمان بیفتد تا به عمق مسائل پی ببریم؟! آخ کوتلاس اینجا خیلی ها برای خودشان جک خلافکاری هستند! 

کوتلاس گستاخیم را ببخش اما می شود لطفی در حقم بکنی؟! حس می کنم در این اوضاع به یکی از آن اسلحه های خوش دستت نیاز دارم

تا یادم نرفته و سرم را به باد نداده ام، بگویم که گلی نیز اینجاست و سلام می رساند :)

می دانی؟! دلم برای همه آن روزهای خوش و بی دغدغه، برای تمام شخصیت های دوست داشتنی آن زمان، برای تمام رویاهای فراموش شده و برای تو تنگ شده.

کاش تو هم نامه ات را زودتر برایم بفرستی، می دانی که چشم انتظار بودن و انتظار کشیدن یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیاست.

 

با تچکر از

فاطمه به خاطر دعوتش.

منم دعوت می کنم از

پاییز،

لبخند و

بهار که اگر دوست داشتند و توانستند، در چالشی که 

آقاگل شروعش کرده اند، شرکت کنند.



اگه فیلم های پرهیجان دوست دارید و از ژانر ترسناک و زامبی محور خوشتون میاد، این سریال انتظارتون رو برآورده می کنه. سریال ساخت شبکه نت فلیکسه و من فصل اولش رو که ۶ قسمت بود، همین دیروز تموم کرد و از شانسم فصل دومش هم از همون دیروز پخش شده :))

داستان از این قراره: قصر به خاطر اینکه از پادشاه خبری نیست در هاله ای از اسراره؛ شاهزاده داره به خیانت متهم می شه، ملکه و پدرش دارن قدرت رو به دست می گیرن و منتظر تولد فرزند پادشاهند و از طرفی بیماری مرموزی داره شیوع پیدا می کنه.

اول اینکه بسیار پرحوصله و زیرکانه بهش پرداخته شده و سردرگم نیست. ایده اولیه اش و اینکه بیماری چطوری به وجود میاد، معرکه است. چگونگی شیوع بیماری به شکل تهوع آوری شوکه کننده است. پر هیجان و پرکششه. از شخصیت های مصنوعی و زیباروی خبری نیست :) و با ولیعهدی طرفیم که تیکه ای از ماهه.

قطاری به بوسانو دیدید؟! اینم ببینید.

خلاصه خود دانید من که بسی کیف کردم از دیدنش! آیا وقتش نشده به کره ای ها ایمان بیارید ⁦^_*


 هر چی فیلم و سریال دستتونه بذارید زمین و برید این مستند سریالی ده قسمتی رو که راجع به زمینه، ببینید. بعد اگه لذت نبردید و بهم ایمان نیاوردید دیگه به معرفی هام اعتماد نکنید ⁦^_*

من قسمت یکش رو حقیقتا خیلی بیشتر از بقیه قسمت های جذابش دوست داشتم و یه چیز دیگه اینکه دوست تر می داشتم که داستان زمین از اول شروع بشه و یه کم منظم تر پیش بره اما خب این ایراد نیست یه جور رویکرد متفاوته!

و اینکه فقط یه جمله اذیتم کرد؛ آدم وقتی این همه ارتباط و پیوستگی شگفت انگیز رو می بینه دیگه نباید از کلمه شانس برای توجیه وجود استفاده کنه قطعا خالقی هست که پشت همه این اتفاقات هست.

خلاصه که خارق العاده بود. آدم رو وادار به فکر می کرد؛ که عظمت خدا فراتر از چیزیه که در کلمات بگنجه و اینکه هیچ اتفاقی، هیچ پدیده ای و وجود هیچ موجودی بی دلیل نیست.

* هر چی صفحه نمایشتون بزرگتر باشه و نسختون باکیفیت تر، کیف بیشتری خواهید برد. تصاویر معرکه است.


امسال مجموعا ۲۸ تا کتاب خوندم که به غیر از هفت تا کتاب (اعتماد به نفس آنیتا نایک، بیلی، دفتر خاطرات، همنام، پس از تو، وقت نویس، هرمان هسه و شادمانی‌های کوچک) بقیه خیلی خوب بودن و راضیم از خوندنشون. امسال با عجیب ترین روایت ها رو به رو شدم و در عین حال دردناک ترین ها.

امسال دلم می خواد نود تا کتاب تو لیستم رو بخونم تموم کنم ولی با این وضعیت گویا بهم امیدی نیست :دی

اینم لیست کتابام به روایت تصویری

لبخند قشنگم

لیست کتاب های ۹۸

و اما ۹۸، حدودا ۱۶۰ تا فیلم دیدم که اگه هر قسمت سریال رو هم یه فیلم در نظر بگیریم. روزی یه فیلم دیدم. باورم نمی شه :))  پس احتمالا (اگه عمری باقی باشه) می تونم لیست هشتادتاییمو تموم کنم :)

پیش به سوی خواندنی ها و دیدنی ها ⁦^_^⁩


        

درباره فصل اولش گفتم که چقدر خوب بود. باید بگم فصل دوم فوق العاده بود. هیجانش حتی چند سر و گردن از فصل اولش بیشتره.تو بعضی سکانسا من به جای کاراکترها از شدت ترس و هیجان نفس کم میاوردم. روند اتفاقات به شدت سرعت گرفته و اصلا نمی شه وسطش پلک زد و درست جایی که فکر می کنی یه چیزی تموم شده در واقع آغاز یک اتفاق دیگه است! 

کسایی که خیلی روحیه لطیف دارن دورشو یه خط قرمز پررنگ بکشن. یعنی همینجوری خون می پاچید به در و دیوار و سر و صورت! اما طرفداران این ژانر بجنبید که از دست دادنی نیست. از من گفتن. خیلی کیف کردم. 

کی پخش بشه فصل سومش؟! :(  دومین باره که منتظر یه فصل از یه سریالم. 


یوجونگ و آن دوهون تصمیم دارن با هم ازدواج کنند؛ مین هیوکم می خواد با جی هی ازدواج کنه اما یک تصادف زندگی همشون رو عوض می کنه. 

 انقدری دوستش داشتم که اصلا دست و دلم نمیره به معرفی کردنش :دی چقدر باهاش اشک ریختم و احساساتی شدم. چشمانم چروکید و چشمه اشکم خشکید!

سریال به غیر از چند اشکال جزئی، خیلیییی خوب بود. بازی ها بسیار درخشان بود. همه عالی بودن. خبری از مثلث و مربع عشقی نبود ولی عشق توش پررنگ بود. موسیقی لطیفش نیز کشت مرا. و جی سانگ لعنتی. 

و اینم بگم که منو به شدت یاد بازی مافیا مینداخت!


فقط برداشتن قدم اول پستی سخته بعد کم کم اگه به گذشته و اعتقاداتت نگاه نکنی و ایمانت رو از دست بدی و حریص بشی، کم کم تمام پله های پستی رو بالا پایین می کنی.

توی دنیا آدمای زیادی هستن که با اینکه اشتباه می کنن، تنبیه نمی شن. عجیبه نه؟ ناعادلانه است نه؟!»


دوباره با یه شغل جالب آشنا شدم :) راننده جایگزین. وقتی آدما تو حال خودشون نبودن زنگ می زدن و راننده درخواست می کردن :) البته این به عجیبی اونی نبود که تو یه مینی سریال باهاش آشنا شدم. اونجا زنگ می زدن به یکی و برا یه روز رزروش می کردن! البته به خط قرمزها معتقد بودنا. مثلا زنگ می زدن و شخص رو رزرو می کردن که یه روز بیاد بشینه به حرفاشون گوش کنه و هیچ حرفی نزنه یا فقط تاییدشون کنه و از این دست (خیلی حاشیه رفتم)


اگر که عاشقانه دوست دارید‌، بسم الله :)

داستان فیلم درباره بازیگر معروف و خواننده قدیمی و تا حدی منفوریه که سرراه هم قرار می گیرن!

سریال خوبی بود اما تنها زیرنویسِ موجودش، افتضاح بود. در مورد بازیگرا هم کاش بازیگر نقش اول مرد یکی دیگه بود یا مثلا گریمش یه شکل دیگه بود. مدل موهاش رو اعصابم بود. صورتشم اوایل فیلم بهتر بود ولی بعد تغییر کرد :(فیلم را ول کرده و به جزئیات گیر می دهد :دی) بازیش خوب بود اما خیلی گیرا نبود!

و اما در مورد گونگ هیو جین نکته ای که می خوام بگم اینه که بازیش انقدر خوبه که اگه تو فیلمی باشه که اون فیلم،  مزخرفترین فیلم دنیا هم باشه، تنها نکته مثبتش قطعا بازی هیو جینه. 

نقش دوم هم انقدر خوب بود که سندروم نقش دوم هم گرفتیم، رفت. چقدر جنتلمن و آقا بود این یون پیل جو شی :)

و آه و فغان از موسیقی قشنگش.

یه نکته ای که من تو سریال های ‌‌‌‌‌کره ای دوست دارم نقش دادنشون به اشیا و گیاهاست. انگار شخصیت فرعیِ پررنگِ فیلم باشن. اینجا یه سیب زمینی این نقشو داشت.

سعی می کنم یکی دو روز به خودم استراحت بدم و بعد با تجدید قوا برمی گردم به سریال بینی :)


خب داستان رو تا اونجایی گفته بودم که کیخسرو پادشاهی رو به لهراسب واگذار کرد و رفت.

پادشاهی لهراسب

لهراسب دو پسر داشت؛ گشتاسب و زریر. گشتاسب بسیار مغرور بود و در آرزوی شاهی بود اما لهراسب معتقد بود که هنوز وقت آن نشده که تاج و تخت را به گشتاسب بسپارد. پس گشتاسب به سمت هند رفت و اظهار کرد که یا پادشاهی را به من می دهی یا دیگر برنمی گردم :/ (عجیبه که پادشاهان نیک، پسران حرف گوش کن و سربه راهی نداشتند!) شاه زریر را به دنبالش فرستاد و زریر او را برگرداند اما مدتی بعد گشتاسب به سمت روم رفت. بعد از مدتی که گنج و آذوقه اش تمام گشت به دنبال کار گشت اما کسی او را نپذیرفت. سرانجام به روستایی رسید و بزرگ روستا که از نوادگان فریدون بود او را سرگشته یافت و مهمان خویش کرد.

مگر کین غمان بر دلت کم شود/ سر تیر مژگانت بی نم شود


قیصر انجمنی گرد کرد تا دخترش کسی از آن ها را به عنوان شوی انتخاب بکند. کتایون که یکی از سه دختر قیصر روم هست، خواب غریبه ای زیبارو و شایسته پادشاهی را دیده و از این رو کسی مورد پسندش واقع نمی شود. تا اینکه قیصر این بار جمع بزرگ تری از مهتران و کهتران را گرد می آورد تا دخترش راحت تر دست به انتخاب بزند :دی گشتاسب نیز با میزبانش و به پیشنهاد او راهی قصر می شود و:

چو از دور گشتاسب را دید گفت/ که آن خواب سربرکشید از نهفت :)


به قیصر خبر رفت که شخص انتخاب شده از هر لحاظ نیت اما ندانیم کیست و از چه نژادی! قیصر عصبانی از این انتخاب ننگین، دستور می دهد سر هر دو را ببرند اما مشاورانش او را از این کار باز می دارند (مرد حسابی خودش کل جمعیتو از کهتر و مهتر جمع کرده بعد تاب انتخاب دخترش رو نداره ://)

تو با دخترت گفتی انباز جوی/ نگفتی که رومی سرافراز جوی

کنون جست آن را که آمدش خوش/ تو از راه یزدان سرت را مکش

پس قیصر دختر خویش را طرد کرد و آن دو با فروختن گوهرهای کتایون زندگیشان را شروع کردند. مدتی بعد گشتاسب برای گذران زندگی به شکار رفت و دوستی به نام هیشوی یافت.


میرین به خواستگاری دختر دوم قیصر رفت اما قیصر دیگر به این راحتی کسی را به این عنوان نمی پذیرفت پس شرط کرد که اگر گرگ بیشه فاسقون را بکشد او را به عنوان دامادش می پذیرد. میرین که بر اساس پیشگویی ها می داند این گرگ توسط یک ایرانی کشته خواهد شد، برای م و درددل نزد دوست خود، هیشوی می رود. هیشوی به او می گوید که حدس می زند گشتاسب همین ایرانی است. بنابراین از گشتاسب به حرمت دوستیش این خواهش را می کند. میرین شمشیر سلم و اسبی را برای گشتاسب می آورد. گشتاسب گرگ را می کشد و میرین داماد قیصر می شود.


قیصر برای خواستگار دختر کوچک ترش، اهرن نیز شرط می گذارد که باید اژدهای کوه سقیلا را بکشد. اهرن پیش میرین می رود تا راز پنهان پشت کشته شدن گرگ را بفهمد. پس دوباره گشتاسب این کار را به عهده می گیرد و با ختجری پنج سر و نیزه ای زهرآگین اژدها را می کشد و اهرن داماد قیصر می شود.


بعد از چندی کتایون از گشتاسب می خواهد که نزد پدرش رفته و خودی نشان بدهد! قیصر در میدان چوگان بود. گشتاسب چنان دلیری از خود نشان می دهد که قیصر از او می خواهد خویش را معرفی کند در نتیجه راز کشته شدن گرگ و اژدها برملا می شود. پس قیصر از گشتاسب و کتایون عذرخواهی می کند. او از کتایون می پرسد که آیا نژاد گشتاسب را می داند! کتایون می گوید که فقط متوجه شده از نژاد بزرگی است.


قیصر که حال فرد قابل اتکایی در کنار خود دارد، می خواهد با الیاس، بزرگ مرز خزر وارد جنگ شود. گشتاسب با سپاهی راهی جنگ می شود و با پیروزی برمی گردد. قیصر که حریص تر شده، قصد ایران می کند و فرستاده ای می فرستد تا از شاه ایران باج بخواهد و گرنه باید جنگ کنند (یا باج یا جنگ)

لهراسب از فرستاده روم درباره دلاور تازه روم می پرسد و از نشانی هایی که می شنود مطمئن می شود این دلاور، بی شک گشتاسب است.

زریر در ظاهر برای جنگ با قیصر راهی می شود اما  در باطن به دستور پدرش قصدش دیدن گشتاسب و مژده دادن به اوست که لهراسب پادشاهی را به گشتاسپ واگذار کرده. گشتاسب را در کاخ قیصر می بیند و می گوید این بنده ای است که از بندگی سیر شده بود و اینجا چنین جایگاهی یافته. قیصر شک می کند.

بعد از رفتن زریر گشتاسب از قیصر اجازه می گیرد و به رزمگاه نزد زریر می رود. در آنجا تجدید دیدار می کنند و تاج بر سر می نهد. پس قیصر را فرامی خواند و قیصر متوجه ماجرا می شود. پس از آن کتایون با گشتاسب و سپاهش راهی ایران می شوند. لهراسب از پادشاهی کنار می کشد و گشتاسب بر تخت می نشنید ( بعد خطاب به پدرش می گه من تو را کهترم :/ آره جون خودت :/ قبل از گرفتن تاج و تخت، کهتری و شرم رو بوسیدی گذاشتی کنار الان شدی کهتر :/ )

___________________________________________________________

+ ولی جدا این بخش از شاهنامه هم مثل خیلی از قسمت های دیگه کاملا نمایشیه و خوندنش لذت بخش بود.

+ فردوسی در پایان این بخش از خدا می خواد که اونقدری عمر کنه که شاهنامه رو تموم کنه و بعد تن به خاک بده.

+ نماند به کس روز سختی نه رنج/ نه آسانی و شادمانی نه گنج

  بد و نیک بر ما همی بگذرد/ نباشد دژم هر که دارد خرد



.      

هیلر یه پیام رسان شبه که کارش ی و تبادل اطلاعات در قبال پول های هنگفته اما تو این راه خط قرمزهایی هم داره و اهل قتل و آدم کشی نیست. یه روز کیم مین هو که یه خبرنگار معروفه باهاش تماس می گیره و ازش می خواد دختری رو براش پیدا بکنه و اینجوری ماجرا شروع می شه و گذشته و اتفاقاتش کم کم رو می شن.

مثل این همه چیز دون های خوب لعنتی تصمیم گرفته بودم ازش خوشم نیاد :دی ولی وقتی یه چیزی خوبه، خوبه دیگه؛ مقاومت در برابرش بی فایده است. در کل دوستش داشتم اما اقرار می کنم انتظار خیلی بالایی ازش داشتم. داستان معمولی شروع می شه معمولی هم تموم می شه اما نقطه قوتش اون وسطاشه که اوج داستانه و هیجان زدتون می کنه.

سر این انتظار خیلی ریزبین شده بودم: مثلا پلیسی که چندین سال دنبال هیلر بود، نمی دونست هیلر خط قرمزایی داره :/ بعد هیچ وقت هم اون ایمیلشو چک نکرد که به بونگ سون شک کنه :/  آخرش معلوم نشد عشق اول کیم مون هو، یون شیک بوده یا کی؟! مبهم بود! یا مثلا تو قسمت آخر یون شیگ تو اون موقعیت حساس پاشنه بلند پاشه در صورتی که قبلش نمی تونست باهاش دو قدم ورداره :/ یا مثلا اون میکروفون تو باری که رئیس توش بود به هیچ کاری نیومد :/ یا مون شیک حتی پشیمونم نبود:/ ملاقات اون دو نفر و متوجه شدن میونگ هی هم خیلی خشک و خالی بود :///

 اما بازیگرا عالی بودن. تک تکشون از اصلی ها تا فرعی ها. کیم مون هو رو هم دوست داشتم هر چند وقتی هیلر اولین بار زدش، دلم خنک شد :دی

و اون جوری که متوجه شدم نویسنده این سریال نویسنده سریال ایمانه». اونم سریال قشنگیه. اصلا اون معمای وسط داستان ایمان خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود. در عین سادگی پیچیده بود شاید شبیه سهل ممتنع!

_____________________________________________________________

+ عشق یه طرفه چیزیه که مجبوری باهاش کنار بیای چون هیچ احساس متقابلی وجود نداره.

+ قانون همیشه همین طوره؛ آدمای پولدار راه فرارشون رو پیدا می کنن. فقیر فقرا هستن که چون از همه جا بی خبرن، گیر میفتن.

+شرق یا غرب؟

چی؟

کدوم طرف؟

شرق

باشه. فقط برای یه دقیقه با هم حرف می زنیم.

غرب چی بود؟

ده ثانیه همدیگه رو بغل کنیم.

بغلم کن می خوام عوضش کنم :)


دیشب تو خواب دیدم مربی یه تیمم بعد بازی داشتیم. می ترسیدم برم استادیوم :دی اولین بارم بود. استادم داشت راضیم می کرد. سعید راد بود :دی

از این ور تو یه کوهی بودم اژدهایی پروازکنان اومد سمتم. منم مثل این انیمیشنا و فیلما فکر کردم قراره با هم دوست شیم. دستمو دراز کردم نامرد تا آرنجم رفت تو دهنش می خواست قطعش کنه زرنگی کردم از خواب بیدار شدم :دی با وحشت البته :دی

 

هر چی فکر کردم یادم نیومد چرا باید همچین خوابی ببینم بعد صبح که داشتم تعریف می کردم، یادم اومد قبل از خواب داشتم یه فیلم از شمع سازی می دیدم که داخل شمع اژدها گذاشته بودن :/


 داستان این مینی سریال دو قسمتی درباره پسریه که طی یه اتفاقی منجمد می شه و سی و هفت سال بعد بیدار می شه.

راستش فیلمنامه اش انقدر ضعیف بود که چیزی ندارم بگم. شبیه طرح خام و اولیه ای بود که حتی ویراستاری هم نشده بود چه برسه به پرورش!

اما به شکل عجیبی حس لطیفی داشت و بازیگراشو دوست داشتم.

 


صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.

چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره. و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو.



بالاخره بعد از چیزی حدود یازده ماه یا یک سال دولینگو رو تموم کردم. حالا این به این معنی نیست که دیگه نرم سراغش اما این بار برای مرور میرم تا چیزهایی که تا حدی یاد گرفتم فراموش نشه چون می دونید که زبان گریزپاست :) بسی خوشحالم که به قولم عمل کردم ^_^ 

بیست روز از اردیبهشت ماه باقی مونده؛ شروع کردم به خوندن ینی هیتیت یک و امیدوارم تا آخر اردیبهشت حداقل دو سومش رو تموم بکنم. برای این نمی گم کل کتابو باید تمومش کنم چون با اینکه اولاش خیلی راحته اما نمی دونم قراره با چه چیزهایی مواجه بشم.

دوم اینکه حدود صد صفحه از قسمت پهلوانی شاهنامه مونده که اونم باید تا آخر این ماه تموم کنم و برسم به اول بخش تاریخی.

سوم اینکه یه تعداد نماز قضا مشخص کردم که باید تا سی و یکم تمومش کنم.

آخری که از همه سخت تره تموم کردن دنیای سوفیه. انقدر اطلاعاتی که در عرض چند صفحه بهت میده، زیاده که باید به خودت استراحت بدی و روش فکر کنی. تازه یادداشت های خرچنگ قورباغه ات رو هم گاها مرور بکنی. خدایا. فکر کن از اسفند درگیرشم و هی بابت خوندنش تنبلی می کنم. طلسم شده :/ 

حالا دو سومش رو هم بخونم هنر کردم. سخت نمی گیرم :دی تنبل هم نمی دونم کیه ؛)

یه چیز دیگه اینکه اون چیزهایی که به ذهنم می رسه رو بنویسم و انقدر رو هم تلنبارشون نکنم که یا فراموش شن یا دیگه حوصله نداشته باشم یا اهمیتشونو از دست بدن و دیگه اینکه اون چیزی که برام سواله همون موقع یه چیزی راجع بهش بخونم. یا نهایت در پایان روز.

                                       ***

 فعلا هیچ فیلمی ندارم ببینم :( به غیر از یه مینی سریال دو قسمتی که اونم شنیدم خیلی خوب نیست و دست و دلم نمیره به دیدنش!

کاش این تنظیمات قسمت آهنگ درست می شد چند تا آهنگ میذاشتم اصلا دلم نمیاد فقط لینک بذارم. لج کردم با بیان. یه چیزی رو درست می کنه اون یکی رو خراب! می دونستید بخش آمار و مالکیت معنوی درست شده؟


.      

هیلر یه پیام رسان شبه که کارش ی و تبادل اطلاعات در قبال پول های هنگفته اما تو این راه خط قرمزهایی هم داره و اهل قتل و آدم کشی نیست. یه روز کیم مین هو که یه خبرنگار معروفه باهاش تماس می گیره و ازش می خواد دختری رو براش پیدا بکنه و اینجوری ماجرا شروع می شه و گذشته و اتفاقاتش کم کم رو می شن.

مثل این همه چیز دون های خوب لعنتی تصمیم گرفته بودم ازش خوشم نیاد :دی ولی وقتی یه چیزی خوبه، خوبه دیگه؛ مقاومت در برابرش بی فایده است. در کل دوستش داشتم اما اقرار می کنم انتظار خیلی بالایی ازش داشتم. داستان معمولی شروع می شه معمولی هم تموم می شه اما نقطه قوتش اون وسطاشه که اوج داستانه و هیجان زدتون می کنه.

سر این انتظار خیلی ریزبین شده بودم: مثلا پلیسی که چندین سال دنبال هیلر بود، نمی دونست هیلر خط قرمزایی داره :/ بعد هیچ وقت هم اون ایمیلشو چک نکرد که به بونگ سون شک کنه :/  آخرش معلوم نشد عشق اول کیم مون هو، یون شیک بوده یا کی؟! مبهم بود! یا مثلا تو قسمت آخر یون شیگ تو اون موقعیت حساس پاشنه بلند پاشه در صورتی که قبلش نمی تونست باهاش دو قدم ورداره :/ یا مثلا اون میکروفون تو باری که رئیس توش بود به هیچ کاری نیومد :/ یا مون شیک حتی پشیمونم نبود:/ ملاقات اون دو نفر و متوجه شدن میونگ هی هم خیلی خشک و خالی بود :///

 اما بازیگرا عالی بودن. تک تکشون از اصلی ها تا فرعی ها. کیم مون هو رو هم دوست داشتم هر چند وقتی هیلر اولین بار زدش، دلم خنک شد :دی

و اون جوری که متوجه شدم نویسنده این سریال نویسنده سریال ایمانه». اونم سریال قشنگیه. اصلا اون معمای وسط داستان ایمان خیلی خوب بود. خیلی خیلی خوب بود. در عین سادگی پیچیده بود شاید شبیه سهل ممتنع!

_____________________________________________________________

+ عشق یه طرفه چیزیه که مجبوری باهاش کنار بیای چون هیچ احساس متقابلی وجود نداره.

+ قانون همیشه همین طوره؛ آدمای پولدار راه فرارشون رو پیدا می کنن. فقیر فقرا هستن که چون از همه جا بی خبرن، گیر میفتن.

+شرق یا غرب؟

چی؟

کدوم طرف؟

شرق

باشه. فقط برای یه دقیقه با هم حرف می زنیم.

غرب چی بود؟

ده ثانیه همدیگه رو بغل کنیم.

بغلم کن می خوام عوضش کنم :)


قبلنا می گفتن تفرقه بنداز حکومت کن الان عوض شده!

افکارو مشغول کن و با خیال راحت حکومت کن!

یارانه چندین ماه ملت یه دفعه ای بهشون داده شد با دوازده درصد سود! یعنی از این مضحک تر ممکن نبود. بعد تو این وضعیت دست تنگی همه، هزینه بعضی چیزا رفته بالا و چه تی بالاتر از اینکه این اتفاق اول ماه رمضون بیفته!


تازگی متوجه شدم که وقتی فکرم درگیر یک موضوعه و همزمان غصه‌دارم به شدت حواس پرت می شم. اصلا اتفاق جالبی نیست. علاوه بر اون اشتهام رو هم از دست می دم و اوضاعم بدتر از اونایی می شه که با کلاس و شیک با غذاشون بازی می کنند. با این تفاوت که من به عادی بودن ادامه میدم و خوابی که به هم می ریزد.

______

یک روزی استرس رو به سخره گرفته بودم الان جامون عوض شده.

و لبخندهایی که دست خودم نیست.

بیشتر که فکر می کنم می بینم حتی کنترل چشمامم دست خودم نیست!


بدن انقدر خودسر!!!


Searching 2018: داستانیه که روایتش از طریق لپ تاپ و گوشی و دوربین مدار بسته است. شاید داستان معماییش خیلی قوی نباشه که البته ضعیف هم نیست اما به خاطر نحوه روایتش خیلی جالب، متفاوت و خلاقانه است. علاوه بر اون اینو هم در نظر بگیرید که نخستین تجربه کارگردانی آنیش چگانتیه که متولد ۱۹۹۱ هست. داستان راجع به دختریه که ناپدید می شه و پدرش با گوشی و لپ تاپ و حسابای کاربری دخترش دنبالش می گرده! اگه دیدینش نقد زومجی رو بخونید راجع بهش.

       

The Shawshank Redemption 1994: بالاخره دیدمش.  یک اقتباس خیلی خوب از یکی دیگه از آثار فوق العاده استیون کینگ. بازیگراش خیلی خوب بودن مخصوصا اندی و رد و به جز دو تا سکانس ابتدای فیلم که ومی نداشت باشن، همه چی خوب بود. 

یادت باشه رد. امید چیز خوبیه. شاید بهتر از هر چیز دیگه ای. و چیزای خوب هم هیچ وقت نمی میرن».

رفتم پست معرفی کتابش رو خوندم و باید بگم چقدر قشنگ اسپویل می کردم :دی

 یه چیزی بگم! استیون کینگ خیلی نویسنده ی خلاقیه حتی توی داستان کوتاهاش. یهو ورق رو برمی گردونه :)

 وقتی اسم رهایی از شاوشنک، درخشش و مسیر سبز میاد به جای فیلماشون یاد استیون کینگ بیفتین ؛)

  

Léon: The Professional 1994: اینو دیگه همه دیدن؛ همه. یادمه یه روزی تو یه وبی کامنت گذاشتم که من از ژان رنو خوشم نمیاد ولی می خوام این فیلمو ببینم گفت تو این فیلم (با این فیلم) ازش خوشت میاد. راست می گفت جدا که چقدر ژان رنو شگفت انگیز بود و چقدر دوست داشتنی. با این که پایانش از اون پایان های مورد علاقم نبود ولی کل فیلم رو دوست داشتم. چقدر خوب بود لعنتی! ولی من هنوزم با شخصیت اون پلیسه کنار نیومدم :// زامبی آدم نما :/



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها